بعد از چند روز بارانی، آفتاب دمید. هوا شرجی شده بود و نفس کشیدن سخت. روی کشتی دراز کشیدم. گرمای چوبهای کف کشتی بدنم را کرخت میکرد. دکل با همه عظمتش بالای سرم به آسمان میسایید، شاید از ب... ادامه متن
صدای جیرجیرکی یک زن ادامه متن
تو را قبلاً ديده بودم، آنقدر زياد كه از حساب خارج است، ولي مهماني خداحافظي را كه خانوادهام براي شماها درخانهمان درميدان نيمان گرفته بود، بيشتر از همه به خاطر ميآورم. پدر و مادرت تصميم گ... ادامه متن
پلکان بلند نبود. من هزار بار پلههایش را شمرده بودم. چه هنگام بالا رفتن و چه هنگام پایین آمدن، اما رقم دیگر در حافظهام نیست. هیچوقت نفهمیدم که باید وقتی پایم روی پیادهروست بگویم یک و وقتی... ادامه متن
سیفلیس این جوری که دیگه . همیشه در حرکته . اگه به حال خودش بذارینش فریاد آدمو به آسمون می رسونه و هزار جور درد بی درمون دیگه به جون آدم میندازه. برای همینه که آدم همیشه باید تو جاده مواظب با... ادامه متن
وسط ترین جای شهر ایستاده در همهمه، سرمای سوزناک گوشهای پر از فریاد را سرخ کرده است. – بیا! سه تا بیست تومن! ردیف میزهای مستطیل شکل به موازات پیاده رو تا بی نهایت چیده شده و توالی صدا... ادامه متن
داستان کوتاه زنبورها ادامه متن
همین جنگ ادامه متن
شاتول جكها و توپ لاستيكي را توي كيفش پنهان مي كند و نمي گذارد من با آنها بازي كنم. خودش تنهايي ساعتها كف اتاق مي نشيند و با صداي دقيق و حسابي تنظيم شده اي كه نه آنقدر بلند است كه اذيت كند و... ادامه متن
بگو مرا نکشند ادامه متن
پس از آنهمه دردسري كه در خانهی قبلي داشتيم، در مورد اینیکی شكايتي نداشتيم، ولي چيزي نگذشت كه هرروز صبح دوروبر فرش طبقهی پايين جسدهاي چند سوسك بزرگ سیاهرنگ را میدیدم كه مثل کرمهای خاكي... ادامه متن
پیرمردی با عینکی دوره فلزی ولباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاریها، کامیونها، مردها، زنها و بچهها از روی آن میگذشتند. گاریها که با قاطر کشیده میش... ادامه متن
. هیچ کس جای تو حرکت نمی کند ادامه متن
یکی دونفر با لباس فرم به نوبت با بلندگو اطلاع رسانی میکردند. انبوه جمعیت چند تا چندتا ، روی صندلی منتظر نشسته بودند. سالن دوتا درداشت. درِعقب سالن مخصوص افراد مقیم ایستگاه بود؛ مردم از در ور... ادامه متن
پریا- اسفند ۱۴۰۰ ادامه متن
«اندرز» نتوانست به بانک برسد، وقتی رسید درها را میبستند. خب البته صف تمامی نداشت. پشت سر دو زن افتاد که صدای بلند و حرفهای احمقانهشان، خون او را به جوش آورد. حالا بماند که هیچ وقت زیر آسم... ادامه متن
جوراب شلواری ادامه متن
بالای سر پیرمرد خانهٔ کبوتران قرار داشت، یک قفسهٔ مشبک سیمی که روی چند میله قرار داده شده بود و پر از کبوترانی بود که خرامان خرامان راه میرفتند و با تفاخر در پرهای خود باد میانداختند. نور... ادامه متن
Marge Yek Rahzan – bookhapdf ادامه متن
Jostojooye Ibn Rushd – bookhapdf-1 ادامه متن
آخرهای تابستان آن سال ما در خانه ای در یک دهکده زندگی می کردیم که در برابرش رودخانه و دشت و بعد کوه قرار داشت. در بستر رودخانه ریگ ها و پاره سنگها زیر ،آفتاب خشک و سفید بود. آب زلال بود و نر... ادامه متن
از آن دقیقه فریادهایی شروع شد که سه روز تمام پیوسته ادامه یافت و چنان وحشتناک که شنیدن آن از پشت دو در بسته ممکن بود از همان لحظه ای که به زنش جواب داد دانست که کارش تمام است و برگشتی برایش... ادامه متن
. برادر عزیزم، نامه شما رسید. خیلی خوشحال شدم. اگر از احوالات ما خواسته باشید سلامتی برقرار است و ملالی نیست جز دوری شما که آنهم امیدوارم بهزودی دیدارها تازه شود. باری، همه خوب و خوشاند و... ادامه متن
آنکه از همه کوچکتر است به دوربین زل زده است… حمله ی موشک را نمی فهمد … شاید هم نمی بیند صدایش ر ا هم دوست ندارد بشنود … شاید هم نمی شنود …. او در ذهنش دارد با دور... ادامه متن
خرید یک صندلی، یک میز، یک چراغ روی سقف سفید نقش برجسته یک تاج گل با دایره ای صاف در وسط آن دیده می شود که به چشمی از کاسه در آمده می ماند. حتما زمانی یک چلچراغ آنجا آویزان بوده است. هر چیزی... ادامه متن
در گوشه ی دورتر زمین چمن، کنار برکه ی آب یا دریاچه ی کوچک مردابی، در باغچه ی سوسن «خود» مشغول کار است – وجین کردن، کوددادن، کندن گیاهان پژمرده برای پیداکردن جا برای کشت گیاهان تازه که... ادامه متن
خوب، همهی بچهها را برای درخت کاری بیرون آورده بودیم… میدانید؟ چون متوجه بودیم که… این کار بخشی از آموزش بچه هاست، برای آن که، میدانید، اجزای ریشه را بشناسند. احساس مسئ... ادامه متن
یادم باشه پام که رسید به شهری که بشه توش زندگی کرد برم برا خودم روغن براق سر بخرم. لباس شخصی که تنم باشه دیگه نمیشه موهای بلند و کثیف مو با کلاه بپوشونم اون پشت و پسلا من سه تا آدم بی... ادامه متن
در مونترِی مکزیک اتفاق افتاد، یک میدان، یک فواره، یک کافه. من کنار فواره ایستاده بودم تا در دفترچه ام چیزی بنویسم: «فواره بی آب، میدان خالی، کاغذ نقرهای رنگ در باد، صداهای آشفته شهر... ادامه متن