«میگن یکی از امنیهها توی آبادی خیون بین درختهای گردو چادر از سر فَرْخی، دختر پری، کشیده پایین. تا مردم برسن از بین درختها فرار کرده و خودش رو به جیپ چادری بالای باغ رسونده.»
«اینطور هم که میگی نبوده پیرغلام. اونچیزی که آموت شنیده اینطور نیست.»
«چیچی شنفتی که پیر نشنفته؟ محاله که اتفاقی تو این آبادیها بیفته و سبیلهای پیر باخبر نشه؟ اونطور که کتابعلی میگه فرخی به هر حیوونی که نگاه کنه درجا مردار میشه.»
«یه چی میگیها! فرخی از دم طلوع تا شب ممکنه هزار حیوون ببینه. اینطور که تو و کتابعلی میگین پس باید همهی بزها و گوسفندهای آبادی مردار بشن. پس چرا اینطور نشده؟ ها! جواب بده. گیریم فرخی این کار رو کرده چه اهمیتی به امنیههای پاسگاه داره؟ استوارشون هم که خدا رو شکر گوربهگور شد. همش ناراحت اینم که چرا استوار با گلولهی برنوی من نمرد.»
«آخه میگن از هر حیوونی که بدش بیاد این کار رو باش میکنه. تو چشماشون نگاه میکنه و درجا حیوون بدبخت جون میده.»
«نباید زیاد هم به حرف اون کتابعلی اهمیت بدی. اون از چیزی سردرنمیآره. همینکه میتونه کلهی بزرگش رو اینوراونور بچرخونه جای شکرش باقیه.»
«نازارخانم شنیدم وقتی پری فرخی رو به دنیا میآورده همهی دوروزنهایها و خیونیها و پاچهبلوطیها اومده بودن. بعضیها پارچههای سبز رو به بدن نوزاد میکشیدن. بعضیها میگفتن پری باید از این آبادی بره. کسی که بچهی چهار ماهه رو سالم به دنیا بیاره حتماً جادوجنبل کرده. البت نازارخانم فقط هم این نیست. شنیدم کنار یکی از همین درختهای گردو به یکی از امنیههای پاسگاه نگاه کرده و سربازه شبیه بز شده. میگن بچه مال همون سربازست. امنیههای پاسگاه هم هر چی دنبالش گشتن سروسری ازش پیدا نکردن. پدر و مادر امنیه کل آبادیهای کاکاوند رو دنبال اون بدبخت گشتن، اما دستازپادرازتر با لبولوچهی آویزون به سرحد برگشتن. میگن چشمهای فرخی شبیه چشمهای سرحدیهاست، کشیده و زیبا. کدخدا میگه همهی سرحدیها چشمهاشون کشیدهست.»
«کدخدا از کجا میدونه چشمهای مردم سرحد کشیدهست؟»
«لابد موقعی که سیگار قاچاق میآورد و به هرسینیها میفروخت، دیده.»
«گلباجی به گیس مادرم قسم، زمونهای شده که دیگه نمیشه حرف هیچ زنی رو باور کرد. حالا چرا دوغت رو نمیخوری؟ مال مشک صبح بوده. یکی از دبههاش رو واسه دخترم نازگل فرستادم هرسین. کرمخان صبح قاطر رو برد واسه فروش. گفت شاید با پولش بتونم یه گاو بخرم.»
باجی با دهان بیدندان به پری گفته بود که چه اتفاقی قرار است برایش بیفتد. گفته بود فقط صبور باشد. مقداری کنجد را توی پر روسری پری ریخته وگفته بود هر شب بعد از خوردن زنجفیل اگر کمی از این کنجد بخورد بچهاش زودتر دنیا میآید. پری وقتی که خندیده بود، شبیه باجی شده بود.
باجی ازاینکه یکی از همکیشهایش یک روستا پایینتر زندگی میکند، خوشحال است. فکوفامیل نیستند اما باجی حس میکند از پوستواستخوان خودش است. اگر پری سرما بخورد یا مریض شود برگهای خشکشدهای را که هیچوقت اسمش را به کسی نگفته است از صندوقچهاش درمیآورد و توی قابلمه میریزد و بالای چراغنفتی میگذارد و پری را بخور میدهد. همهی مردم آبادی متعجباند ازاینکه باجی فقط به پری کمک میکند. کسی تا حالا کوچکترین کمکی از او ندیده است اما اگر احتیاج به کمک داشته باشد مردم آبادی، مخصوصاً کدخدا، کمکش میکنند. طوری شده که باجی کاری به کدخدا ندارد و به دستوپایش نمیپیچد. پری به حرف دیگران گوش نمیدهد. مردم وقتی فهمیدند باردار شده است قصد کشتن را داشتند اما هروقت سراغش رفتند، پیدایش نکردند تا بالآخره دست از سر او برداشتند. پری همهجا است و هیچجا نیست. زیبا نیست اما اداهایش وقت حرف زدن یا حرکت چشمها و لبهایش جذابش کرده است. شاید آن سرباز هم عاشق حرف زدن و اداهایش شده باشد. راستی آیا آن سرباز واقعاً بز شده بود؟ پری این اتفاق را از مردم خیون کتمان میکند و میگوید: «به حق چیزهای ندیدهونشنیده! چرا شما خیونیها و دوروزنهایها دست از سر ما بر نمیدارین!»
«پیرغلام گفته امشب تموم اسبها رو آماده کنین. به تموم یاغیها بگین سمت راه نخودکوه همدیگر رو میبینیم . قطار فشنگها رو ببندن و برنوها را آماده کنن.»
آموتمراد از کوه پایین میآید و خبر را به کتابعلی میدهد و میگوید: «دستور پیرغلام رو موبهمو انجام بده و بگو گفته تو راه همهی یاغیها رو میبینم.»
کتابعلی میگوید: «حالا چرا با عجله؟»
«دهنت رو ببند و حرف خان رو موبهمو انجام بده.»
«پس آموت بزار اسب رو تیمار کنم و بعد برم ولی جان آموت بهم بگو چرا خانپیر اینقدر عصبانی شده؟»
«کتاب بهت میگم اما دهنت قرص باشهها مرد. اول سر فرخی و اتفاق باغ گردو و دوم سر کینهی خانپیر با استوار احمدی و زمینهایی که به زور میگیره. امشب میخواد کار تموم امنیهها رو تو پاسگاه یکسره کنه. اگه تا حالا صبر کرده فقط برای این بوده چهلم استوار بگذره.»
«اما آموت دیروز خبر آوردن فرخی زیر درختهای گردو توی باغ قدیمی بزی رو آدم کرده و میگن طرف همون امنیه بوده که از بالای باغ به سمت جاده رفته. میگن اصلاً فرخی چادر نداشته تا امنیه از سرش پایین بکشه.»
«امان از دست تو کتاب. حالا چطوری این خبر رو به خانپیر بدم؟ صبر کن ببینم خان چی میگه.»
فرخی از لابهلای شاخهها به آبادی نگاه میکند. دلش هوس سنجد و زنجفیل کرده است. نگاهی به پر روسریاش میاندازد و لبخند میزند. هیچ چیز برایش مهم نیست. به همهی حرفهایی که شنیده است، میخندد. همانطورکه میخندد رو به یکی از درختهای گردو میگوید: «فقط تو میدونی من یک یادگار فراموش شده دارم.»
درد آمیخته با کیف درچشمها ولبهایش دیده میشود. ناگهان بادی میان شاخهها شروع به وزیدن میکند.
نعمت مرادی
One Comment
پری موسوی
سلام ازسایت مرور ممنونم واقعا داستان خیلی قوی ودوس داشتنی ومتفاوتی بود امیدوارم بازهم ازاین نویسنده که اولین باربود کارش رو خوندم بازم داستان بزارین البته سه برخوندم تا دقیقا گرفتم چی شد ولی هربار خوانشش برام لذت بخش بود ممنونم ازتون اسم داستان هم قشنگ بود مرسی پری موسوی