من خیره به چشمان توام
از هزارهی حضور غایب تبسمت
مرا دستان تو از مرگ
ایمن کرد
و چشمانت
حکایت آن روز موعود را
با من در میان نهادند
و از بهشت معلق نگاهت
برایم
هشت سیب سرخ سکوت
چیدند
و من
در گمکوچهی سکر و سکوت
بارها و بارها
سیبهای سرخت را
_ مستانه_
گاز زدهام
و در بهشتی ممنوعه
هبو
و
و
ط
کردهام!