مریم میرحسینی (روزنامه ولايت قزوين):…
خودش میگوید داستانهایش تلفیق داستانها و حکایات و افسانههای میلک و خوابهایش است. او خوابهایش را مینویسد. میگوید همه یافتههای زندگیاش به دلیل نداری دوران کودکی و نوجوانیاش است. او افتخاراتش را مدیون شرایط سخت زندگیاش از دوران کودکی تا جوانی میداند. او میگوید بر شانههای بزرگان ایستاده است. به بهانه رونمایی از رُمان «خاما»، آخرین اثر منتشر شده یوسف علیخانی، با این نویسنده خلاق قزوینی و مدیر انتشارات آموت در دفتر «ولایت» به گفتوگو نشستیم. گفتوگویی ۴ ساعته که در میانه اسفندماه با همراهی حسن لطفی و محمدحسن سلیمانی به انجام رسید.
– تصویری که یوسف علیخانی از کودکی و خانواده دارد، چیست؟ چقدر در نوشتن شما تاثیر گذاشتند؟
مادر من جنم خاصي در مديريت خانواده داشت. پدر همیشه سر کار بود و ما تنها بين دو شغل كارخانه و بازار، او را می دیديم. در کارخانه فرش پارس کار می کرد. پنج صبح می رفت. تا ساعت دو و نیم آنجا بود و به اندازه یک چای خوردن در منزل بود. لباسش را عوض می کرد و بعد می رفت در بازار قزوین کارگری می کرد. تا از آنجا به خانه بازمی گشت ساعت ۱۰ و نیم یا یازده بود و تا مادر شکایتی می کرد، غذا را خورده و نخورده ، خوابش ميبرد. سال ۹۳ با افشین نادری می رفتیم الموت قصه جمع کنیم و مسیر بازگشت را با کامیون بازمی گشتیم. برادر خانم من، یوحنا، از بناب برمی گشت. به ما گفت اگر قزوین هستید من شما را برسانم. ما هم قبول کردیم. او گفت تازه زنجان را در کرده و تا خانه بروید و استراحت کنید من می رسم. ما به خانه پدرم رفتیم. افشین میوه می خورد که تلفن من زنگ خورد. رفتم بیرون از اتاق به تماس پاسخ دهم. وقتی بازگشتم دیدم ضبط روشن است و افشین در حال کار است. به افشین گفتم می خواهیم برویم. او گفت ما دو هفته به دنبال راوی و قصهگو بوديم و کسی پیدا نکردیم. پدرت راوی بسيار خوبي است. تو نگو زمان میوه خوردن، پدرم مثالی با قصه تعریف می کند و افشین نخ را می گیرد. آن شب که ما در منزل پدرم ماندیم. یوحنا رفت. تا فردا ظهر صدای پدرم را ضبط می کردیم. پدرم هم بازنشست بود و در خانه می ماند. تازه من بعد از آن از دیگران شنیدم که نقال تمام فامیل، پدرم بوده است. اما ما ندیده بودیم.
– در نوشته های شما دلبستگی به مکان و آدم ها دیده می شود.
اولین جایی را که سال ۶۱ در قزوین دیدم بگویم. یادم هست که دوم ابتدایی را الموت خوانده بودم و از سوم ابتدایی به قزوين آمديم. خانه ما هشت متری هادی آباد بود. به خاطر می آورم مادرم صبح من را از هشت متری آورد و خیابان منبع آب را به ما نشان داد. گفت از این مسیر باید برویم. همیشه از این خیابان هراس داشت. ما را به مدرسه دهخدا آورد. سوم و چهار م و پنجم را من در این مدرسه درس خواندم. کنار آن مدرسه شهید قدوسی بود که راهنمایی را آنجا خواندم. بعدها که صفحه گردشگری روزنامه همشهری را درمی آوردم، خودم به روزنامه پیشنهاد دادم که دو هفته یزد بروم. بعد زنجان، پس از آن اصفهان و بعد شیراز رفتم. همین طور شهرها را می گشتم. بعد آقای عليرضا معزي سردبیرمان به من گفت که همه این شهرها را که رفتی، مگر اندازه قزوین آثار باستانی دارد که خود قزوین نرفتی؟ بعد من از چهار انبیا شروع کردم و همه جا را رفتم. اصلا فکر نمی کردم که قزوین هم می تواند موضوع صفحه باشد؛ وقتي كنار محبوب هستي، محبوب نبيني!
– چطور شد که به سراغ کتاب و داستان رفتید؟
من و سيدابراهيم ميرقاسمي و حبيب عليمردي و هرمز تنهايي شروع به قصه خواندن کردیم. شاید سوم راهنمايي بودیم. جایی که کتاب می خريديم كتابفروشي معین بود. فکر کنم لوازم التحریر شده است الان؛ بالاتر از چهارراه نظاموفا. ما یک روز رفتیم دیدیم چقدر کتاب دارد. من بوف کوری هدایت که دارم برای ایشان است. بوف کور اصلی است و یادم هست سه تومن آن را خریدم. مهر زده و تاریخ خورده است. فکر کنم سال ۶۷ یا ۶۸ بود. بعدها دیدم که لوازم التحریری شد است. یا کتابخانه هجرت درست رو به روی منبع آب بود که آن هم الان لوازم التحریر می فروشد. سری ژول ورن هایم را از هجرت خریدم. کتاب خریدن من از آنجا شروع شد. تا به حسن آقای لطفی رسیدیم.
– چطور با آقای حسن لطفی و سینمای جوان آشنا شدید؟
من سال ۶۸ که اول دبیرستان بودم، یک نمایشنامه نوشته بودم. سوم راهنمایی که بودم آقای پیشرویان ما را خیلی به کار می گرفت و تئاتر كار ميكرديم با ايشان. حميد حسنپور و مسعود خواجه وند، مهدی احمدی و همه بچه های ما شاگردان آقاي پیشرویان بودیم. تئاتر کار می کردیم. بسیار اکتیو بود. نمایشنامه را نوشتم و با پرویی به ارشاد قدیم بردم. آن زمان ارشاد، طبقه دوم یک ساختمان نبش بیمارستن بوعلی بود. من به آنجا رفتم و آقایی به نام رحمانی بود که نمایشنامه را به او دادم. ایشان من را به اتاق آقایی به نام تبسمی برد. آن زمان رییس ارشاد بود. بعدها فهمیدیم که بازار قزوين هم حجره دارد. این صحنه را خوب به خاطر دارم. نمایشنامه ۶۰ صفحه بود. تعجب کرده بود و پرسید واقعا این را خودت نوشتی؛ فكر كنيد يك جوان چهارده پانزدهساله آمده پيشات. بعد با دستگاه پلی کپی داخل اتاق آن را کپی گرفت. کپی را خودشان برداشتند و اصل آن را به من دادند و گفتند هیچوقت به هیچ جایی اصل اثر را نده. بعد من را به آقای محمدتقي محمدقلی ها معرفی کرد. من تصویر محوی از آقای محمد قلی ها در آن روز به خاطر دارم. محمدقلی ها دو هفته بعد من را خبر کرد که صحبت کنیم. گفت نشانه هایی در کار تو هست که بهتر است به سراغ فردی به نام حسن لطفی بروی تا فيلمنامه بنويسي. باید به کتابخانه عارف بروی. آنجا سینمای جوان است. یادم هست که من از جایی رد شدم که کلاس بود و اگر اشتباه نکنم خود حسن لطفی کلاس داشت. آخرهای کلاس بود و صبر کردم که کلاس تمام شد. کلاس که تمام شد از بین جمعیت رد شدم و آقایی به نام خوشحالسرمست اگر اشتباه نکنم را دیدم و من را با حسنآقا آشنا کرد. این جا اتفاق جالبی افتاد. به من اگر آدمی را معرفی کنند که کتاب خوان است و تازه ۱۵ سال دارد، می گویم هر کسی که از راه می رسد می خواهد بنویسد و نویسنده شود. یادم هست که محمد قلی ها برای حسن آقا یادداشت نوشته بود که آن را هنوز دارم. نوشته بود کارهای این به فیلمنامه نزدیک است. بیش تر از ای که نمایش باشد فیلمنامه است. حسن آقا کتابی به من دادکه خیلی کتاب عجیبی بود. مجموعه نمایشنامه انقلابی برای سوره بود و کتاب هنر سناریونویسی اثر سید فیلد را به من داد. من تعدادی فیلمنامه نوشتم و حسن آقا گفت که ریتم کار تو قصه است. توصیف زیادی دارد. فیلمنامه کار نکن. بعد من می نوشتم و می بردم به حسن آقا نشان می دادم. همان روزها بود که حسن آقا به من گفت چرا به سینمای جوان نمی آیی. بد شانسی که داشتیم این بود که ما دانش آموران علوم انسانی بعد از ظهر ها به مدرسه می رفتیم و کلس های سینمای جوان نیز بعد از ظهر بود. ما ترفند زدیم. من و حبیب علیمردی، ابراهیم میرقاسمی و جمال عباس قلی ها و ۶ – ۷ ا از رفیق های خودم را جمع کردم و این را آقاي عرشیها به ما یاد داد. گفت برو با رفق هات یک گروه شوید و پول ثبت نام را جور کنید. شانسی که آوردیم سه جلدی کنکور هنر داشتیم و بعد ها فهمیدیم که همه سوالات در آن کتاب بود. ما این سه جلد را کامل خواندیم و همه رفقا قبول شدیم. امتحان هم یک آقای خوش تیپ که شبیه صادق هدایت بود برگزار کرد. از اعضای سینمای جوان بود که دیگر او را ندیدم. کلاس هم که تشکیل شد بسیار جالب بود. ترم اول جعفر نصیری شهرکی به ما قصه نویسی درس می داد. ساعد فارسی نقاشی تدریس می کرد و یحیی عرشیها عکاسی درس می داد. یکی دو قصه که خواندم جعفر خوشش آمد.
– فضای محدودی بود؟
از جعفر نصيري شهركي خیلی چیزها یاد گرفتم. بعد حس خوشایندی بود که قصه یادگاری جعفر را محمود دولت آبادی خوانده بود و تعریف کرده بود. ما کیف می کردیم که شاگرد کسی هستیم که یکی از قصه های او را دولت آبادی خوانده است. بعد در مرحله دوم کلاس ها، فیلم نامه نویسی را با حسن لطفي داشتیم. آقای متولی کارگردانی درس داد. آقای نوراللهپور هم که فیلمبرداری را می خواست به ما بیاموزد دوباره عکاسی را هم به ما گفت. تدوین و کارگردانی هم داشتیم. خود ساعد فارسی که طراحی را به ما می آموخت نقش عجیبی داشت. یکی از خوش شانسی های بچه های سینمای جوان در آن دوره، حسن آقای لطفی بود و آنقدر هم در حقش بی انصافی کردیم. چند شب پیش یادداشت یکی از رفقا درمورد حسن آقا را می خواندم و فکر می کردم که این آدم دربرابر تمام این توهین ها صبر كرد و خويشتنداري کرد. داشتم به این توهین هایی که به خودم می شود فکر می کردم و این را خواندم. بعد دیدم هنوز به من توهینی نشده است.
– چه توهینی به شما می شود؟ کمی در این مورد توضیح می دهید؟
زياده. مثلا نویسنده ای به آموت می آید. کتابش نمی فروشد و به دشمن تبدیل می شود. آن زمان تمام پز ما این بود که کتابخانه حسن آقا را ببینیم و مانند آن را داشته باشیم. یا یادم نمی رود، یک بار ساعد فارسی شعری را خواند و پرسید کدامیک از شما این شاعر را می شناسید. هیچکدام نمی شناختیم. شعر سهراب سپهري بود. بعد عکس هایی از یک فیلم نشان داد و گفت کدامتان این فیلم را می شناسید. فیلم رنگ انار پاراجانف بود. بعد دیدم با این که کار ما فیلم است باز نمي شناختیم. قطعه ای موسیقی پخش کرد باز نمي شناختیم. بعد گفت که چطور ممکن است شما اینجا در سینمای جوان می خواهید فیلم بسازید و با باقي هنرها آشنا نيستيد. به من اشاره کرد. خدابيامرز طراحی های من را خیلی دوست داشت. می گفت این یک چیزی می شود. می گفت چهره این شبیه آریایی هاست. به من اشاره کرد و گفت علیخانی دارد قصه می نویسد، اما مگر می شود بدون شعر خواندن و بدون موسیقی فیلم مگر می توان کاری کرد. الان همه فیلم ها دوبله است و زیرنویس دارد. ما آینه تارکوفسکی را زبان اصلی به روسی دیدم و نمی فهمیدیم. فقط می گفتیم چون ساعد فارسی گفت فیلم خوبی است، باید ببینیم. من یک مسخره بازی را هم نمایشگاه نقاشی شعبان لشکری انجام دادم. نقاشی های شعبان لشکری همه شکل هایی است که قصه دارد. من هم به نمایشگا رفتم و ادای نقاشی های او را درآوردم. و کاغذها را تا کردم و زمان بیرون رفتن به شعبان دادم. شعبان پرسید اینها چیست. گفتم آقای فارسی تعریف شما را کرد و گفت رفتید آنجا دنبال سر درآوردن از نقاشی ها نباشید. یکی از رنگ آن خوشش می آید، یکی هارمونی آن را دوست دارد و حتی یکی از قاب آن خوشش می آید. من این حس را پیدا کردم. از آن سال ها دیگر شعبان را ندیدم. یک بار یادم هست، سال ۷۶ بود که سال سوم دانشگاه بودم، من و ثعلبی فر به خانه او رفتیم. درخت توت و شاتوت در حیاط داشت. آن جا که خیلی خوردیم هیچ، ما را به باغ گردو برد. آنقدر مهمان نواز بود. ما در قصه هم خیلی به چیزهایی که تعریف می کرد نیاز داشتیم. مثلا می گفت بابای من یک گاو داشت و یک ساز. وقتی ساز می زد، گاو ما گریه می کرد و اشک گاو را می دیدیم. این دقیقا صحنه داستان است و بعد آن تابلوهای عجیب. شروع می کرد به تعریف داستان های تابلوهایش. شرایطی که حسن لطفی از یک طرف، ساعد فارسی از یک طرف بود. سایه آقای حضرتی هم همیشه بر سر من بود هرچند که شاگرد مستقیم ایشان نبودم. بخشی از بچه های ما تحت تاثیر استاد رشيد کاکاوند بودند. بخشی از بچه های ما که گرایش سیاسی داشتند تحت تاثير كساني مثل تقی رحمانی و آقاي علیجانی. قزوین در آن دوره شرایط ویژه ای داشت که الان با شهرهای مختلف مقایسه می کنم، می بینم ظرفیت خارق العاده ای است. ولی نمی دانم چرا همه ما تک پر شدیم. زمانی از بین ۱۲ کتاب سال کشور سه تا از قزوین بود اما در اینجا هیچ اتفاقی نیفتاد. کتاب نویسندگان قزوینی هیچوقت پشت ویترین کتابفروشی ها نیست. من در تبریز گوشه ای یادداشت نوشتم که یک کتاب از نویسنده ترک رسید، روز دوم آن کتاب را نداشتيم در غرفه. این اتفاق در اردبیل هم افتاد. در کرمان بنویسی کتاب علومی رسید هیچ چیزی از آن باقی نمی ماند اما در قزوين چي؟
– اتفاقا سوال ما هم بود که چرا رونمایی خاما از شهرهای دیگر شروع شد و قزوین دهمین شهر شد.
قزوین هم اگر لطف استاد محمدعلي حضرتی و حسن لطفي نبود برگزار نمی شد.
– به تازگی کتاب قصه های سرزمین الموت هم منتشر شده است. چرا رونمایی آن انجام نشد؟
خودم انتشار کتاب قصه های الموت را خبری نکردم زیرا اگر در روزهاي پرخبر خاما خبری ميشد ميسوخت. در بحبوحه ای که همه جا درمورد خاما صحبت می شود آن خبر باید بماند. کتاب ۲۸۰ راوی دارد که ۲۱۰ نفر از آنان فوت کردند. تقریبا ۱۵ سال پیش آن را به خانم چوبک تحویل دادیم. جلد یک و دو را با افشین نادري کار کردم. برای جلد سه افشین نیامد. زمانی آغاز کردم که تازه از روزنامه جام جم درآمده بودم و قصد داشتم که دیگر روزنامه نگاری نکنم. در همان بیکاری ها، ايرنا محيالدين، خانمام كه هميشه بزرگترين حامي و معلمام بوده، کوله پشتیام را آماده کرد و گفت به کوه بزن. واقعا هم همینطور بود. من با ۵۰ هزار تومان به دل کوهستان زدم. یادم هست که باید سربالایی قورهدر به دیکین را می رفتم و چون با آژانس باید می رفتم و هر مسیری ۴۰ هزار تومن بود که من مجموعا ۵۰ تومان بیش تر نداشتم، پياده رفتم. رفتم و قمقمه آبم هم تمام شد. به نفسنفس زدن افتادم. ديگر اشهد خودم را خوانده بودم رسما. اهالی به من گفته بودند که از این جا به دیکین یک قدم است. این یک قدم چهار ساعت طول کشید. یادم هست که به محض آنتن دادن موبایلم به خانمم گفتم هرجور شده پول جور كن و بفرست اینطور نمی توانم بروم. به محلی رسیدم که معلوم بود برکه آب است. رفتم آب بخورم که یک مار فشهکنان از زیر آن در رفت. دیگر مگر جرات می کنی از آن آب بخوری؟ ۶ ماه در بین مراغی ها بودم. بعد هم نزدیک به ۶۳ سند درمورد مراغی ها پیدا کردم. مراغستان ۱۶ روستاست که ۵ – ۶ تا بدل مراغی اند و بقیع اصلی مراغی. سه تای آن ها از راه الولک است و بقیه به سمت الموت است. بعد هم که به جایزه جلالآلاحمد خورد كه كتاب اژدهاكشان، شايسته تقدير شد و بعد هم نشر آموت و درگير كار شدن و … و دیگر بازنگشتم به آن روال سابق. اما اسناد زیادی دارم و فکر میکنم بالای ۱۲۰ ساعت فایل صوتی مانده باشه از اين سري كارم.
– فیلم مستند عزیز و نگار از همانجا ساخته شد؟
عزیز و نگار در دورهي اول كه با افشين نادري ميرفتيم فيلمبرداري شده بود؛ البته نه با قصد فيلمسازي. فیلم نوروزبل و فیلم علم هم بعدها ساخته شد. در قرارداد ما با خانم دكتر حميده چوبک تنها این بود كه متن قصهها را به ايشان تحویل دهیم. حتی فایل صوتی در قرارداد ما نبود. خودم همیشه دوست دارم عکاسی و فیلمبرداری کنم و دوربین همراهم هست.
– اولین عکسی که گرفتی یادت هست؟
اولین عکسی که من گرفتم یا از من گرفتند؟ چون این دو داستان جدا است.
– هردو را بفرمایید.
اولین عکسی که از من گرفته شده دوم ابتدایی بودم. تا دوم ابتدایی هیچ عکسی از من وجود ندارد. معلم ما در دبستان دوازده فروردين روستاي ميلك گفته بود اگر در پروندهام عکس نگذارند، نمی توانم درس بخوانم. هنوز آنوقت روستا بوديم. دم عيد آمدم قزوين. با پدرم به عکاسی ياران رفتیم؛ همين منبعآب. عکس گرفتم. رفتيم که عکس را تحویل بگیريم گفتند عکس سوخته است. همین باعث شد تا برای گرفتن عکس چند روزی قزوین بمانیم. برگشت به میلک خودش داستان داشت. یادم هست که با یک کمپرسی به قزوین آمدیم و وقتی می خواستیم به میلک بازگردیم سوار یک جیپ سیمرغ شدیم. آن زمان در شرایط عادی سال حداقل هفت ساعت این مسیر طول می کشید. آن شب برف می آمد. به فلار که رسیدیم ماشین خراب شد. اغلب کسانی که در جیب بودند الان زنده نیستند و روحشان شاد. راننده من را شاگرد صدا می زد. تا صبح چند بار آب کتری را جوش میآورد تا ماشین یخ نکند.
اولین عکسی هم که خودم گرفتم بامزه بود. پدرم از سوم و چهارم ابتدایی می گفت باید تابستان کار کنید. میگفت من قلم و دفتر را برای شما تهیه می کنم اما لباستان را خودتان تهیه کنید. به همین خاطر من و برادرانم از سوم ابتدایی همگی کار می کردیم. اول راهنمايي بودم كه قایمکی رفتم یک دوربین ۱۱۰ گرفتم؛ از اين فوداك ها. مدتی طول کشید تا پول جمع کنم فیلم بخرم. قبل از این که فیلم برای آن بخرم، آنقدر خالی شاتر زده بودم، ایراد پیدا کرده بود. بعد که فیلم گذاشتم همهاش سوخت و تا درست شدن دوربن داستان داشتم. اولین فیلم های من مربوط به دوران سینمای جوان است. بالای ۱۰۰ نفر از میلکی ها عکسی روی صفحه گوشی شان هست که نمی دانند عکاس آن کیست. من دو عکس گرفتم در سال ۷۲، یکی از امامزاده و دیگری از نمای عمومی میلک. این ها اولین عکس های من است.
– در آثار شما جلوه ای از شعر وجود دارد. توصیفات لطیفی در متن استفاده کردید. آیا تا به حال شعر هم گفتید؟
۹۰ درصد اتفاقات زندگی من به دلیل ندار بودن اتفاق افتاده و همیشه به نفعام بوده. یادم نمی رود که کتاب “مثل همیشه” هوشنگ گلشيري را زمانی از حسن آقا گرفتم، که بازا قزوين كار ميكردم و جلوی بانک صادرات بازار بار خالی می کردم. پولش را نداشتم واقعا. من نشستم کل کتاب مثل همیشه را نوشتم. تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد فروغ فرخزاد آن زمان در بازار بود اما سه کار قبلی او اصلا نبود. کل کتاب های فروغ فرخزاد را با دست نوشتم. بعد شروع کردم به خواندن کتاب های شاملو و اصلا نمی فهمیدیم چه می گوید. بعد رسیدیم به کتاب از زخم قلب آبايي ع. پاشایی و توضیحاتی هم آقای علی طاهری که نقش بزرگی در دوران نوجوانی ما داشت. ایشان و جمشید شمسی پور در زندگی من خیلی موثر بودند. علی طاهری که استاد تئاتر ما بود، در حد قدیس از شاملو نام می برد. بعد از آن شروع کردم به نوشتن تمام کتاب های شاملو و بعد از آن اخوان ثالث را نوشتم. همه این کتاب ها را دست نویس دارم. الان دست نویس شاعران معاصر را دارم. من می نوشتم که خودم کتاب را داشته باشم اما همه این ها در ذهن من حک شد. خیلی ها بهم می گویند زبانت خیلی محکم است. نمی دانند من بر شانه ديگران ایستادم. البته حس و حال شعر داشتم. شاید محسن فرجی بی تاثیر نبود. او خیلی حال و هوای شاعرانه اشت. اولین تصویری که از محسن فرجی به خاطر دارم در تاریک خانه سینمای جوان بود. مسعود فرجی دستیار یحیی عرشیا بود. ما در حال ظهور کردن فیلم های خودمان بودیم که مسعود چون به من اطمینان داشت فیلم های خودش را هم به من داد تا ظاهر کنم. ظاهر که کردم دیدم جوانی در عکس هست که یک جا انار در دست دارد، یک جا دستش را به سینه گرفته بود. مانند این عکس های فيلمهاي پاراجانف بود. بعد فهمیدم این محسن فرجی برادر کوچک مسعود است که ۶ ماه بعد با محسن رفتیم و دانشگاه تهران ثبت نام کردیم. محسن طبع شعر خوبی داشت که روی من تاثیر گذاشت.
– از رفتن به دانشگاه بگویید؟
اگر من یک اتاق ویژه برای خودم داشتم هیچ گاه درسخوان نمی شدم. ما هفت برادر و یک خواهر بودیم که در دو اتاق در همین هادی آباد زندگی می کردیم. جای برای درس خواندن نبود و باید سر کار هم می رفتم. من سال ۷۲ کنکور پیام نور رشته حسابداری قبول شدم اما علاقه ای به ریاضی نداشتم. به مادرم گفتم که می خواهم درس بخوانم. مادرم گفت بابا نمی گذارد. من گفتم مدتی کار می کنم و تا ۲۲ آذر کار کردم. پول ها را به مادرم دادم. از ۲۲ آذر به کتابخانه شهدا رفتم که آن زمان یک اتاق کوچک مطالعه داشت که نهایت ۴۰ نفر در آن جا می شد. وقتی ساعت ۷ و نیم صبح در آن باز می شد گله ای حمله می کردیم که یک صندلی خالی گیر بیاوریم. ظهر هم برنامه ریزی کرده بودیم که يكي از بچهها برود ناهار و بیاید بعد من بروم تا میز ما را کس دیگری نگیرد. تا کنکور هر روز در آنجا درس خواندم و رتبه ۱۲۳ كنكور سراسري شدم که ۳ قزوین می شد.
– چه رشته ای قبول شدید؟
ساعد فارسی همیشه می گفت مهم نیست چه رشته ای قبول شوید، هیچکس رشته ای که درس خوانده را ادامه نمی دهد، اما مهم این است که تهران باشید و مهم تر این که دانشگاه تهران باشید. من هم همه رشته های با ربط و بی ربط دانشگاه تهران را زدم. بعد رشته های دیگر دانشگاه ها را نوشتم. من زبان و ادبیات عرب قبول شدم. استان شدن قزوین بلای دیگری بود که به جان من افتاد. کنکور را که دادم با یک پیچسکن بنفش، با دوستانم پر انرژی به خیابان ریختیم. من امام صادق قبول شدم اما در گزینش رد شدم. حقوق کنسولی و علوم قضایی هم قبول شدم، رد شدم. رشته عربی را اصلا جدی نکرفته بودم. فکر می کردم یکی از این ها را قبول شوم. چون این ها نیمه متمرکز بود. از ترم دوم، وقتی احساس کردم باید بمانم، عربی را جدی گرفتم. با محسن فرجی به سردر ۵۰ تومنی که رسیدم شوق کردم که محسن به من گفت آخر این هم شوق دارد. دوران دانشجویی زمان بسار مفیدی بود. محسن فرجی بود. ساعد فارسی بود. به واسطه ساعد با یک گروه دیگری آشنا شدم.
– رفتن به تهران چقدر در سرنوشت حرفه ای شما تاثیر داشت؟ آیا همان باعث هدایت شما به سمت داستان نویسی بود؟
باز هم فکر می کنم که از حسن لطفی و از روزنامهي ولایت جریان دیگری در زندگی من راه افتاد. من با یکی از نویسندگان مصاحبه کردم و آوردم براي چاپ در ولايت. حسن آقا گفت تو که شوق این کار را داری، این شماره منصور کوشان،رضا جولایی و شماره عباس معروفی را هم از فلانی بگیر. معروفي را پیدا نکردم. اما با جولایی قرار مصاحبه گذاشتم. اول از من پرسید کتاب های من را خواندی که من نخوانده بودم. اما دفعه دیگر همه کتاب های نویسنده بعدی را خواندم و رفتم. آن مجموعه مصاحبه یک اتفاق بزرگ در زنگی من بود. ۳۰۰ صفحه در كتاب “نسل سوم داستاننويسي امروز ايران” در نشر مركز چاپ شد. چاپ نشده آن که در منزل دارم حداقل ۱۵ جلد ۵۰۰ صفحه ای است. آن مجموعه گفت و گو ها همینطور ادامه پیدا کرد. تا آن که گزیده ای از آن ها را نشر مرکز چاپ کرد. می خواهم غیرمستقیم به فضای قزوین اشاره کنم. من دیگر کار فیلم نکردم. فیلمنامه ای از یک کودک نوشتم که یک کودک در جوی های آب، که آن زمان خیلی کثیف بود، سکه و وسیله جمع می کرد، تا به کانال می رسید و در آن غرق می شد. سر کل کل خنده دار که با عرشیا داشتم. عرشیا و جعفر نصیری به من پیشنهاد دادند که یک سیب اضافه کنم و باران باشد و فضای شاعرانه ای باشد. اما من می خواستم این یک مستند تلخ و سیاه باشد. و آن فيلم ساخته نشد. بیش ترین قصه های کوتاه من درمورد بازار قزوین بود. من از اول راهنمایی تا سال سوم دانشکده در بازار قزوین کار کردم و نادر ابراهیمی باعث شد که دیگر در بازار کار نکنم. گفت و گوها باعث شد که با نشریات آشنا شوم. در مجله آدینه به ما کل گفتگو را ۲۰۰۰ تومان می دادند. اولین بار که به مجله ادبیات داستانی رفتم به من گفتند سراغ نادر ابراهیمی بروم. نادر ابراهيمي سه شنبه ها در خانه اش را باز می گذاشت و همه می رفتند او را ببینند. من نادر ابراهیمی را خیلی دوست داشتم. سه شنبه ای رفتم و سوالاتم را به او دادم. او از سوال های من خوشش آمد. بابت آن گفتگو ۴۵ هزار تومان به من دادند.
– آن ۴۵ هزار تومان باعث شد شما قید کار در بازار را بزنید؟
نه. ماجرا دارد. وقتی که فهمیدم دستمزد زیادی به من می دهند، از اطلاعات خود کتابخانه مجله ادبیات داستانی لیست کتاب های نادر ابراهیمی را استخراج کردم که انتهای آن گفتگو هست. فک می کنم شماره ۶۰ مجله بود. خود گفتگو فکر می کنم ۲۰ صفحه است ولی در پایان آن ۶ صفحه کتابشناسی دارد. این که به نادر ابراهیمی رسیده بود خوشحال شده بود. به مجله گفته بود این پسر را بفرستید من با او کار دارم. من به آنجا رفتم. به من گفت تابستان تک تک کتابهايم را بخوان و در مورد هر کتاب دو صفحه بنویس که این به عنوان کتابشناسی نادر ابراهیمی چاپ شود. قراردادی با من بست. اولین پیش پرداختی که به من داد ۵۰ هزار تومان بود. به من گفت این قسط اول است. کتاب را که تحویل دادی ۵۰ هزار تومان دیگر و چاپ که شد ۵۰ هزار تومان آخر را می دهم.
– چه سالی بود؟
سال ۷۵ – ۷۶ بود. من یادم هست که تهران می رفتم کارهای کتاب را انجام می دادم. شب می رفتم احمد اکبرپور و رضا شمسی در درکه می خوابيدم. صبح به دفتر نادر ابراهیمی مي رفتم و کتاب می گرفتم. این کتاب نوشته شد. اما دیگر نفهمیدم سرنوشت کتاب چه شد. زیرا درست ۶ ما بعد نادر ابراهیمی آلزایمر گرفت. این ۵۰ هزار تومان که از نادر ابراهیمی گرفتم معادل ۵۰ هزار تومانی بود که در بازار کار می کردم. این ادامه پیدا کرد تا این که در مجلات کار کردم و دیگر به بازار بازنگشتم.
– این زندگی کارگری در نوشتن شما هم تاثیر داشت؟
هیچوقت یادم نمی رود. اولین بار که یک قصه ای در فضای کارگری را در جمعی در تهران خواندم، یکی گریه کرد. داستان جوانی دیپلمه ای است که برای کار به بازار قزوین می رود. او را به کارگاه ساختمانی می برند و می گویند خاک بکند. زیر این خاک چاه بود و در انتها درون چاه می افتد. این تجربه شخصی خودم بود. من این را ۱۵ مرداد ماه ۷۶ در خانه علی اکبر درویشیان این داستان را خواندم. او گریه کرد. قصه ادبی نیست ولی حسی است. در آن جمع ادبی تهران که این قصه را خواندم، هزاران ایراد به آن گرفتند. یکی هم بیرون به من گفت که معلوم بود که کارگر خودت بودی، در جامعه ای هستیم که نباید بگویی کارگر هستی. وقتی ببنند کارگر هستی و پول نداری تحویلت نمی گیرند. چوب آن را هزار بار خوردم. من بارها با لباس کارگزی به جمع های ادبی تهران می رفتم و می دیدم کسی که خوش لباس است و شمایل ظاهری نشان می دهد که شرایط اقتصادی خوبی دارد، چقدر تحویل می گیرند ولی من اگر بهترین قصه را هم آنجا می خواندم برایشان مهم نبود و جدی نمی گرفتند و هیچوقت جذاب نبود. شاید همین هم شد که من نتوانستم درآن گروه ها بمانم.
– چطور به الموت رسیدید؟ چه شد که از داستان های کارگری به فرهنگ عامه و الموت رسیدید؟
اگر بخواهم سیر داستانی خودم را بگویم، من سه دوره نوشتن دارم. یک دوره فضای کارگری بود که جز انتشار یکی دو تا در ولایت و حدیث و چند تا در مجلات دنیای سخن و ادبیات داستانی، به شكل کتاب چاپ نشد. مرحله دوم، مرحله تکنیک بازی و متفاوت نویسی و سخت نویسی بود. تعدادی از آن ها هم در مجله دنیای سخن و آدينه و عصر پنجشنبه چاپ شد. ولی یک جایی به این رسیدم که این ها قصه من نیستند. نه این که برای من نباشند. انگار برای دوره از من بودند. به یک زمان و دوره ای تعلق داشت. چند داستان کوتاه درمورد روستا نوشتم. هرچه می نوشتم می دیدم که این ریتم عجیب من است. من از تاریخی که از میلک در سال ۶۱ درآمدم خواب هایم در مورد میلک است. این دوری تعلق خاطرم را به زادگاهم بیش تر کرد. انگار هر چه دورتر می شوم، به میلک نزدیک تر می شوم. تمام آن ویژگی ها و ریتم عجیب که در الموت هست در شهر نیست. در الموت با هر كسي صحبت می کنی، حرفش را با قصه به تو تحویل می دهد. زمانی همیشه در شب نشین خانه های روستا در زمستان درمورد اجنه صحبت می کردند. پرتقال و انار می آوردند. یک کیلو پرتقال از شهر می آورند و در پسین اتاق قایم می كردند. در شب نشین خانه یکی را می آوردند و پوست می گرفتند. به هر کسی یک پره پرتقال می رسید و آن به اندازه یک کیلو به تو مزه می داد. اگر بوی و مزه پرتقال در ذهن من هست از همان روزها مانده است. انار هم همینطور. در این فضا قاعدتا قصه و خاطرات می گفتند. اما بیش تر این قصه ها درمورد ماوراء بود. هنوز در روستای میلک درختی هست به نام تادانه که معتقدند اگر شاخه ای از آن بشکنی سرت بلا می آید. از ۲۰ سال پیش هم داستان ها و روايتها دربارهي گنجيابان و پيدا كردن گنج رواج پیدا کرد و افسانه ها و داستان های زیادی در این شرایط شکل گرفت. تلفیق این دو شرایط و خواب هایم داستان شد. یادم هست که قبل از چاپ کتاب “قدم به خیر مادربزرگ من بود” چند داستان را در وبلاگم منتشرکردم بازخوردهای عجیب و غریبی به من داد. شهرام رحیمیان و سپیده شاملو یادداشت های مفصل بر آن ها نوشتند. در مرحله اول کتاب ناشر پیدا نمی کرد. زیرا در آن دوره فضای روشنفکری شهری، کافه ای رواج داشت و داستان من در فضای روستا بود. عاشقانه هم نبود. در دنیای درونی آن ها بود. اما وقتی ناشر پیدا کرد، از محمدعلی سپانلو تا علی اشرف درویشیان، عبدالعلی دستغیب و دکتر بهناز عليپور گسگری، هر کسی که فکرش را بکنید شروع به تحسین کردند. قدم به خیر یک کتاب ۱۱۰ صفحه ای بود اما برای من یک حلقه و یک پله پرتاب و پرش به طرف بالاتر بود. انگار دنیای عجیبی را به آن ها نشان دادم. این باعث شد دومین کارم را بنویسم که نامزد جایزه هوشنگ گلشیری و شایسته تقدیر جایزه جلالآلاحمد شد. یادم نمي رود آقای محمد شریفی نویسنده کتاب باغ اناری معروف به من گفت دنیایی که به تو داده شده یا به تو ارث رسیده یا تخیل کردی، از آن بیرون نیا. در ادامه عروس بید درآمد، بعد بیوه کشی. خاما را هم باز در همان سیر می بینیم. با این که راوی کرد تبعیدی است اما نیمی از داستان باز هم در الموت است. منطقه بکر الموت امکانات زیادی ایجاد می کند. من در قدم به خیر به صورت اغراق آمیزی زبان دیلمی استفاده کردم. سپانلو، دستغیب یا ایرنا محی الدین معتقدند که من باید ریتم آن را ادامه می دادم و به دنیال مخاطب نبودم. اما من هم نویسنده ام و همه نویسنده ها خودخواهی عجیبی دارند که دوست دارند بیش تر خوانده شوند و عامه پسند تر شوند.