آبان ماه بود. مهتا گفت: بیا برویم انار بچینیم تو باغ. مرا کشاند به باغ. بعد سر اسب را چرخاند به گورستان. گورستان دماوند توی یک غار بود، غاری نزدیک غار پدربزرگم. غار سیم کشی بود و فنّاوری تا میانه غار رفته بود. هفت غار تو درتو و بلندگوها و پرتو افکنهایی که در صورت لزوم پرکار میشدند. بازار هم همان نزدیکی بود. بازارهای دیجتالی. سرنمایی بزرگ به نام دماوند سنتر، میانهی غار میدرخشید و مردم را گرد خودش جمع میکرد. گاه گوشهای جوانها گیتار میزدند و آرام ترانهای را میخواندند. ولی آن روز جوانها نبودند. پیرزنها وپیرمردها قوز کرده از کنار هم میگذشتند. خودشان را با شال و کلاه پوشانده بودند. موج سرمایی آمده بود، سرمای تند که ریشههای درختان را خشک کرده بود؛ اما رودخانه دماوند همین طور میرفت پرخروش و تند… رودخانه دماوند؛ از کوه دماوند سرازیر میشد و بعد میرفت به سوی دریای جامع.
جلوتر رفتم. انارها روی دیوارهای خاکی، میخواستم عکس بگیرم که دیوارهی بلند گورستان جلو چشمم قد کشید.
دیواره بلند غار که روی آن نبشتههای عربی دیده میشد و بعد سنگهای چارگوش شکل، رویم را که به راسته پایین چرخاندم، همه اعضای خانواده را دیدم، عکسهایشان در چارچوب چارگوش شکل. روی سنگها را میخواندم و عکسها را نگاه میکردم. نمیدانستم چگونه اینجا به یکباره جمع شدهاند، دشت بزرگی از خانوادهی ما. آرامگاه از چند سو کشیده میشد، تورنه سردی میوزید، مردی که گورها را میشست گفت حالا خوشحالند. پاک شدن شب جمعه، آدم باید پاک باشد. برعکس زمانی که گورستان بیتابم میکرد، این بار آرام شده بودم. هیچ بار خانواده را یک جا ندیده بودم، مانند جشن عروسی که غافلگیر میشوی و دوباره همه خانواده را میبینی، یا زادروز.
به زودی دیگر اعضای خانواده هم میمردند و جشن همه گیر میشد. زنی که ابزار زندهگیاش را آورده بود کنار آرامگاه، گرد آرامگاه دیوار کشیده بود. عکس پسر جوانی روی گور بود. سایهی چارچوب عکسها روی زمین شکل یک پرندهی بزرگ گورستان را پوشانده بود.
چند آن خاموش زن را نگاه کردم. نمیدانستم باید چه بگویم. خواستم همدردی کنم. چه میگفتم؟
از باجهی سپیدی بانگ بلندگو پیچید: میدانید فیسبوک زمان مرگ شما را برآورد میکند و جزئیات فراوانی از کاربرانش در دست دارد؟
همه چیز تمام میشد. یا همه چیز آغاز میشد. شاید چهل روز دیگر. پدرم مانند سایه، توی غار سرک میکشید و مدام عطسه میکرد. با پوشهی بزرگی که عکسهای رنگی چشمش رج شده بود. پزشکهای کارآزموده او را یافته بودند و دیگر رهایش نمیکردند.
بسته به مغز شماست … بسته به چشم شماست … شاید ماه آینده، شاید سال آینده. جایی دورتر چند چراغ روشن بود و چند آرامگاه دیگر. شهدای گمنام جنگ و پرچم ایران. آن چراغها همیشه روشن بود. تورنههای سرد دماوند پرچم ایران را به جنبش در میآورد… شاید تا ده دی که زادروز تولدم بود همه چیز تغییر میکرد.
انارهای کنار غار ترک خورده بودند. از مهتا خبری نبود. او تنها وظیفه داشت تا پای این غار مرا راهنمایی کند. از هنگامی آمده بودم تو غار. گاه به گاه کاکتوسها حرکت میکردند که نشان میداد زمان نایستاده. هیچ رهگذری نمیگذشت. طوری بالای گور را با سنگ بسته بودند که مُردهها برنخیزند؛ ولی سنگها شکافته شده بودند و این نشان میداد که جنگ میان آنها که خوابیدهاند و اینها که سنگ را گذاشتهاند، ادامه دارد؛ و آنها توانستهبودند در زمان مناسب سنگها را کنار زنند… پدرم همین طورکه پشت هم عطسه میکرد گفت به زودی میمیرم. نمیدانستم زندهگی بدون او چه تغییری خواهد کرد. چند روزی رفته بود سفر. به مادرم گفتم چه اندازه جایش خالی ست. مادرم چیزی نگفت. انگار جایش خالی نبود. مرگ بسیار ساده پیش میرفت و خویشان چشم به راه، کسی را حذف کنند. شاید داراییاش را به چنگ آورند و یا ازادیشان را دوباره به دست آورند.
مادر وپدرم ایستاده بودند به نوبت. گویا ایستاده بودند به نوبت شیر بخرند. با هیچ کدامشان سر راست دربارهی مرگ حرف نمیزدم. درد مرگ، چشمها بسته میشوند. گویی که خسته گی قدیمی را از تن به در میکند. مادرم میگفت از مرگ نمیترسم، از اینکه چی جوری بمیرم. درد نکشم … دهانم باز نماند … پدرم میگفت مرا به بیمارستان نبرید و به گلویم دستگاه وصل نکنید. در همین خانه باشم.
زنها و مردهایی که آمده بودند گور بخرند. گروهی گورهای بالا را میخریدند، شماری گورهای پایین. خانوادهها دو دسته شده بودند آنهایی که میگفتند ما را بالا بخوابانید آنهایی که میگفتند ما را پایین بخوابانید.
کسی به من گفت: کدام گور را میخرید؟
گفتم: هیچکدام.
گفت: باید خریداری کنید. پیش خانواده مادری میخوابی یا پیش خانواده پدری؟
گفتم: هیچکدام.
پاهایم را تند کردم. تورنه سردتر و سردتر میوزید. سگهای گرسنه، دور گورستان پرسه میزدند. سگ سپیدمان را از دور دیدم؛ نزار وزار شده بود. همانند سایه دور ونزدیک شد…
مادرم زنگ زد: کجایی؟
دنبال صدا میگشتم. گورها به آشوب افتاده بودند. صدای رودخانه دماوند پرتلاطم میپیچیدو پرندهای سنگین از بالای سرم گذشت. همان مرد به دنبالم سرازیر شد، گفت: باید گور بخری.
صدای بلندگو تو غار پیچید:
بازاریابی به روش دیرین مرده است. شاید کسانی که بیشترین دلگرمی را به بازاریابی دیرین دارند کالبد آن را با ریسمان به بودجههای هنگفت بازاریابی بسته باشند تا هرگاه نیاز باشد، تکانش دهند. ولی دیگر جشن به پایان رسیده است. زندهگی آن بازاریابی که ما میشناسیم، به سر آمده است.
تورنهی سرد دماوند و صدای رودخانه، زمان و زمان را به لرزه در میآورد. مادرم میگفت این تورنه دماوند از کوه، نشان میدهد ضحاک بچهها خودش را میخورد. از دماوند فرار کنید.
زمان شامگاه که صدای زوزه شغالها و سگها زیاد میشد، بیتاب میشد و میگفت: برید تا یخ نزدید … برید.
نمیتوانستیم. زادگاهمان بود؛ مانند درختها که تنها ریشههایشان مانده بود …خانهها در پنجول کاکتوسها خفت شده بودند…کاکتوسها همهی راه آب فاضلاب را گرفته بودند و یکی از بیشترین هزینههای ما این بود که هر ماه زنگ بزنیم تخلیه چاه و فنر زدن. فنر چند متر میرفت پایین به ریشهها برخورد میکرد و بوی گند تمام غار را میگرفت.
مرد گفت: میان خانواده مادری و یا پدری یکی را انتخاب کن.
سرگشته نگاهش کردم. همانجا که ایستاده بودم گفتم: اینجا. همین میان.
– نمیشه. یا باید بری بالا یا پایین یا پیش مادرت یا پیش پدرت.
همین طور که به صدای رودخانه گوش میکردم گفتم: هیچ برنامهای برای مردن ندارم.
پاهایم را تند کردم؛ مانند تورنه سرد پاییزی به دنبالم آمد، گفت: تا اینجا اومدی باید یک طرف را انتخاب کنی.
گفتم: سمت بالا، خانواده پدری.
دستم را گرفت، گفت: بریم بالا.
گفتم: من خیلی کار دارم، گذری به اینجا آمدم بهتر است زیاد سر به سرم نگذارید وگرنه زنگ میزنم به.
گفت: هر کاری دلت میخواد بکن. باید بری راسته بالا.
پدرم را میدیدم که پشت پیشخوان مرگ ایستاده، چشم به راه دستور ورود بود. صدایش کردم. رویش را برگرداند، بعد دوباره رو به پیشخوان ایستاد.
همراه تورنه دماوند، توی خاک به سمت پایین حرکت کردم. آن مرد وچند نفر دیگر که نمیشناختمشان دستم را گرفتند و مرا به راسته بالا بردند. اعضای خانواده رده به رده خوابیده بودند با عکسهای سیاه و سپید یا رنگی، جوان و پیر؛ زنها با شاخه گل روی شیشه، تنها عمه فرزانه بود که به جای گل، عکس پدربزرگ را گذاشته بودند.
هنگامی رسیدیم بالا، مرد گفت: خوب باید بریم پیش مدیر فروش.
به همراهش راه افتادم. سرپرست فروش پشت پیشخوان نشسته بود. گوشی همراه دستش بود، دستش شکل پنجهای شده بود که دیگر باز نمیشد. گفت: گور شماره چند را میخواهی؟
گفتم: ۲.
گفت: خریداری شده.
گفتم: ۳.
گفت: خریداری شده.
گفتم: ببینید چه شمارهای خریداری نشده.
گفت: همه شمارهها خریداری شده.
گفتم: سرنوشت من اینجا نیست.
گفت: شما انتخاب کردید. ما برای شما امکانات ویژه داریم.
یکی دیگر گفت: پس از جنگ جهانی اول خدا سرنوشت آدمی را به خودش واگذار کرد. هر کی هوشش بیشتر، نماینده شد.
چهرهاش زیر ماسک بود، تنها تاریکی کم سوی چشمهایش را میدیدم.
کنار گور خانوادگی ما زمینی هموار را نشان داد، گفت: اینجا برای شما خانهای با امکانات برای آینده فراهم میکنیم.
خواستم خداحافظی کنم گفت: پولش رو ندادید.
گفتم: چهقدر میشه؟
گفت: صد میلیون.
گفتم: من ده میلیون هم پس انداز ندارم.
گفت: حالا ده میلیون را بریزید.
گفتم: کارت همراهم نیست.
گفت: با سرپرست هماهنگی تشریف ببرید، کارتتان را بیاورید.
این جور شد که من گور خریدم، قرار شد ماهیانه اندازهای پرداخت کنم. پس از چند روز تلفنم زنگ زد که:
– شما کی تصمیم دارید بمیرید؟
گفتم: میخواهید هماهنگ کنید؟
مرد گفت: پاسخ سربالا ندید.
گفتم: همین الان.
همان آن، صدای آمبولانس پیچید، چند مرد با دستکشهای سیاه جلوی در ایستادند و سوارم کردند.
گفتند: کنار گورهای خانوادگی پدرت.
گوری تازه برای من آماده کرده بودند.
یکی گفت: چه ساعتی میخواهی بمیری؟
یکی دیگرگفت: دوست دارید توی گور بخوابید یا بشینید؟
گفتم: تا به امروز همه میخوابیدند.
گفت: شما چی دوست دارید؟
پاسخش را ندادم.
مرد گفت: بشینید توی گور. دستتان را گرد پاهاجمع کنید. طوری که پاهایتان از گور نزند بیرون.
پرسیدم: امروز چندم است؟
یکی گفت: ده دی.
گفتم: همهی روزهای زادروز نشانه است.
میان تورنه دماوند به سمت رودخانه دویدم. هرچه صدای رود بیشتر میشد توانم بیشتر میشد. بوی گل ولای که نزدیک شد؛ خودت را پرت کردم سوی رودخانه. در امواج آب شنا میکردم. میدانستم رودخانه دماوند به سوی دریای جامع سرازیر میشود.
صدای مادرم تو گوشم پیچید که میگفت دریای جامع بچههایش را پیدا کرده و به زودی جشن خانوادگی آغاز میشود. میدانستم که آنها هم از تجارت جهانی مرگ گریختهاند.