مایا…
دختر جان…
دستهایت بوی بهار گرفتەاند؟….
پرندەی کوچک، رویِ شانەی گرگ…
بیا حرف بزنیم…
دربارەی زمانی که قبایل سکوت من را در زمین های غصبی شان
به زمین زدند وَ
روزەهاشان را از سر
مایا
دخترجان
دستهایت باید بوی بهار بگیرند
حالایِ حالا که در من شعر می شوی
بیا دهانت را ببوسم
در فاصلەی بوسەی اول تا بوسیدن دوبارەات
می توانم پرندەای باشم
که صلح را از تاریکی بگذراند
گلدارترین پیراهنت را بپوش
در قبایل تو ترس را اعتنایی نیست
بیا
دامن هفتادوپنج سانتی مرا
در خیابان ها سبز کن
گرگها مارا دریدەاند
مایا
اینها رازهای گندیدەی منَند
مراقب باش
مراقب باش کسی نداندشان
الهام اسدی