۱
با يقهي باز
وارد مه گرفتگیهای تنهایی شدي
اصلاً ذات دیوانهای
در جغرافیای زبانداری
كه اینهمه
در ارتفاع
مرا غرق میکند
در خوابهای الكلي
و
میایستد
تا برايم
نامههای اخلاقي بنويسد
و حشرههای موزی را
به پشهبند باورهای روستایی
راه ندهد
در همین رؤیا
مابین کنده شدن چاه
و گلآلودی بنفشههای کنار رود
هدايا را
در آفتاب خوردگیهای اتاق
تمرين كرديم
اما من
یکبار اشتباه كردم
و
زدم زير گريه
در گريز و رهايي
و سالها
پريشانم
مگر چه خواهد شد
تا با صداي فلزي
بخندي
و پيراهن راهراه افقي را
در انعکاس پنجره
بازخوانی کنی
مقابل روشنايي كبريت
حماقت دیرینت را
در غروری ابلهانه
مچاله نکن
صدایم نکن
من دیگر برایت خاطرهای ندارم
که هدر بدهم.
**
مسعود اصغرنژادبلوچی