نوشته ایست از شهاب الدین زیدری از حمله تاتار ؛ با تثری سنگین و تصاویری گاه درخشان و گاه شن زاری که خواننده را از ادامه خواندن بازمی دارد . چند بار خواندم و برگشتم کتاب را بستم و دوباره …. در نیمه ی راه ؛ شمعی بود که مرا جلو می برد . سوای مقاله ها و نقدها و تفسیر و نثر روان … قطعه هایی از آن را انتخاب کردم و سعی کردم بی آن که سبک نوشتار تغییر کند ؛ لغات سخت و سنگین و کلمات عربی را با جایگزینی به کناری بزنم که خواننده امروز بتواند با متن ارتباط برقرار کند .این همان متن است :
“قلم که تراش می خورد، با جوهر آشنا ، گویای سخن است. حیثیت قلم در آشنا شدن با جوهر است. تا تراش نخورد، عمل نکند. رازدار نیست. سق سیاه است و هرچه بگوید اتفاق می افتد. با این همه میخواهم از شکایت بخت که هرگز مرا به آرزو نرسانده تا اینکه هزار اذیت …و هرگز دل را به مراد نرسانید تا هزار تیر مصیبت به دل ترسانیده است ، مطالبی بنویسم ، اتفاقاتی که حتی کوه هم توان رنج آن را ندارد و تاریکی و دودش چهره ی خورشید را می پوشاند، «نزدیک است که آسمانها پاره پاره شوند و زمین بشکافد و کوه ها خرد شده، فرو ریزند.» افسانه ای کوتاه کنم .
در شیوایی کلام، حریری است که اصل آن از نی است، کلاغ ابلق و شومی است که سخن را به دوردستها منتقل می کند، کلاغ جدایی اندیشی است که هنگام حرکت بر روی کاغذ «کاغ کاغ» می کند گاه سخن چینی است که بدون این که حرفی را بشنود خیلی چیزها را روایت می کند.”
در این مدت که تلاطم امواج فتنه ، کار جهان را برهم شورانیده است، و سیلاب جفای ایام ، سرهای سروران را خاشاک گردانیده.طوفان بلا ، چنان بالا گرفته که کشتی حیات را از گذرگاه جداول مرگ عبور می دهد . و رعد و برق و صاعقه ی حاصل از این ، نزدیک است نور چشمان را به تیرگی آرد و همگان را نابینا کند .
بار سالار ایام چون بارِ حوادث در هم بست. شمشیر را به سرباری ، بر سر بار نهاد،شمشیر که آبداری وصف لازم ان است ، در این روزگار سروری می کند، ابرهای باران زا ، تبدیل به بلاها و مصیبت های لبریز شده و رود فرات که نبات می رویانید، استخوان ریزه ی مقتولان را به بار آورده، زمین که قطرات ژاله رنگ لاله داشتی ، اکنون به خاطر خون ریخته شده ، به سرخی شاخه ی درخت بقم شده است، شمشیر که که بهشت در سایه ی اوست، تبدیل به درخت دوزخیان شده و مانند درخت دوزخیان، سرها را از تن جدا می کند. «و میوه ی آن سرهای دیوان است».
تا این شمشیر دو رو و تیز زبان در میان ، شد امد گرفته ، سلامت پای بر کران نهاده . فتنه که از خواب سربرداشته ، هزاران سر برداشته .و از زمانی که شمشیر آب دیده ، خون می ریزد، انسان، بی ارزش شده و نیزه سربلند ، بمثال زورازمایان سر فراز گشته .تیر که نصیب هدف بودی تیر ضمیر امده .
آبستنان لیالى را هر لحظه ، اگر چه زمان معین شدست ،و نو بنو بلایی زاییده ، بوالعجب باز ایام هرچند گفته اند: ماه رجب را زنده باش تا شگفتی ها را ببینی؛ در این ماه سرهای سروران در راه گذر افتاده و استخوان های بزرگان در زیر پای لگدکوب ، شمشیرهای یمانی در گردنها جای گرفته ، همانند شمشیری که در غلاف جای میگیرد. خنجرها با حنجره ها إلفت گرفته ، سلامت از میان أمت چون زه در کمان گوشه نشین شده ، امن و امان چون تیر از دست اهل زمان بیرون رفته …
تیز تاز قلم را دست گرفتم که تا بنویسم در هنگامه ی مهاجرت چه گذشت ، تیز تاز قلمی که بازگوکننده ی اسرار است، نیمه ای از آتش سوز و گداز را که قلبم را در بر گرفته است، اندوهی را که در رأس زندگی ام نشسته ،حکایت شکایت امیز قلم که وقتی وارونه عمل کند، جز دورویی چه کار آید؟ « از قلم که چون برسیاه نشیند سپیدعمل کند و بر سپید سیاه ، دوزبانست ، که شایسته ی دوستی با انسان های صادق را نشاید . اگر چه اندرون داراست، نتوان گفت که راز دار است . توخالی ست که تا نوشته نشود، کلام او صحیح نباشد. طالب علمیست سودا بر سر زده ، تا تن دونیم نکند، صاحب هنر نشود
حریریست و اصلش قصب ، پیسه کلاغیست…. سخن چینی است که ناشنوده روایت کند.
خواسته ام فصلی چندبنویسم ،از شکایت بخت افتان و خیزان ، که هرگز کام مراد شیرین نکرد، تا هزار شربت ناخوش۔ مذاق در پی نداد ، وسهمی از اقسام آرزو نصیب دل نگردانید ، هزارتیر مصائب بجگر نرسانید، و اما قلم که سر تراشیده است و سر سیاه می کند . دو زبانی است که شایسته ی دوستی با انسان های صادق نیست. هرچند با سر قیام می کند اما سیاه کار است. هرچند تو دار است ولی سر تراشیده است و سر سیاه می کند . سربریده است و سخن می گوید . آب رویش در سیاه روییست. زبان بریدنش شرط گویاییست . آب. دهانیست که سخن نگاه نمی دارد. سیاه کامیست که آنچه گفت بباشد.»
در شیوایی کلام، حریری است که اصل آن از نی است، کلاغ ابلق و شومی است که سخن را به دوردستها منتقل می کند، کلاغ جدایی اندیشی است که هنگام حرکت بر روی کاغذ «کاغ کاغ» می کند گاه سخن چینی است که بدون این که حرفی را بشنود خیلی چیزها را روایت می کند.
قلم که تراش می خورد، با جوهر آشنا ، گویای سخن است. حیثیت قلم در آشنا شدن با جوهر است. تا تراش نخورد، عمل نکند. اصلا رازدار نیست. سق سیاه است و هرچه بگوید اتفاق می افتد. با این همه میخواهم از شکایت بخت که هرگز مرا به آرزو نرسانده تا اینکه هزار اذیت و هرگز دل را به مراد نرسانید تا هزار تیر مصیبت به دل ترسانید، مطالبی بنویسم ، اتفاقاتی که حتی کوه هم توان رنج آن را ندارد و تاریکی و دودش چهره ی خورشید را می پوشاند، «نزدیک است که آسمانها پاره پاره شوند و زمین بشکافد و کوه ها خرد شده، فرو ریزند.» افسانه ای کوتاه کنم .
برگردیم سراغ عقل، عقلی که به سبب سرکوبی حوادث حیران مانده ، و به سبب بلاهای روزگار دچار سرگیجه شده است، و به سالم بودن سرزنش کردن دل و سینه را لازم دانسته است و دل را به سبب یک رویی و صداقت سرزنش کرده و می گوید که: «با کدام اشتیاق سختی های جدایی را می نویسی؟ و به کدام دلسوز داستان اشتیاقت را می گویی؟! آن قدر غصه خورده ای که خون، گلویت را گرفته است، ساکت شو و سخنی مگو…که دلپردازی نیست . اگر سختی به استخوان تو رسیده ، و اندوه چنان است که پای جان به میان آمده ، صبور باش،
گردش روزگار دُرد درد را به ما نوشاند. مهرة أجل در شش درة تنگنا افتاد، شه مات شده . بساط إعانت و فریادرسی را در نوشتیم. منافقتی که در پرده موافقت مستور بود، حجاب بر انداخت . مذاق تجربه طعم اوفاق وفاق از هم بازشناخت …. در سختی هاست که دوستان محک می خورند. …
قصة غصه آمیز که مینویسی، گوشه جگر کدام شفیق خواهد پیچید؟ عجب دلیست، با این همه درد که در تو بود شکافت . صبح سعادت چشم مدار، که محنت یلداست.
تاتار حرام ریزه در مکان عقاب ، روی آوردن به چون عقاب گرسنه ، دهان گشاده ،….و من بنده بامداد با غلامکی که با من بود ؛ روی نهادن به بلشکرگاه نهادم ، و اتفاق خیر را شبانه اسپی نیکو خریده بودم ، و از آن بیخبر که بخانه مهمانی بیگانه رسیده است، و بلایی ناگهان نزول کرده : ابر است برجای قمر ، سنگست بر جای گهر،زهراست برجای شکر، خاراست برجای من، چون صورت حال بدانستم ، سر برکف دست گرفته ، عنان بباد پای سپردم ، .
خیر و شری که از تغییر زمان دیده ای، ” و گرم و سردی که از کس دوران چشیده ای ، از هرباب ، ، بنویس ، تا بدانند که آسیای دوران جانی سنگین را چند بجان” گردانیده است
اینک روان شده اند ، و روز روشن را از غبار شب تاریک کرده ، و شب تاریک را از شعله آتش روز روشن گردانیده…. ودر شب تاتاریان:
قلقل جام می و چپچاپ بوس و چشچش “قلیه و فشفشی شلوار بند زن گزیده،…
طرفه آنکه من بنده که چون آهوی دام دریده و مرغ قفص شکسته مالفت ایران در آمده بودم، و در تحذیر آن همه مبالغت مینمودم، چون همه ابلهان….در شهر کوران دست بدیده باز نهادم …
و كار…چنان تنگ شده بود كه از تاتار در تاتار ميگريختم