بیحسی خیلی چیز خوبی است. بعد از ابتلا به کرونا به یک بیحسی دچار شدهام .
گرسنه نمیشوم. ازآنجاکه همه دوستان و فامیل و دکتر اصرار به غذا خوردن میکنند، طبق روال صبحانه و ناهار میخورم . و وقتی شروع به خوردن میکنم ، سیر هم نمیشوم. نه اینکه گرسنه باشم ، که گرسنه نمیشوم فقط نمیفهمم که شکمم پرشده است و جایی برای بیشتر خوردن ندارد. دستشویی رفتن را هم خودم زمانبندی کردهام. هر سه ساعت که به نظرم زمان مناسبی برای من است، به دستشویی میروم . و چه زمانبندی هوشمندانه ای است. درد را هم حس نمیکنم. چند روز قبل طبق عادت بدی که دارم و گوشههای ناخن را میکنم، گوشه ناخن انگشتم را بهطور خیلی عمیقی کندم . یک قطره خیلی کوچکِ خون بهاندازه سرسوزن در گوشه ناخن پدیدار شد و بعد بزرگتر و بزرگتر شد تا اینکه خون دورتادور ناخن را گرفت . اگر قبل از کرونا گرفتن بود ، تا صبح از ذوق ذوق و سوزش و درد انگشت،خوابم نمیبرد . ولی با این زخم عمیق و خونی که امده بود ،هیچ درد و سوزشی حس نکردم.
درد نداشتن هم خیلی خوب است. گرسنه نشدن هم خوب است. ایکاش دلتنگ هم نشوم . دلتنگی از همه دردها دردتر است.
نمیدانم دلتنگ هستم و نمیفهمم یا دیگر دلتنگش نمیشوم .لحظهای به رفتنش فکر میکنم. به لحظه خداحافظی. به قطرههای اشکی که دیدم را تار کرد و نتوانستم جلویش را بگیرم. تا همین چند روز پیش هر وقت به یاد این صحنه میافتادم قلبم چلانده میشد و اشک میریختم. امروز اشکی نیامد.
نکند دلتنگ نیستم. یا دیگر دوستش ندارم؟
ممکن است لحظهای باشد. ممکن است وقتی حس بویایی و چشایی برگردد، حس دلتنگی ام هم برگردد.
اگر دیگر دلتنگ نشوم چی؟ اگر فراموشش کنم ؟ اگر روزها و سالهای اول اشنایی مان را هم فراموش کنم ؟ اگر صورتش، چشمهایش، لبخندش، صدای قهقه اش را به یاد نیاورم؟ یا اگر به یاد بیاورم و اگر اسمش را بشنوم و دیگر دلم نلرزد ؟ اگر دیگر عاشقش نباشم ؟
به چنین روزهایی فکر کردم . بهروزهایی که دلم تنگ او نشود. دلم با یاد و اسم او نلرزد. برنگردد و من حتی اسمش را فراموش کنم. خاطرات گذشته با او قلقلکم ندهد و ته دلم نلرزد و نفسم حبس نشود. روزی بیاید که صبح چشم از خواب بازکنم و او را اول از همه به یاد نیاورم. روزهای بدون او.
در موبایلم البوم عکسها را میگردم. عکسی از او دارم که لبخند محوی روی لبانش است . عکس را پیدا میکنم. زوم میکنمش. بینی را به صفحهنمایش موبایل نزدیک میکنم . همیشه عطرش بوی دریا و ساحل میداد. چشمهایم را میبندم . خاطره بوی عطر در سرم میاید ولی بینیام بویی نمیفهمد.
دستی روی عکس بر لبها و چشمهایش میکشم. لبخند کمرنگش را دوست دارم .
هیچوقت زندگی بدون او را نمیخواستم.من عاشق آن دلتنگی ها وآن لرزیدنهای دل و آن حبس نفسها بودم . بدون آنها چه روزهای خالی و پوچی خواهم داشت.
با هیچکدام از این یادآوریها حس دلتنگی ندارم.
دکتر گفت تا چند روز اینده حس بویایی وبقیه حواس هم بر میگرد.
نمیدانم دلتنگی هم جزء حواس است؟
ش-ش مرداد ۱۴۰۰
One Comment
کوروش
داستانهای دیگرتان را خوانده ام. نگاه مدرن است . بدون توضیح اضافه . هنر به معنای واقعی کلمه