بعضي از ما مدتها بود که دوستمان کُلبي را به خاطر رفتارش تهديد ميکرديم و حالا ديگر شورش را درآورده بود، بنابراين تصميم گرفتيم دارش بزنيم. کُلبي جر و منجر کرد که حالا يک کم شورش را درآورده (انکار نميکرد که شورش را درآورده است) دليل نميشود که محکوم به اعدام شود. گفت که همه گاهي شورش را درميآورند. ما به اين استدلال خيلي توجه نکرديم. پرسيديم دلش ميخواهد در مراسم دارزني چه نوع موسيقي نواخته شود. گفت بهش فکر ميکند ولي يک کم طول ميکشد تا تصميم بگيرد. من حالياش کردم که زود قال قضيه را بکند چون هاوارد که رهبر ارکستر است، بايد نوازندگان را استخدام کند، با آنها تمرين کند، چه جوري شروع کند وقتي هنوز تکليفش را معلوم نکرده است. کُلبي گفت که هميشه عاشق سمفوني چهارم ايوز بوده است. هاوارد گفت که اين يک «تاکتيک تأخيري» است و همه ميدانند که اجراي آهنگهاي ايوز تقريباً غير ممکن است و تمرين آن هفتهها وقت ميگيرد، تازه ابعاد ارکستر و گروه کر، ته بودجه را بالا ميآورد. به کُلبي گفت:«منطقي باش.» کُلبي گفت ميگردد و يک چيزي که آنقدر شاق نباشد پيدا ميکند.
هيو نگران متن دعوتنامهها بود. اگر يکي از دعوتنامهها به دست مسؤلان برسد چي؟ بيشک دار زدن کُلبي خلاف قانون بود و اگر مسؤلان از قبل ميفهميدند که موضوع از چه قرار است، به احتمال زياد ميآمدند و هر کاري از دستشان برميآمد ميکردند تا بساط را بههم بريزند. من گفتم درست است که دار زدن کُلبي تقريباً به طور قطع خلاف قانون است، ما از لحاظ اخلاقي کاملاً حق داشتيم که دارش بزنيم چون دوستمان بود و به دلايل گوناگون و با اهميتي به ما تعلق داشت و از اينها گذشته شورش را هم درآورده بود. موافقت کرديم که متن دعوتنامهها جوري باشد که آدمي که دعوت شده، خاطرجمع نشود که چيبهچي است. تصميم گرفتيم که به «ماجرا» اشاره کنيم:«ماجرايي مربوط به آقاي کُلبي ويليامز». يک دستخط قشنگ از کاتالوگ انتخاب شد و کاغذ کرم رنگ هم برداشتيم. مگنوس گفت دنبال چاپ دعوتنامهها ميرود و ميخواست بداند که با مشروب هم پذيرايي ميکنيم يا نه. کُلبي فکر ميکرد مشروب دادن کار خوبي باشد ولي نگران هزينهها بود. ما دوستانه به او گفتيم که هزينهها مهم نيست و گذشته از اينها ما دوستان عزيزش بوديم و اگر يک گروه از دوستان عزيزش نتوانند دور هم جمع شوند و يک کار يک کم درخشان بکنند، پس اين دنيا به چه دردي ميخورد؟ کُلبي پرسيد خودش هم ميتواند قبل از ماجرا مشروب بخورد. ماگفتيم:«حتماً!»
کار بعدي چوبة دار بود. هيچکدام از ما آنقدرها از طراحي چوبة دار سر در نميآورديم، ولي تامس که مهندس معمار است گفت که ميرود توي کتابهاي قديمي ميگردد و نقشهاش را ميکشد. تا آنجايي که يادش ميآمد، مهمترين چيز اين بود که دريچة کف خوب کار کند. گفت با حساب مواد و کارگر و محاسبة سرانگشتي نبايد بيشتر از چهارصد دلار برايمان آب بخورد. هاوارد گفت: «اين همه!» گفت تامس لابد منظورش چوب صندل سرخ بوده. تامس گفت نه بابا، يک چوب کاج خوب. ويکتور پرسيد چوب کاج رنگ نشده يک جور «خام» به نظر نميآيد و تامس فکر ميکرد که ميشود بدون دردسر فندقي تيرهاش کرد.
من گفتم درست است که تمام جريان بايد خوب و شسته و رفته انجام شود، ولي چهارصد دلار براي يک چوبة دار، بالاي مخارج مشروب، دعوتنامهها، نوازندگان و همه اينها، فکر ميکردم يک کم زور دارد و اصلاً چرا ما از يک درخت استفاده نميکرديم يک بلوط خوشگل يا هرچي؟ يادآوري کردم که چون قرار بود دارزني توي ماه جون باشد، آن موقع درختها برگهاي باشکوهي دارند و نه فقط خود درخت يک جور احساس طبيعت به آدم ميدهد، يک کار صددرصد سنتي هم است به خصوص در غرب. تامس که مشغول طرح زني چوبة دار پشت يک پاکت بود، به يادمان آورد که در دارزني در فضاي باز هميشة خدا بايد يک چشممان به آسمان باشد مبادا باران بگيرد. ويکتور گفت که از نظرية فضاي باز خوشش ميآيد، احياناً لب يک رودخانه، ولي اشاره هم کرد که بايد حواسمان به فاصله آنجا تا شهر هم باشد که براي مهمانها و نوازندگان و غيره که به محل اجرا ميآمدند و برميگشتند، اسباب زحمت نشود.
در اين موقع همه به هري نگاه کردند که آژانس کراية اتومبيل و کاميون داشت. هري گفت که فکر ميکند بتواند هر چندتا بخواهيم ليموزين جفتوجور کند ولي به رانندهها بايد دستمزد داد. اضافه کرد که رانندهها دوستان کُلبي نيستند و نميشود انتظار داشت که سرويسشان را دو دستي تقديم کنند، از متصدي بار و نوازندهها که کمتر نبودند. گفت که خودش حدود ده ليموزين دارد که اکثراً براي مراسم تدفين استفاده ميشود و احتمالاً ميتواند زنگي به دوستان همکارش بزند و ده دوازده تاي ديگر هم جور کند و اگر مراسم بيرون و در فضاي باز انجام شود، بهتر است که فکر چادر يا يک جور سايبان باشيم تا لااقل سرپناهي براي رؤسا و اعضاي ارکستر باشد چون اگر در مراسم دارزني باران ميآمد، فکر ميکرد که ممکن است گندش دربيايد. اما دربارة درخت و چوبة دار، براي خودش که فرقي نداشت، واقعاً فکر ميکرد که انتخاب بين اين دو بايد با خود کُلبي باشد چون دارزني مال او بود. کُلبي گفت هر کسي گاهي شورش را در ميآورد، ما يک کم مقرراتي نشده بوديم؟ هاوارد تقريباً با خشونت گفت که در مورد اينها قبلاً بحث شده است و اينکه کُلبي کدام را ميخواهد، چوبة دار يا درخت؟ کُلبي پرسيد که ميتواند درخواست جوخة آتش کند و هاوارد گفت نه نميتواند. گفت که جوخة آتش، يعني يک چشم بند و خودکشان براي آخرين سيگار که فقط نفس کُلبي را به هپروت ميبرد، لازم نبود کُلبي براي تحتتأثير قراردادن بقيه نمايش دربياورد چون ديگر حسابي توي دردسر افتاده بود.
کُلبي گفت متأسف است، منظورش آن چيزها نبود، درخت را انتخاب کرد. تامس با حرص طرح چوبةداري را که داشت ميکشيد، مچاله کرد.
بعد صحبت جلاد شد. پيت پرسيد که ما واقعاً به جلاد احتياج داريم؟ چون اگر قرار بود از درخت استفاده کنيم، ميشد حلقة دار را در يک سطح مناسبي تنظيم کرد و کُلبي فقط بايست از روي يک چيزي بپرد پايين ـ يک صندلي يا چارپايه يا هرچي. بهعلاوه پيت خودش خيلي شک داشت که جلاد مستقلي که بهجايي وابسته نباشد توي کشور پرسه بزند، آن هم حالا که مجازات اعدام را کاملاً کنار گذاشتهاند، به طور موقت البته، و احتمالاً بايست يک پرواز به انگلستان يا اسپانيا يا يکي از کشورهاي آمريکاي جنوبي ميگرفتيم و حتي اگر هم ميرفتيم چهطور از قبل ميتوانستيم بفهميم که آدمي که پيدا ميکنيم حرفهاي است، يک جلاد واقعي نه يک تشنة پول که تفنني جلادي ميکند و بعيد نيست کار را سرهم بندي کند و جلو همه آبروي ما را ببرد؟ ما همه موافقت کرديم که کُلبي بايد فقط از روي چيزي بپرد پايين و اينکه آن چيز صندلي هم نبايد باشد چون همگي به شدت احساس کرديم گذاشتن يک صندلي کهنة آشپزخانه زير درخت خوشگلمان، املي است. تامس که ديدگاهي کاملاً مدرن دارد و از نوآوري هم نميترسد، پيشنهاد داد که کُلبي روي يک گوي لاستيکي بزرگ به قطر سه متر بايستد. گفت آن کار يک سقوط درست و درمان را تضمين ميکند و اگر کُلبي بعد از اينکه پريد يک دفعه تغيير عقيده داد، ديگر آن گوي قل خورده و رفته است. به يادمان آورد که با به کار نگرفتن جلاد حرفهاي براي موفقيتآميز شدن ماجرا، خرواري مسؤليت به گردن خود کُلبي گذاشته بوديم و گرچه مطمئن بود که کُلبي اجراي قابل ستايشي ميکند و دم آخر آبروي دوستانش را نميريزد، با اين حال معلوم شده است که در موقعيتهايي شبيه به اين، آدميزاد جماعت يک کمي دو دل ميشود، يک گوي لاستيکي به قطر سه متر، که احتمالاً ساختنش هم ارزانتر تمام ميشود، اجراي يک برنامة درجه يک را درست زير سيم تضمين ميکند.
حرف «سيم» که شد، هنک که تمام اين مدت ساکت بود، يک مرتبه پيشنهاد کرد که ممکن است استفاده از سيم بهتر از طناب باشد، کارآتر است و آخرش هم لطفياست به کُلبي. کُلبي کمکم رنگش پريد و من بهش حق ميدادم. چون فکر کردن به سيم به جاي طناب دار، چيزي به شدت ناخوشايند است و آدم وقتي به آن فکر ميکند، بفهمي نفهمي حالت تهوع بهش دست ميدهد. فکر کردم واقعاً کمال بيلطفي هنک است که بنشيند آنجا و دربارة سيم حرف بزند، درست وقتي که ما مشکل پريدن تر و تميز کُلبي را با نظرية گوي لاستيکي تامس حل کرده بوديم. بنابراين فوري بدون فکر گفتم که حرف سيم را هم نبايد زد، چون وقتي کُلبي با تمام وزنش ميپرد، سيمي که به شاخه بسته شده، درخت را زخمي ميکند، آن هم در اين روزها و اين همه احترام به محيط زيست. ما که نميخواستيم درخت صدمه ببيند، ميخواستيم؟ کُلبي نگاه قدرشناسانهاي به من کرد و گردهمايي پايان يافت. در روز ماجرا همه چيز راحت برگزار شد (موسيقي که کُلبي آخر سر انتخاب کرد، يک چيز استاندارد بود، الگار، و هاوارد و بچهها هم خيلي خوب اجرا کردند.) باران نگرفت، همه حضور پيدا کردند و ويسکي اسکاچ و هيچ چيز ديگر هم تمام نشد. گوي لاستيکي سه متري را رنگ سبز سير زده بودند که خوب به تزيينات روستايي ميآمد. دو چيزي را که در آن جريان از همه بهتر به خاطر ميآورم، نگاه قدردان کُلبي است وقتي که گفتني را دربارة سيم گفتم و واقعيتي که ديگر هيچکس هرگز شورش را درنياورد.