جنگجویی از میان غبار
بسوی من میآید
جنگجو ! با رد آن همه زخم بر چهرهات
از پس ویران کردن کدام دژ هول باز میگردی؟
: بارویی به آتش نکشیدم
که هیچ بازویی را
توان نبرد با کابوسها نیست
جنگجو ! با پرهیب خنجری که بر کمر بستهای
چند صد دیو کژ از قلهی سپید
بر دامنهی تیره فرو فکندهای؟
: آخ که پنجه در پنجهی دیوان افکندن
اسبی رمنده و دیوانه میخواهد
که در خیال من نبود
جنگجو ! با آن تپنده قلب
که در پس تنپوش پولادین
پنهان کردهای
بر کدامین مرغزارها تاختهای و پرچم شکوه
بر پهنهی کدامین دشتها
نشان کردهای؟
: پیراهن که از تن به در کنم
خواهی دانست که سرنیزههای بسیار
قلبم را نشانه رفته است.
جنگجو ! آمادگاه کدامین میدان
سرودها و خندههای سربازان تو را
به افسانه بدل خواهد کرد؟
: به آسمان نگاه کن
خیل پرندگان سرگردان
آواز کشتگان من است.
جنگجو ! با آنهمه فراموشی و خاموشی
که میان ما بود
از چه بازگشتهای؟
تشنهی نبردی بزرگ بودم
آن دست نیافتنی!
که گشایندهی درهاست
هر آنچه مرا به یاد تو میآورد
از خاطر بُردم
بنگر که در آیینهها اینک
هر آنچه تو را ز یادم رفته بود
به خاطر آمد.
