اینجا محل فروش روسری است، زنهای زیادی برای خرید میآیند اینجا. حرفهی اصلی من همین است، فروش روسری، حرفهام را دوست دارم، حتا روزهایی که فروش ندارم. گاه زنها سردرگماند میان انبوه روسریها و شالها تا اینکه سروقتشان میروم، مثلاً میپرسم: روسری میخواهید یا شال؟
معمولاً در سر کردن روسری یا شال کمکشان میکنم. دوست دارم تغییر رنگها را روی سروصورتشان ببینم. بیشترشان اگر بدانند میخواهم کمکشان کنم، مقاومت میکنند، همین است که غافلگیرشان میکنم، میگویم روسری را بگذارید روی سرتان، وقتی روسری را گذاشتند روی سرشان، بهآرامی روسری قبلی را میکشم عقب. مثل بچهای کوچک بدون مقاومت میایستند…
گاه که محدودیت مالی دارند، به مخمصه میافتیم، وقتهایی هم هست که دوست دارند پول زیادی خرج کنند، آن وقت است که میتوانم از تمام تجربیات و یا خلاقیتم استفاده کنم. جزء بهجز ء ترکیب رنگها را روی صورت میسنجم.
گاه از دستم میجهند طرف آینه. روسری را میاندازند روی سرشان و بعد روسری زیری را میکشند کنار و بعد روسری جدید را جلو و عقب میکنند، آن قدر که روسری روی سرشان بخوابد.
روزهایی هم هست که شهر در قهر به سر میبرد و یا خواب است، مغازه در این روزها اگرچه باز است اما غمگین است، مردم آرام و صبور میآیند و میروند. چنین مواقعی جلوی در مغازهام میایستم و مردم را نگاه میکنم … با چهرههای قفل از کنار هم میگذرند، بیآنکه حرفی بزنند، اگر هم بستنی یا چیزی میخورند، در سکوت … کمتر میخندند. وقتی شهر با خودش قهر میکند، باز هم زنها را میبینم که می-آیند بهآرامی داخل مغازه، سلامی میکنند، چشمهایشان دودو میزند. برق چشمهایشان دوباره شهر را زنده میکند.
– اون روسری چارخونه ی قرمز که پشتش منگوله داره.
تا تصمیم بگیرد روسری را چه طور سرش کند، روسری را سرش میکنم، نگاهش میکنم، زن در روسری چهارخانهی قرمز بسیار زیباست!
3 Comments
علبرضا ذیحق
طراوت و لطافت این قصه ، حس ابریشمی را دارد که لمس می کنی. نرم ، ظریف و رنگین . از خانم داور به خاطر قصه های قشنگ اش ممنون ام .
رکسانا
کاش توی عکس روسری چهارخانه قرمز سرتان بود
سیروس محمدی
اگر داستان خوان هستید ، داستان را نقد کنید و نه روسری نویسنده داستان .