فراموش كردهام واژهاي را كه ميخواستم بيان كنم.
با بالهاي بستهاش پرستوي كور بازميگردد
به دالان سايهها، تا با سايهها بازي كند.
آواز شبانه را گيجاگيج ميخوانَد.
***
آواي پرندهاي را نميتوان شنيد. گل ناميرايي نميشكفد.
رمهاي از ماديانهاي شبانه با يالهاي لطيف.
و قايقي خالي بر رودخانهي بيآب غلتيده است.
كلام در ميان ملخها از ياد رفته است.
***
و آهسته ميبالد، مانند معبدي يا خيمهاي،
و ناگهان چون آنتيگونهي ديوانه، بر پهلو پايين ميافتد،
يا بر پا فرود ميآيد، مانند پرستويي مرده،
با همدردياي ظلماني ]استيكسوار[ و شاخهاي سرسبز.
***
آه، اگر ميتوانستم برگردانم فضاحت انگشتاني را
كه ميبينم و سرخوشي ادا شدهي بازشناسي را.
بسيار بيمناكم از زاري آنهئيد،
از مه و نواي ناقوسها و مغاك.
***
هنوز توان عشق ورزيدن و بازبینی دارند ميرندگان،
از جانبشان براستي صدا از ميان انگشتانشان فرو ميریزد،
اما فراموش كردم آنچه را ميخواستم بيان كنم،
و خیال نابسودني به دالان سايهها بازميگردد.
***
آن لطافت همان اشتباه را بازميگويد،
بارها بار: پرستو، دوست، آنتيگونه….
اما روي لبها، مانند يخ سياه، ميسوزد
خاطرهي آوايي ظلماني ]استيكسوار[.