ما اساساً قومی هستیم که سخت به وطن خود چسبیدهایم و از مهاجرت و تغییر منزل و رفتن به ممالک اغیار و اقامتکردن در غربت هراس داریم… ما بیشتر دوست داریم در جایی بیتوته کنیم که خاطره داشته باشیم... ادامه متن
وقتی در جامعهای دروغگویی و لاپوشانی فضیلت شمرده میشود مثل این میماند که در ستون یک خانه بهجای تیرآهن و بتونهای سیمانی، کاغذ و پوشال قرار بدهیم. این همان ارثی است که بزرگان و درگذشتگان... ادامه متن
در قرن شانزدهم دربار شاهان فرانسه در برابر دربار شاهان ایران چه وزنی دارد؟ پاریس هنوز مجموعه آشفتهای از کوچهها و پسکوچههاست و حال آنکه در همان زمان، معماران ایرانی خیابانهای بزرگ اصفهان... ادامه متن
آدم توی خانه که هست ،تنهاست و نه بیرون خانه، بلکه توی خانه. توی پارک پرنده ها هستند گربه ها گاهی هم سنجاب، راسو توی پارک آدم تنها نیست ولی توی خانه از فرط تنهایی آدم هوایی میشود. حالا متوجه... ادامه متن
سیاوش سپه را بدانسان بتاخت تو گفتى که اسبش بر آتش بساخت زآتش برون آمد آزاد مرد لبان پر ز خنده به رخ همچو وَرد چو بخشایشِ پاک ِیزدان بود دَمِ آتش و باد یکسان بود. فردوسی ادامه متن
فردینان دو سوسور ادامه متن
من قهوهچیام! قهوهچیای هستم که چیزهایی “سی دل خودم” مینویسم. از یک جایی که دستم به دهانم رسید، ناشر خودم هم شدم. پخش کتابها هم همینجا در شوکاست.» ادامه متن
جنگ دوزخ است، ولی این نیمی از جنگ است، چون جنگ راز و وحشت و ماجرا و دلیری و کشف و تنهایی و نومیدی و آرزو کردن و عشق هم هست. جنگ کثیف است، جنگ خندهدار است، جنگ لرزه بر اندامها میاندازد: جن... ادامه متن
بوبن نویسنده فرانسوی در گذشت ادامه متن
خرید یک صندلی، یک میز، یک چراغ روی سقف سفید نقش برجسته یک تاج گل با دایره ای صاف در وسط آن دیده می شود که به چشمی از کاسه در آمده می ماند. حتما زمانی یک چلچراغ آنجا آویزان بوده است. هر چیزی... ادامه متن
از احساس گناه، از احساس وحشت، از سکوت، هر کس به طریق خود تلاش می کند رها شود. بعضی ها به سفر می روند. در اضطراب دیدار سرزمین های تازه و آدم های گوناگون، امید پشت سر گذاردن اوهام تیره و تار و... ادامه متن
سالها سال بعد، هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعد از ظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود. در آن زمان، دهک... ادامه متن
«بین کسی که کتاب مینویسد و اطرافیان او همیشه باید نوعی جدایی باشد. عزلت همین است، عزلت نویسنده که، عزلت نوشته. در ابتدا آدم به سکوتی میاندیشد که در اطرافش وجود داشته. ودر عمل، در هر قدمی ک... ادامه متن
توده پرهیاهوی زبانی ناشناس، همچون پوششی لذت بخش عمل می کند و فرد بیگانه را (البته اگر در سرزمین دشمن نباشد) در لایه ای صوتی می پیچد. لایه ای که تمامی از خودبیگانگی های زبان مادری، سرچشمه های... ادامه متن
این کشنده است، خاطرهها را میگویم. پس به بعضی چیزها نباید فکر کرد، همانهایی که برای آدم عزیزند. یا نه، اصلا باید به آن ها فکر کرد، چون اگر فکرشان را نکنی خطر این هست که آنها را یکی یکی... ادامه متن
«عزلت یافتنی نیست، می سازیمش، ساخته میشود. وقتی متقاعد شدم که باید تنها باشم، که تنها بمانم تا کتاب بنویسم، ساختمش. تا حالا این طور بوده؛ در این خانه تنها بودهام؛ خودم را اینجا به بند کشید... ادامه متن
گویی پایداری جهان در دوام هنر به شفافیت می رسد، و دلشوره جاودانگی، نه جاودانگی روح یا زندگی، بلکه جاودانگی چیزی غیر فانی اما مخلوق دستان فانی، به شکلی محوس حی و حاضر شده است تا بدرخشد و دیده... ادامه متن
«بدن پولدارها مثل بالش پنبه ایِ اعلاست، نرم و سفید و توخالی. بدن ما فرق میکند. ستون فقرات پدرم طنابِ گره گرهی بود، از آنها که زنها توی ده با آن از چاه آب میکشند؛ استخوان ترقوهٔ برجسته اش... ادامه متن