غول سرخ
نویسنده : ناهید شمسی (شمس)
وسط هاگیر واگیر بستری کردن یک زائو، نسرین زنگ زد. جیغهای بنفش و رگبار فحشهای زن، داشت مانع میشد که جواب بدهم، ولی دیدم این مریض ننر، تازه توی فاز افتاده و امکان ندارد به این زودی زایمان کند. پس به همکارم سپردمش و رفتم ته راهرو، زل زدم به تابلوی کجکی اورژانسهای مامایی و جواب دادم.
دو سه ماهی میشد که آخرین زورهای کرونا چربیده و پروندهی بابای نسرین را بسته بود. نسرین بدجور عاشق باباش بود. همان روزهای اول، بهش زنگزدم که برویم بهشت زهرا، سر مزار بابات. گفت: “اونجا نه!”
در پاتوق همیشگی قرار گذاشتیم. توی کافیشاپ شاهو، یک دو ساعتی از باباش گفت. چای و کیک و بستنی خوردیم و گریه کردیم. اوج بیقراری نسرین وقتی بود که از امید به زندگی بابا گفت و اینکه تازه پاسپورتش را عوض کرده بود که برود سیدنی برای دیدن پسرش. تعریف کرد آن روز وقتی پستچی، پاس جدید بابا را دستش داده، رسما داشته سنکوپ می کرده. البته نسرین باور داشت که اگر پسر بابا، نمیپرید سیدنی و روزگار انقدر قمر در عقرب نمیشد، بابا به این زودی وا نمیداد. بعد از آن، بیشتر از یک دوبار به او زنگ نزدم. البته ازحق نگذریم واقعا درگیر بودم و خدا توجیه را آفرید!
هنوز چاق سلامتیمان درست جا نیفتاده بود که، “خیلی درگیر بودم، ببخش نتونستم تماس بگیرم و…” بعد هم مختصر و مفید ماجرای تومور مغزی مادر محمد، جراحی، مراقبت بعد از جراحی، نابینایی و از دست دادن مشاعرش را تعریف کردم، جوری که برای چند دقیقه، داغ مرگ باباش سرد شد. احتمالا داشت فکر میکرد اگر چنین بلایی سر بابا میآمد، بیبرو برگرد از غصه دق میکرد. چون بابا، یک سرهنگ مغرور و اس و قس دار بود و امید یک طایفه! یعنی هرکس که تیرش به سنگ میخورد و می افتاد تو چرخهی گند گرفتاری، او مثل رستم دستان وارد گود میشد. البته نسرین هم، این روحیه و منش را دقیقا به ارث برده بود. حالا اگر بابا، برای رفتن به مبال هم مثل مادر محمد، به بقیه نیازش میشد فاجعهای بود بدتر از چرنوویل.
با نگرانی پرسید: “یعنی دیگه تا ابد نمیبینه ؟” گفتم: ” محمد از دکترش پرسیده، حالا اصلن عصبی در کاره که یه روز به کار بیفته ؟ دکتر هم گفته: درکاره درکاره. محمد یه سر دستش به دعاس که مامان گم شده اش زودتر پیدا شه! طفلی مامانش قرار نداره، همهش می گه من رو ببرین خونه. هر چی هم میگن اینجا خونهس، میگه نیست، اینجا بوی شاش و گه میده. بعدم یه سر، با مشت و لگد به دیوار میکوبه میگه یالا ! این در رو واکنین!…”
خلاصه، نسرین حسابی حق را به من داد که نشده زنگ بزنم و بیشتر ازش دلجویی کنم. بعد گفت: ” کی ببینمت یه دل سیر گپ بزنیم. البته یه موردی هم هست که …میدونی باید حضوری …” گرفتم که باید پای عشق و عاشقی وسط باشد. نسرین در این مورد سابقهدار بود! من که از کنجکاوی خار خارم گرفته بود، وقت دیدارمان را در نزدیکترین زمان ممکن، منعقد کردم. بعد هم که همکارم گفت دارد زن را برای زایمان روی تخت میبرد، چشم از تابلوی کجکی اورژانسهای مامایی برداشتم، ” سه سانت بیست درصد، چه زود پیشرفت کرد!” فهمیدم با یک زایمان تسریع شده طرفیم. از نسرین خداحافظی کردم و پریدم سمت اتاق زایمان.
برای اینکه صدای نازنین درنیاید و اجازه بدهد با خیال راحت سرقرار بروم، از در باج دادن درآمدم. قرار شد او را ببرم شهر بازی نقلی نزدیک خانه. دیدم نازنین طبق معمول یک مشت زلم زیمبو به خودش آویزان کرده، با شورت جین و پیرهن رکابی سفید، دم در منتظر است. گفتم: “ای پدرسگ!” محمد گفت: ” چیه این ! بزرگ شدی دیگه.” نازنین غرید، “من هرچی دلم میخاد میپوشم. اصلن من تازه رفتم تو سن دو رقمی!” محمد به زلم زیمبوهاش اشاره کرد، “اینارو کم کن اقلن!شبیه کولیا شدی.” بچه ابروهای پیوندش را بالا داد و به من غرید،”بریم دیگه مامان!”
روی ترامبولین یک ربعی بپر بپر کرد. بعد رفت سروقت ماشین دیوانه و سر آخر هم، بر خلاف رضایت من رفت سراغ سرسر

