ناشيانه خود را باز به رؤياهايم بستهام…
آيا ميتوان يادداشتي به هيچ كس نوشت، تا چه رسد به خورشيد؟
با موسيقي و ميخك نيز ميتوان بد بود، و با عصرگاهي سرد…
كه همه جا سرك كشيد، دل چزاندهي كفترها را يافت…
و هيچ نگفت. پاهايم ميلرزيدند. اتفاقي دست سودم…
به پهلوي تاريك زمين. پشت سر هم ميگشتيم…
با چشمهاي زاغ به نثر دلگيرم ميانديشيدم. از جانم ميكندم….
كسي بزرگ و پيروزگر همه چيز را از من ميگيرد….
به ديوبچههاي دنبالم زل ميزند؛ آنان كه پس از خاكستر شبانهام ترانه ميخوانند.
و مرا ميستايد، قلبم را. او خداوندگار من است.
چيزي از آن روز شرماورم هنوز نگذشته است.
هم خوشيم، هم تشنه. در گنبد بيوزن
بيپروا هزاران چهرهي برگگونه را ميشنوم.
در چشمانداز خاموش دست ميبرم، چه ننگي.
خود را از دست دادم. چهرهام را در نيمرخي تكيده گير انداختم.
دو تكه شديم بينا با سايهاي كه نگران بود.
ژرفاي گسيختهي جهان را خوانديم.
خودپسندانه به خود تن در داديم.
زباني را كه تا ديروز ناباورانه ميآموختيم
به يك چشم اندوختيم
و از شكل نيفتاديم.
داربست ما اين گونه است.