گفت :
-رييس من سفيد پوسته.
گفتم :
-بيشتر رييسا سفيد پوستن.
-سفيد پوست و پرچونه. يه ريزم میپرسه که سيا ديگه چی میخواد. ديروز باز تو ساعت استراحت کافه، با حرفهای صدتا يه غازش درباره سيا پوستا، #النگاتم شده بود. اون هميشه میگه سيا. انگار ۱۱۵۰ نوع جور واجور سياپوست تو آمريکا وجود نداره. رييسم میگه: حالا که همتون حق شهروندی و ديوان عالی رو به دست آوردين، آدام پاول تو کنگرهست، رالف بونچ تو مجلسه، لئونتاين پرايس تو اپرای متروپوليتن میخونه، بالاتر از همه اين که دکتر مارتين لوترکينگ جايزه نوبل رو میگيره، ديگه بيشتر از اين چی میخواين شما؟ از همين تو میپرسم، سيا ديگه چی میخواد؟
-من سيا نيستم من خودمم.
-خب، تو نماينده سيا که هستی !
-نه، من نيستم. من فقط نماينده شخص خودمم.
-پس رالف بونچ و تورگود مارشال و مارتين لوترکينگ نماينده تو هستن، نيستن؟
-اگه تو میگی اونا نماينده منن، من از اين که اون جور آدما نماينده منن، خيلی به خودم میبالم. ولی تموم اونایی رو که اسم میبری، دنبال کارو زندگی خودشونن و تو بار من آبجو نمیخوردن. من هيچوقت يکی از اونا رو تو خيابون لنوکس نديدم. تا اون جاکه به ياد دارم، اونا حتی تو هارلم زندگی نمیکنن. من حتا نمیتونم اسم شونو تو دفتر تلفن پيدا کنم. همهشون شماره اختصاصی دارن. اگه تو میگی اونا نماينده سيا هستن، واسه چی از خودشون نمیپرسی که سيا ديگه چی میخواد؟
-من نمیتونم به اونا دست پيدا کنم.
-خب، منم نمیتونم. پس هردومون مثه هميم.
-خيله خب، قضيه رو از نزديکتر نيگا کنيم. روی ويلکيتر تو جبهه شما میجنگه، جيمز فارمرم همين طور.
-اونا تو بار من چيز نمیخورن.
-ويلکيتر و فارمر تو هارلم زندگی نمیکنن؟
-تا اون جا که من میدونم، اين دورو ورا پيدا شون نشده. فکر میکنم از وقتی جکی مابلی اولين جوک شو گفت، اونا پا تو بار آپولون نذاشتن.
-من اونو نمیشناسم، ولی نيپسی راسل و بيل کاسبی رو تو تلويزيون میبينم.
-جک مابلی اون نيست. اون يه زنه که به اسم مامز معروفه.
-عجب!
-مامز مابلی تو يکی از صفحههاش يه داستان دربارة سندی الا و دمپاییهای جادوییش که تو مجلس جوونا میرقصه و اتفاقی که واسه خانوم کوچولو میافته، داره. تموم داستان درباره اون چيزيه که سيا میخواد.
– پايان داستان چه جوريه؟
-سندی الا–ی کوچولو تا نصف شب با رييس کوکلاکس کلان میرقصه. ساعت زنگ دوازده رو که میزنه سندی الا–ی کوچولو به زندگی معمولی سيا پوستی خودش برمیگرده. کلاه گيس بلوندش به يه کلاه بافتنی سيا تغيير شكل میده و هفته بعدش به محاکمه کشونده میشه.
– يه افسانه نمادين. به نظر من، يعنی که سيا تو زندونه. ولی تو که زندونی نيستی!
-اين برداشت توئه.
-ش
-خب، تو چی میخوای؟
-که از زندون بيام بيرون.
-کدوم زندون؟
-همين زندونی که تو منو توش انداختی !
رييسم فرياد میزنه که:
-من! من که تو رو تو زندون ننداختم. تو چی میگی پسر! من تو رو دوستت دارم. من يه ليبرالم. واسه کندی رأی جمع کردم و حالام واسه جانسون اين کار رو میکنم. من طرفدار برابریام. حالا که تو اونو بهدست آوردی ،ديگه بيشتر از اين چی میخوای؟
-برابری دوباره.
-منظورت از برابری دوباره چيه؟
-که تو با من قاطی بشی، نه من با تو.
-منظورت اينه که من بيام تو هارلم زندگی کنم؟ اصلا و ابدا !
-من تو هارلم زندگی میکنم.
-تو با اون جا اخت شدی و کنار اومدی. تو هارلم جنايت خيلی زياده.
-تو هارلم بانک زنی دويست هزار دلاری نيست، که همين چند وقت پيش سه فقرهش تو جاهای ديگه اتفاق افتاد و همهشم سفيد پوستا تو اون کارا دست داشتن و يکیشم تو هارلم نبود. گندهترين و خوشگلترين جنايتا تو بيرون از هارلم اتفاق میافته. ما هيچ وقت نه دزدی نيم ميليون دلاری جواهرات داريم و نه گم شدن ياقوت کبود. بهتره با من بيای تو هارلم و با ما قاطی شی.
-اين سيا پوستا هستن که میخوان برابرشن.
-اين سفيد پوستا هستن که اين رو نمیخوان.
-مام میخوايم، منتها تا يه نقطهای.
-اين همون چيزيه که سيا پوستا میخوان، جابه جا کردن اين نقطه.
رييسم اخم کرد و گفت :
-ساعت استراحت تمومه.
نویسنده: لانگستون هیوز
از مجموعه: داستانهای سادهلوح
مترجم: علیاصغر راشدان