پشت مانيتور نشسته بود. با صداي بلند و اعتراض آميزي گفت : مامان ! تو جوري عكس هاي منو گرفتي كه جوشام معلوم شه .
به شلوار بافتني تيره اي كه گوشه ي اتاق افتاده بود اشاره كرد و گفت: بعدش هم ببين تورو خدا … رفته براي من شلوار گرمكن مشكي گرفته ، اونوقت براي خودش شلوار نارنجي گرفته و رو فرشي قرمز .
زن آمد كنار دختر ايستاد و گفت : مي توني عكس هاتو پاك كني .
– تو هر چي از من عكس مي گيري همه اش يا تيره است يا … اين عكسو ببين ، ديوارو بزرگ گرفتي ، سر منو كوچيك . مي دوني اين عكس چه مفهومي داره؟
زن چند لحظه چشم هايش را بست و با بي حوصله گي گفت : اين نمادها براي كساني يه كه مي خوان با هنر چيزي رو نشون بدن ، من كه نخواستم با هنر چيزي رو نشون بدم . اين عكس اتفاقي اين جوري شده . من منظوری نداشتم .
زن روي صندلي راحتي نشست . دوباره گفت : من منظوري نداشتم .
– مامان تو تازه گي داري سربه سر من مي ذاري !
– هيچ هم اين طور نيست .
-اينو ببين ! چرا گوشه ي صورتم رو نگرفتي ؟
زن كنار دختر ايستاد . يكي از عكس ها را نشان داد و گفت : اين يكي كه خوب افتاده .
– اينو خودم تنظيم كردم.
زن گفت : من اين همه عكس گرفتم ازت . ايناهاش اين خوب شده .
– مطمئنم اينم اتفاقي خوب افتاده .
دختر همين طور كه حرص مي خورد گفت : اصلاً حق نداري ديگه ازم عكس بگيري . اصلا حق نداري به دوربين دست بزني .
زن با لحن تندي گفت : من هر جور دلم بخواد عكس ميگيرم . دوربين مال خودمه ، پولشو خودم دادم .
دختر از پشت مانيتور بلند شد . كامپيوتر را خاموش كرد .
زن با صداي بلند گفت : چرا خاموشش كردي ؟
– دلم مي خواد .
زن گفت : اون دوربين ، اون مانيتور همه اش مال خودمه ،هر جور دلم خواست عكس مي گيرم . از این به بعد هم ، خودت برای خودت شلوار می خری .
دختر گفت : من پول دوربينو به ات پس مي دم .
زن گفت : من قصد فروشش رو ندارم .
دختر به سراغ كيفش رفت ؛ چند تا اسكناس از توش دراورد و گفت : بيا اينو فعلا بگير .
زن اسكناس را پرت كرد .
– گفتم كه دوربين مو نمي فروشم .
وقتي مرد وارد اتاق شد هر دو ساكت شدند . زن بلند شد رفت جلوي آينه . دست كشيد زير چشمش . زيرلبي گفت : چقدر زير چشمم …
مرد گفت : برادرم هميشه به پدرم مي گفت همه ي خرجايي كه براي تحصيلم كردي برمي گردونم . هر موقع با پدرم دعوا مي كرد اينو مي گفت .
زن رفت تو اشپزخانه . نگاهي به ظرف هاي نشسته انداخت و گفت : بايد هر كدوممون يك كاري انجام بديم . همه ي كارها رو دوش منه .
دختر رفت گرمكن مشكي را از توي كشو بيرون اورد و گفت : بابا ! ببين ! رفته براي من گرمكن مشكي خريده براي خودش …
زن گفت : اتفاقا اين مشكي راحتره ، گرون تر هم بود … مي خواي باهم عوض كنيم ؟
مرد اسكناس ها را جمع كرد ، رو به دختر گفت : بيا ! اينا رو بذار تو كيفت !
دختر جواب نداد . نشست روي صندلي . كتاب هنر عكاسي را جلو رويش گرفت ، دقيقه اي بعد بلند شد …
كنار جاكفشي نشسته بود و كفش ها ي مادرش را با دقت واكس مي زد .