«بین کسی که کتاب مینویسد و اطرافیان او همیشه باید نوعی جدایی باشد. عزلت همین است، عزلت نویسنده که، عزلت نوشته. در ابتدا آدم به سکوتی میاندیشد که در اطرافش وجود داشته. ودر عمل، در هر قدمی ک... ادامه متن
این کشنده است، خاطرهها را میگویم. پس به بعضی چیزها نباید فکر کرد، همانهایی که برای آدم عزیزند. یا نه، اصلا باید به آن ها فکر کرد، چون اگر فکرشان را نکنی خطر این هست که آنها را یکی یکی... ادامه متن
«عزلت یافتنی نیست، می سازیمش، ساخته میشود. وقتی متقاعد شدم که باید تنها باشم، که تنها بمانم تا کتاب بنویسم، ساختمش. تا حالا این طور بوده؛ در این خانه تنها بودهام؛ خودم را اینجا به بند کشید... ادامه متن
گویی پایداری جهان در دوام هنر به شفافیت می رسد، و دلشوره جاودانگی، نه جاودانگی روح یا زندگی، بلکه جاودانگی چیزی غیر فانی اما مخلوق دستان فانی، به شکلی محوس حی و حاضر شده است تا بدرخشد و دیده... ادامه متن
«بدن پولدارها مثل بالش پنبه ایِ اعلاست، نرم و سفید و توخالی. بدن ما فرق میکند. ستون فقرات پدرم طنابِ گره گرهی بود، از آنها که زنها توی ده با آن از چاه آب میکشند؛ استخوان ترقوهٔ برجسته اش... ادامه متن
مثل نامهای شدهام که اینجا پستم میکنند و آنجا تحویلم میگیرند. نامهای که به نشانی هیچکس نیست. ادامه متن
الف تنها جایی از جهان است که شامل همه ی جاهایی است که از هر زاویه ای دیده میشوند ؛ هر کدام مجزا از آن دیگری ؛ بدون انکه قاطی شوند و در هم روند …. حقیقت نمی تواند به ذهن بسته... ادامه متن
ترجمه قاسم روبین… نخستين ديدار از گورها… نگاه می کنيم ، اسم ها را می خوانيم و سال مرگ را…. سايه ی صليب ها بر آب رودخانه…. بعد حرف از مرگ می زنيم. بعد هم... ادامه متن
به طور مستقیم تنها یک واقعه است که ازاین اولین سالها به یادم مانده . بعید نیست که تو هم به یادت باشد . در یکی از شبها من یک بند نق می زدم و آب می خواستم . مطمئن هستم نه از تشنگی بله احیاناً... ادامه متن
همیشه نقابی بر چهره داریم، نقابی که هیچگاه یکسان نیست، بلکه به ازای هر یک از نقشهایی که زندگی به عهدهٔ ما میگذارد تغییر میکند:نقاب استاد، عاشق، روشنفکر، شوهر خیانت دیده، قهرمان، برادری م... ادامه متن
آنگاه پی بردم که، دست کم، من در سراسر این سال های دراز، طاعون زده بوده ام و با وجود این با همه صمیمیتم گمان کرده ام که بر ضد طاعون می جنگم. دانستم که به طور غیرمستقیم مرگ هزاران انسان را تای... ادامه متن
آزادی بشر درست چند ساعت بعد از تولد از او سلب می شود. از همان لحظه ای که برای ما اسمی می گذارند و ما را به خانواده ای نسبت می دهند دیگر فرار غیر ممکن می شود. قادر نیستیم زنجیر را پاره... ادامه متن
«بعضی از پرندگان را نمیتوان زندانی کرد، همین و بس. پرهایشان بسیار مرغوب است و آواز دلنشین و گیرایی دارند. پس شما رهایشان میکنید تا بروند، یا هنگامی که در قفس را برای غذا دادن باز میکنید م... ادامه متن
من معتقدم که هرگز نمیتوان خانه را ترک کرد. بر این باورم که فرد سایهها، رؤیاها، ترسها و هیولاهای خانه اش را با خود همه جا میبرد، حتی زیر پوستش. در پنهانیترین زوایای چشمانش، و شاید حتی لا... ادامه متن
«برای من وحشتناکترین مانع در یادگیری فرانسه این است که هر اسمی جنسیت دارد و این جنسیت بر روی ضمیر و صفت اثر میگذارد. به این خاطر که زن است و تخم میگذارد، مرغ مذکر است. اما کلمهٔ مردانگی م... ادامه متن
آه خدای بزرگ، دعای ما را گوش کن… برای حیواناتی که از آنها به سختی کار کشیده میشود، با آنها به خشونت برخورد میشود؛ برای تمام موجودات منتظر اسیری که بالهای خود را به میلهها میزنند؛ ب... ادامه متن
ما بدبخت حقیر، شما کوروش کبیر… ما واشر، شما ارباب حلقه ها… ما طرح مسکن مهر، شما برج العربی… ما مینیمم نسبی، شما ماکسیمم مطلق…. ما مداح، شما دی جی!…. آقا اصن ما... ادامه متن
گفتم: “کار خیلی فوری دارم.”.. گفت: “کسی مرده؟”… گفتم: “نه، ولی چیزی شبیه به آن .”… گفت: “تصادف شدید اتومبیل؟”… گفتم: “... ادامه متن
جنگ شروع شد و هواپیماها به بمباران منطقهٔ زندگی و شهر آنها پرداختند. سوار ترن صبح نشدند، چون ترسیدند. شب که داشتند از آنجا فرار میکردند، سر راه قطار لهشدهای را دیدند! شارلوت فهمید همان... ادامه متن