تازگیها رفته بود سروقت کتابهای دستورزبان یونانی باستان پنجاه سال قبلش. کارهای بولفینچ را خوانده بود و میخواست اودیسه را دوباره به یونانی بخواند. زندگیش عوض شده بود. این روزها کمتر میخوابید، صبحها بیدار میشد و زل میزد به آسمان بالای پارک گرمرسی. به ابرها نگاه میکرد تا شکلی پیدا میکردند که میتوانست بهشان فکر کند. کشتیهای عجیب و شبحزده را دوست داشت و دوست داشت پرندهها و جانورهای اساطیری را تماشا کند. متوجه شده بود که اگر این شکلها را در ابرها پیدا کند و بتواند فکرش را مدتی روی آنها نگه دارد، ممکن است از افسردگی صبحگاهیاش کم شود. دکتر موریس شصتوشش سالش بود، پزشک بود، و دو سالی از بازنشستگیاش میگذشت. مطبش را در کویینز بسته بود و به منهتن آمده بود. بعد از سکتهی قلبی، خودش را بازنشسته کرده بود. سکتهاش بیش از اندازه جدی نبود ولی به اندازهی کافی جدی بود. اولین حملهی قلبیاش بود و امیدوار بود آخرینش باشد، گرچه امید داشت آخر سر، زود کارش تمام شود. زنش مرده بود و دخترش در اسکاتلند زندگی میکرد. ماهی دوبار برایش نامه مینوشت و ماهی دوبار از او نامه میگرفت. و با اینکه چندتایی دوست داشت که بهشان سر میزد، و خودش را با مجلههای پزشکی بهروز نگه میداشت، و موزه و تاتر دوست داشت، معمولا با تنهایی روبهرو بود. و نگران آینده بود؛ آیندهای که همهاش از آن ِ پیری بود.
بعد از صبحانهای مختصر لباس گرم میپوشید و میرفت بیرون که اطراف میدان قدم بزند. این بخش ِ سادهی پیادهروی بود. هیچ وقت پیادهروی را ترک نمیکرد؛ حتا وقتی خیلی سرد بود، یا بدجور باران میآمد یا همه جا چند سانت برف نشسته بود و مجبور بود خیلی مراقب باشد. بعد از اینکه به میدان میرسید، از خیابان رد میشد و از ایروینگ پلیس پایین میرفت. قدش بلند بود و کلاه و عصا داشت. روزنامه تایمزش را میخرید. اگر هوا چندان بد نبود، راهش را ادامه میداد تا خیابان چهاردهم، دوروبر پارک اونیو ساوت، شمال پارک را میگرفت و از کنار خیابان شرقی برمیگشت به ساختمان باریک و بلند و نماسنگ سفیدی که توش زندگی میکرد. تازگیها، به ندرت، از مسیرهای مختلفی میرفت. حتا در پیادهرویهای طولانی، دست کم یک بار وسط راه میایستاد، شاید جلو فروشگاه بزرگی که نیمی از یک بلوک را گرفته بود، یا شاید نبش خیابان، و از خودش میپرسید دیگر از کجا میتواند برود. این بخش سخت پیادهروی بود. سختیاش این بود که فرقی نمیکرد از کدام مسیر برود. حالا دلش میخواست بازنشسته نشده بود. از موقع بازنشستگی، بیشتر به سنش فکر میکرد؛ با اینکه شصت و شش سال که هشتاد سال نبود. ولی باز هم پیر بود. لحظههای پیش میآمد که اندوه به دلش مینشست.
یک روز صبح بعد از پیادهروی مستطیلشکل طولانیاش زیر باران، چشمش به نامهای افتاد روی پادری پلاستیکی زیر ردیف صندوقهای نامهی تو لابی ساختمان. لابی باریک و درازی بود با ستونهایی سبز به رنگ مرمر و چندتا صندلی بزرگ داشت که آدمها تکوتوک روشان مینشستند. دکتر موریس زن جوانی را دیده بود موبلند، با بارانی سفید و کیف دوشی آلبالویی، که با چتر طلقی گنبدیشکلش بهعجله از پلههای راهرو پایین آمده بود و همین که او میخواست وارد شود از ساختمان بیرون آمده بود. درواقع، خودش در را برای زن نگه داشته بود، و عطر تند زن را یک لحظه با نفسش به سینه کشیده بود. یادش نمیآمد قبلا او را دیده باشد و یک لحظه گیج شد که کی ممکن است باشد. بعدتر زن را مجسم کرد که صندوق نامههاش را خالی میکند، با عجله میخواندشان، بعد نامهها را میچپاند توی کیف آلبالویی روی دوشش، غافل از اینکه پاکت یکی از نامهها را توی کیفش چپانده نه خود نامه را.
خود نامه افتاده بود روی زمین. دکتر موریس وقتی خم شد نامه را بر دارد اینها را مجسم کرد. نامه یک برگهی تاخوردهی سنگین سفید بود، نوشتههاش با جوهر مشکی و به دستخط مردانه بود. تای نامه را باز کرد و نگاه کوتاهی به آن انداخت بیاینکه سلام اول نامه یا محتواش را بخواند. بایست عینک مطالعهاش را میزد…
…و فکر کرد آقای فلاهرتی، دربان و مسؤول آسانسور، اگر آسانسور یهکو بیاید پایین ممکن است ببیندش. البته فلاهرتی فکر میکرد دکتر دارد نامهی خودش را میخواند، منتها دکتر هیچ وقت این جوری توی لابی نامه نمیخواند. نمیخواست فلاهرتی فکر کند او دارد نامهی یکی دیگر را میخواند. فکر کرد نامه را بدهد به فلاهرتی و زن جوانی که نامه را انداخته بود برایش توصیف کند. می توانست از فلاهرتی بپرسد آیا برایش ممکن است نامه را به زن برگرداند یا نه. ولی به دلیلی که در آن لحظه برایش روشن نبود، نامه را سر داد توی جیبش که ببرد طبقه بالا و بخواند. دستش شروع کرد به لرزیدن و حس کرد قلبش تندتر می زند. تپش قلبش آزارش میکرد.
نامههای خودش را از صندوق درآورد ـ که فقط چندتا نشریه پزشکی بود و آنها را توی دستش گرفت. فلاهرتی او را به طبقهی پنجم برد. فلاهرتی مرد شیفت شب را ساعت چهار صبح مرخص میکرد و خودش ساعت چهار بعد از ظهر مرخص میشد.مرد باریکی بود شصت ساله با موی کم پشت سفید روی سر نیمهتاسش، که بعد از دو تا عمل جراحی استخوان، بخشی از آروارهی زیر گوش چپش را از دست داده بود. چندماهی پیداش نبود، بعد که برگشت؛ بخش پایینی سمت چپ صورتش کم و بیش گود رفته بود. اما نگاه کردن به صورتش چندان ناجور نبود. با اینکه دربان هیچ وقت از بیماریاش حرف نمیزد، دکتر میدانست هنوز از دست سرطان فک خلاص نشده، اما طبیعتا فکرش را پیش خودش نگه میداشت؛ و وقت هایی که فلاهرتی دردش را پنهان میکرد، دکتر حس میکرد.
امروز صبح، با اینکه فکرش مشغول بود، پرسید «اوضاع چطوره، آقای فلاهرتی؟»
«زیاد ناجور نیست.»
در حالی که نه به باران بلکه به نامهی توی جیبش فکر میکرد گفت «روز بدی نیست.»
فلاهرتی به شوخی گفت «خوب و عالی.» مجموعا با انرژی حرکت میکرد و حرف میزد، و همیشه مراقب بود آسانسور حتما با کف زمین همتراز شود قبل از اینکه بگذارد مسافرها بیرون بروند. گاهی دکتر دلش میخواست چیزی بیشتر از آنچه معمولا میگفت به او بگوید؛ ولی امروز نه.
پای پنجرهی دولته بزرگ اتاق نشیمنش که مشرف به میدان بود ایستاد، زیر نور گرفته روز بارانی فوریه، با هیجانی لذتبخش نامهای را که پیدا کرده بود خواند. چیزی بود که انتظار داشت. نامهای بود نوشتهی پدری به دخترش، خطاب به «ایولین عزیز.» محتوای این نامه بعد از یک مقدمه تردیدآمیز، نارضایتی پدر از شیوهی زندگی دخترش بود. وبا یک پاراگراف نصیحت پرهیزآمیز تمام می شد: «تو تا حالا کم با این و آن نخوابیدهای. دیگر نمیفهمم از این جور رفتار چی عایدت میشود. به نظرم دیگر هر چه را باید امتحان میکردی امتحان کردهای. ادعا میکنی که آدم جدیای هستی ولی میگذاری مردها ازت استفاده کنندد. برای تو هیچی ندارد جز اینکه خیلی موقتی است، ولی اصلش برای آنهااست: برای خودشان یک همخوابهی آسان جور کردهاند. من میدانم آنها در این باره چطوری فکر میکنند و فرداش توی دستشویی با هم دربارهاش چه حرفهایی میزنند. حالا من میخواهم یکبار برای همیشه ازت خواهش کنم که باید دربارهی زندگیت جدیتر باشی. به اندازهی کافی تجربه کردهای. صادقانه و دلسوزانه و صمیمانه به تو سفارش میکنم که دنبال مردی با رفتار باثبات و شخصیت خوب باشی که با تو ازدواج کند و با تو مثل همان آدمی رفتار کند که فکر کنم میخواهی باشی. دیگر نمیخواهم به تو به چشم یک نیمهـفاحشهی تدریجی نگاه کنم. لطفا این نصیحت را گوش کن، بیست و نه سالگی دیگر شانزده سالگی نیست.» پای نامه امضا شده بود «پدرت» و زیر امضا، جملهی دیگری، با دستخط ظریف ریز اضافه شده بود:«زندگی جنسی تو می ترساندم. مادر.»
دکتر نامه را گذاشت توی کشو. هیجانش تمام شده بود و از اینکه آن را خوانده بود خجالت کشید. با پدر احساس همدلی میکرد و با زن جوان هم – هرچند شاید کمتر. بعد از مدتی، سعی کرد بنشیند کتابهای دستور زبان یونانیاش را بخواند ولی نتوانست تمرکز کند. همین جور که تایمز میخواند، نامه مثل بیلبوردی توی ذهنش ماند، و در تمام روز از فکرش بیرون نیامد، انگار که نامه در او حس انتظاری ایجاد کرده بود ولی چه انتظاری، خودش هم نمیتوانست بگوید. جملههایی از نامه همین جور توی افکارش خوانده و مرور میشد. در خیالش زن جوان را میدید؛ همان جور که بعد از خواندن نوشتهی پدر مجسمش کرده بود، و همان طور که دیده بودش که از خانه بیرون میرفت ـ آیا زن واقعا ایولین بود؟ مطمئن نبود که نامه مال او باشد. شاید نبود؛ با این حال باز فکر کرد نامه مال اوست، همان زنی که در را برایش نگه داشته بود و عطرش هنوز در وجودش باقی بود.