۱
نگاه کرد… ببینم نگاه سرسری اش را
بنا گذاشت همینگونه رسم دلبری اش را
به بوی صبح گل انداخته ست گونه ام، انگار
سر نسیم تکانده ست عطر روسری اش را
غم هزار پرستوست در حریر صدایش
اگر به گوش بگیریم لهجه ی دری اش را
هزار آینه در سینه ام به حرف میآیند
به آه اگر بگشاید زبان مادری اش را
کجا امان بدهد روزگار؟!..کاش ببیند
در آسمان نگاهم غم کبوتری اش را
به خواب دلخوشم این روزها فقط که مگر مرگ
شبی بیاید و ثابت کند برادری اش را
۲
تیر چراغ_سوخته ی کوچه ات منم
خاموشم و ببخش که حرفی نمیزنم
در حفرهای به سینه ام اما کبوتری ست
تو فکر میکنی که فقط سنگ و آهنم
هر صبح سمت پنجره ات پر که میکشد
حس میکنم که با همهی شهر روشنم
حالا اگرچه سوخته ام من…نمرده ام
برق نگاه توست که جاریست در تنم
اما تو هیچ هم غم تاریکی ات مباد
تنها چراغ سوخته ی کوچه ات منم