دوازده نفر بودیم ، قهرمان هایی ناشناخته ، آماده می شدیم برای روز مسابقه . دور دايره ای حلزونی شکل مي چرخيديم . بوي عرق پا ، با بوي عرقي كه ازسروصورتمان ميريخت، درهم ميشد. وقتی دست و پاهاي مان به هم گره ميخورد، ناله اي خفيف همراه فحش نثارمان ميشد. با اينكه شرايط همهي ما يكسان بود کمابیش ، فکر می کردیم خارج شدن هر كداممان از حلقه باعث ميشود راحتتر بدویم ، همین بود که همدیگر را هول می دادیم ، تا انقدر که یکی مان کنار برود . کم شدن هر رقیبی برای ما حکم برنده شدن در مسابقه را داشت .
از فاصله اي دورتر، مردی لنگ در حال تماشاي ما بود، كنارش زني كوتاه قد ايستاده بود. انگشتری شكل مار توي دومين انگشت سمت چپش بود. تو مچ راستش بيش از سي چهل تا النگوی ریز برق می زد. آنها هر روز ما را ورانداز می کردند و آخر وقت در دفتر ثبت مشخصات ، وضعیت جسمی مان را می نوشتند . مقابل اسم من ، نوشته شده بود : ” کُند “
چند نفري خارج از حلقه عكس ميگرفتند از ما ، حتا گاهي روی برد، نمودار سرعت بازيكنان به همراه دقت شان نصب می شد . ما شکل آدمک روی بُرد بودیم ، شماره مان هم روی آدمک نصب بود. من بیشتر اوقات شماره ۱۲ بودم، تمام تلاشم بر این بود که شماره ام را به شماره ی یازده برسانم و بعد شماره ی ده . به نظرم می توانستم مرحله به مرحله به شماره های ممتاز برسم .
از خودم تصویری در انیمیشن طراحی کرده بودم ، تصویر با این جمله شروع به حرکت می کرد :
– شنوندگان عزیز … توجه بفرمایید … هم اکنون بازیکن شماره ۱۲ اگرچه بسیار کُند حرکت میکند اما امید است بتواند به زودی به صحنه ی مسابقه نزدیک شود .
در مرکز تصویر، لاک پشتی که به سرعت در حال توقف بود راه می رفت ، همین که می ایستاد ، ضربه ای به کله اش می خورد ، چند لحظه می رفت تو لاکش ، بعد آرام آرام دوباره راه می افتاد، نور از جایی نامعلوم می تابید به صحنه ، بخشی از صحنه را روشن می کرد و در انتها ، لاک پشت در سایه روشن غروب ، ریز و ریزتر می شد.
حلقه در چند سطح ميچرخيد، شكل ماري چمباتمه زده كه دايره هاي تحتاني آن را ما تشكيل ميدادیم. شماره ۱ ، تا چند وقت پيش از افراد گود حلقه بود، اما حالا بالاترین امتیازها را نصیب خود کرده بود . زنان حلقه ، راز بردن در مسابقه را ، عشق ميدانستند ، گاهي همصدا فرياد ميزدیم :
– عشق ره صدساله را يك شبه مي پيمايد.
گاهی زمزمه می کردیم : عشق .. عشق .. عشق …
تعداد زيادي از زنان تحت نظر پزشك قرار گرفته بودند تا مهارت بدنی شان را افزایش دهند.
همین بود که تعدادی از ما برای شماره یک نوشتيم :
– تعدادی از شماره ها ، می خواهند شماره ات را تصاحب کنند.
او در جواب گفت : ما بررسي ميكنيم .
در دفترچه ثبت مشخصات من نوشته شده بود غده تیرویئدی اش دو میلی متر نسبت به چهار ماه پیش افزایش یافته است ، گاهی فکر می کردم این وضعیت جسمی دقیق ام را شاهین در اختیارشان می گذارد، شاهین نگران وضعیت جسمانی ام بود، حتی وقت هایی که داشتم با رویاهایم به خواب فرو می رفتم ، می آمد بالای سرم ، نور چراغ قوه را می انداخت روی صورتم می گفت : حالت خوبه عزیزم ؟
و من خواب آلود می گفتم : خوبم عزیزم .
ما اینگونه با کلمات زیبا از عشق مان مراقبت می کردیم و این مجموعه ورزشی کمک می کرد که ما مدام در حال تست و آزمایش بدنی باشیم ، تا غدد درون ریز بدنمان در حالت تعادل باشد .
هفته ی پیش شماره یک گفت : از مغزت عکس بگیر ، خیلی کُند حرکت می کنی .
به نظرم چون می دانست در هر حال قهرمان است و من برایش رقیب جدی به حساب نمی آیم ، این جمله را گفت .
دخترم ملیکا مخالف عکس گرفتن از مغزم بود ، می گفت : مامان ! خودت را گرفتار نکن ! یک نقطه تو کله ات پیدا می کنند ، آنوقت جامعه پزشکان ولت نمی کنند ، هر روز از این نقطه عکس می گیرند ، سونوگرافی می کنند ابعادش را … حجمش را … بعد تا داروهای مختلف را آزمایش کنند و این بیمارستان آن بیمارستان …
شاهین می گفت : مگر چقدر بابت مسابقه پول می گیری که این همه خرج بکنی تا سرعتت بالا بره .
کمی مِن مِن می کرد و می گفت : تازه اگه برنده بشی .
هر روز ، صبحانه نخورده ، مثل لاک پشتی که آرام آرام دستش را صبح به سمت خورشید می گیرد راه می افتادم دور حلقه .
هر قدمی که برمی داشتم ، خیس عرق می شدم تا آرام آرام سرعت بگیرم وبروم تو حلقه.
ملیکا می گفت : تو می تونی مامان ! می تونی .
امروز آخرين چهارشنبه سال است . ما دعوت شدهايم به جشن تا نتایج مسابقه اعلام شود . زمزمه پیچیده است كه برنده گان مبلغ قابل توجهی دريافت خواهند كرد .
سراسیمه از حلقه دور می شویم به طرف سالن . به دويدن دورحلقه عادت كردهايم، همين است مدام گيج ميخوريم ، بين راه پاهاي همديگر را لگد ميكنيم و ناسزا ميگوئيم به هم .
صندلي هاي سالن، همانند صندلي هاي” تاترمركزي شرق ” در چند سطح ، مارپيچ مي چرخد . وقتی وارد می شویم ، سینی بزرگ بیسکویت روی میز است با لیوان های نوشابه . لیوان ها به ردیف روی میز چیده شده است . صدای موسیقی چند لحظه ی همه ی ما را هیجان زده می کند. مرد جوانی پیانو می زند ،آهنگ شادی محوطه را پُر کرده است، طوری که احتمالاً فکر می کنیم قهرمان هستیم، شور و هیجانی در ما ایجاد شده است که یقیناً ً با گرفتن جایزه چند برابر می شود. نگاه مان به سینی بزرگ بیسکویت می چرخد ، با احتیاط دست مان را به طرف سینی دراز می کنیم . من دوتا بیسکویت برمی دارم . خوشحالم که یکی بیشتر از سهمم برداشته ام ، حتی فکر میکنم در فرصتی مناسب دوتای دیگر برمی دارم… بالاخره تمام شماره ها ، خودشان را روی صندلی جا می دهند .
دست و پاهایم کُندتر از همیشه حرکت می کنند . ملیکا و شاهین را بین جمعیت تشویق کننده می بینم . چند لحظه سرم را می چرخانم به طرف شان. صدای ملیکا تو ذهنم می پیچد : تو می تونی مامان ! تو می تونی …
از حرکت کُند پاهایم چند نفری به خنده می افتند ،پچپچه پیچیده است . خودم را حرکت می دهم . ، می روم جلو ، بین صندلی ها و انبوه پاهای چاق و لاغر گیر کرده ام ، مردی که چراغ قوه دستش گرفته با صدای آرامی می گوید : برید عقب تر ..
چهارچنگولی جایی را که گرفته ام ، سفت می چسبم تا تکانم ندهند .
نور از بالا و پشت صحنه به سمت تماشاچیان می تابد .
مرد لنگ از کنار صحنه وارد می شود . جمعیت کف می زنند ، هورا می کشند .
مرد لنگ با لبخند جمعیت را نگاه می کند و می گوید : متشکرم … خواهش می کنم بفرمایید !
چشم هایش چند لحظه تو جمعیت می چرخد ، تو بلند گو اعلام می کند : شماره ی یک !
موسیقی شادی تمام فضا را پر می کند.
وقتي شماره ی یک می ایستد روي سن ، النگوهایش تو تاریکی سیاه می شوند ، نوری دایره ای شکل او را در برمی گیرد، ما اينقدر سوت می کشیم كه نفسمان بالا نميآید. در همين وقت پشت می کند به ما و تعظیم می کند رو به پرده های قرمز .
صداي كف زدن مان محوطه را می لرزاند .طولی نمی کشد صدای کف زدن فروکش می کند . چند لحظه ،سالن در سكوت فرو می رود. مرد لنگ از پشت بلندگو بقیه ی شماره ها را اعلام می کند كه تمام تلاش شان را جهت شكوفايي حلقه كرده اند ، هر شماره ای که می روند بالا ، نور می تابد روی سن و دقایقی بعد هر کدام شماره ها توی حلقه ی نور می درخشند ، وقتی به شماره ی یازده میرسد، صدای تپش قلبم را می شنوم، جمعیت کف می زنند ، شماره ی یازده شماره ای بود که آرزو داشتم به آن برسم .
مرد لنگ با صدای بلند می گوید : شماره ی دوازده .
به نظرم شماره ام را بلند تر از بقیه شماره ها اعلام می کند ، حالا همه منتظرند مرا ببیند که توانسته ام یکی از افراد مسابقه باشم .
تصویر ثابت شده است روی صحنه ، نوری دایره ای شکل …
و سکوت …
دایره خالی ست و من باید به زودی در دایره جای بگیرم ، میان دست و پاها خودم را به جلو می کشانم .. دهانم را باز می کنم که بگویم اینجا هستم الان می آیم سر صحنه… دهانم باز وبسته می شود. دوباره حرکت می کنم، خش خشی سرد بدنم را به سمت جلو می برد . یک قدم خودم را به جلو می کشانم . شاهین و ملیکا دست تکان می دهند .
صدای غمگین موسیقی فضا را پُر می کند . موسیقی ریتمی یک نواخت دارد ، آنقدر حزن انگیز است که که فکر می کنم کاش رفته بودم از مغزم عکس گرفته بودم .
جمعیت کیپ هم ایستاده اند ، کنارشان می زنم . پیرزنی اخم الود فریاد می زند: چه خبره ؟
به دایره ی خالی نگاه می کنم. یک قدم دیگر جلو می روم . نگاهم تو جمعیت به دست های ملیکاست که دیگر تشویقم نمی کند .
موسیقی حالا مثل ضربان قلب یک بیمار است . طولی نمی کشد چراغ ها ی زرد رنگ، سالن تاتر را روشن می کند ، نگاهم به جمعیت است که سالن را ترک می کنند .
سالن در تاریکی زرد رنگی فرو می رود.
ملیکا می گوید : اصلا مهم نبود .
– اره .. اصلا مهم نبود .
شاهین می گوید : مگه چقدر می دادند ؟
لاک پشت توی انیمیشن را می بینم که چیزی به پس کله اش خورده است و حالا دوباره آرام آرام دارد حرکت می کند .
One Comment
معصومه
داستان روز مسابقه شبیه یک رویا بود البته بیشتر شبیه کابوسی که در عالم خواب میگذره.
شاید همه ما در کابوسی شناوریم و مسابقه ای خیالی که در مرکز آن به امید اول شدن، بلعیده میشیم.