كنار سينهی او عاشق تو شدم…
از سنگ بود و شير نداشت سينهی زمين…
پس دوباره عاشق تو شدم…
نداشت…
واقعا نداشت…
ولی آرام میبخشد…
هر بار…
تا كنارش كه رفتم دانستم…
به جز كسانی كه آنجا میشناختم
و هنوز مردهاند
آرام بخش است
سينهی زمين
پدربزرگ كه زنها همهشان را دوست میداشت …
و مادربزرگ كه تنها،
عازم پدربزرگِ تنها شد …
كنارش تو آن روز
ايستاده كه خيلی بودی عظيم مینمود
سينهی زمين
حالا كه مینشينم بزرگ است كنارش
شير اما نداشت
با درختی بالاش نه گل نه ميوه
برگهای جُدا جُدا وُ
دُمگُلهايی كه انگار خُدا خُدا
نمانده
كسی نمانده بپرسم
اين چه گونه درختیست؟
نام خم شدهاش چيست؟
که سر میجنباند گاهی
مادرم كه بگويد: تو هنوز به اون دو تا خدابيامرز رفتی؟
سر به سينهی زمين میزنم گاه
میخواهم دفنم كنم همين جا
شايد روزی شيری از آن
بيرون بيايد…
۱۳۸۷
One Comment
شبرو
نگاهی زنانه وفلسفی . من خواننده شعرهای شما هستم . ممنون خانم تفتی عزیز