زندگی کوچک من…
در مشت فشردهی روزگار….
نرم گشته است….
ببین چهگونه با این تن…
بر کف دست پینهبستهاش میکوبم….
دوباره و دوباره….
دوست دارم با پیشانی
از گوشت و بافتهای تناش عبور کنم
اینجا نمیمانم
دیگر آن دختر پژمرده نیستم
که مشتی دندان گم کرده است
و سبدی گیسو.
آه، کاش افسونگر بودم
تا دست که بر دست میزدم
همه چیز متوقف میشد
و اینجا
برای همیشه در باران
در کنار رقص نرم پاهای کودکانهام
نرم بر این شعر زمخت سوهان میکشیدم
و دوباره و دوباره
به همیشه پوست گرم تو می رسیدم.
?