چرا کس دیگری نمی بایست پیدایش کند؟
افتاده بود توی باغچة کنار خیابان بین بوته های شمشاد. نور خورشید تابیده بود روی سطح شیشه ای گردش ، بازتابش نفوذ کرده بود توی چشمم. خم شدم و برش داشتم . خیلی ساده و راحت مثل اینکه دارم یک تکّه سنگ برمی دارم. یک سطح صیقلی داشت درست مثل یک تیله، یک تیلة درشت به اندازة گردویی که تازه از درخت چیده باشند و پوست سبزش هنوز بهش چسبیده باشد ، پوسته ای سبز و براق .
نگاهم به ” میم ” افتاد که توی سطح صیقلی جا خوش کرده بود .
” میم ” برق می زد ، می چرخید، رنگ به رنگ می شد مثل رنگین کمان ، هیچ بار این همه رنگ ندیده بودم.
در مشت فشردمش و در جیب سمت راست پالتو گذاشتمش . به اطراف نگاه کردم. روبرویم یک مغازة گل فروشی بود. پسری جوان ایستاده بود و داشت گل های قرمز و صورتی را جابه¬جا می¬کرد. موهای سرش کم بود و ابروهای مشکی و پر پشت داشت. سرم را که بالا کردم داشت مرا نگاه می کرد.
گفت : چیزی لازم داشتید ؟
با عجله گفتم : نه … نه .
می ترسیدم بگوید آن حرف ” میم ” متعلق به اوست .
فوراً چرخیدم و راه را به سمت بازار کج کردم. همانجا بین مغازه های صنایع دستی و لباس های شیرازی می گشتم . بعد از این همه سال که از جنگ می گذشت این دومین باری بود که به زادگاهم برمی¬گشتم ، از میان نمایشگاه گل های نیلوفر گذشتم ، گل های نیلوفر در دست سربازان هخامنشی و بعد عقاب ها و شیر ها …
باید چکارش می کردم ؟ باید می بردمش به یک جای مقدس. یک جایی که شایستگی حضور ” میم ” را داشت ، تنها جایی که به ذهنم رسید خانه ی زرتشت بود در پاسارگاد . یاد آن عکسی افتادم که از مادرم گرفته بودم. جلوی درایستاده بود و کعبه پشت سرش. یک مکعب مستطیل سنگی که هزاران سال آنجا مانده بود ، یک پنجره در عکس پیدا بود که روی کعبه تعبیه شده بود و بالای آن یک شمایل قرار داشت اما قابل تشخیص نبود.
دست کردم توی جیبم. آن شیء شیشه ای را حس کردم. همانجا بود.
یک گروه گردشگر آمده بودند ، نقش ها را یکی یکی نگاه می کردند. از تور لیدر پرسیدم : کعبة زرتشت کجاست؟
– کعبه … آنجا …
با انگشت اشاره یک دیوار را نشانم داد.
– گفتم … نه… نه …کعبة زرتشت. آن کعبه که یک پنجره داشت بالاش .
– اوووه … الان چند ساله که این کعبه به این شکله …
رفتم نزدیک دو دیوار که از کنج به هم چسبیده بودند. کنج دیوار خاک و سنگ ریخته بود. پلکانی که در عکس ، زیر پنجره پیدا بود ، پله ها به حالت مخروبه درآمده بود . تعداد زیادی داربست میله¬ای دور تا دورش کار گذاشته بود ند که سر پا نگه اش دارد. نقش سنگ ها که خیلی ساده روی دیوار طرح شده بود ثابت می کرد این همان کعبه است یا همان کعبه بود. چند گروه گردشگر داشتند نقش های روی دیوار را نگاه می کردند .
به ارامی پا گذاشتم داخلش ، همانجا که نوشته بود : ورود افراد متفرقه ممنوع .
صدای مرد جوانی را شنیدم که فریاد زد : نرید تو!
برگشتم نگاهش کردم ، همان مردی بود که تو بازار دیده بودم . نمی دانم از کی دنبالم بود . لباس سربازی پوشیده بود.
صورتم را تند برگرداندم و دستم را تو جیبم گذاشتم . دوباره با انگشتم حسش کردم، فکر اینکه کلمه ای مقدس را تصاحب کرده ام ، خوشحالم می کرد. اما این کلمه متعلق به من نبود ، شاید صاحبش الان داشت دنبالش می گشت ، شاید هم متعلق به هیچ کس نبود ، مثل آیات قران ، که متعلق به تمام بشریت بود .
هر چه جلوترم می رفتم فضا خاک الودتر میشد … می بایست جایی قرارش می دادم تا به سرنوشت خودش برود ، او متعلق به همگان بود .
… کنار دریچه ایی کوچک ، یک گودی بود ، گوی را به آرامی لغزاندم تو گودی . درست اندازه ی همین گوی بود ، انگار از ابتدا همین جا بود .
وقتی برگشتم ، سرباز را می دیدم که این پا آن پا می کرد . چند لحظه به صورتش خیره شدم . چقدر شبیه همسرم بود که تازه از جنگ برگشته بود ، چطور ابتدا نشناختمش.
دستش را گرفتم .
گفت : چرا جوابم را نمی دادی ؟ … کجا بودی ؟
– همین جا …
ناباورانه نگاهم کرد و گفت : همه جا را گشتم … داشتم نگرانت می شدم.
– اینجا بودم … همین جا .
نور از تنها پنجره ی کعبه به بیرون ریخته میشد . همه ی کسانی که برای گردش امده بودند گفتند هیچ بار کعبه را اینقدر زیبا ندیده بودند.
2 Comments
بینام
بسیار زیبا بود. ممنون بابت مطالب خواندنی زیبا
سیما
درود . بسیار خواندنی بود . پر ایهام و ماندگار در ذهن … مثل میم در قاب تیله