آدم توی خانه که هست ،تنهاست و نه بیرون خانه، بلکه توی خانه. توی پارک پرنده ها هستند گربه ها گاهی هم سنجاب، راسو توی پارک آدم تنها نیست ولی توی خانه از فرط تنهایی آدم هوایی میشود. حالا متوجه میشوم که ده سال در آن وضع بسر برده ام، در تنهایی آن هم برای نوشتن کتابهایی که به من ،فهماندند، به من و دیگران که همان من نویسنده ای بودم که حالا هستم اینکه در آن مدت چه گذشت و چطور باید آن را شرح داد میتوانم بگویم که قضیه عزلت در نوفل لوشاتو را خودم علم کرده بودم برای خودم فقط توی این خانه تنها هستم؛ برای نوشتن برای نوشتن چیزی نه مثل آنچه تا آن زمان نوشته بودم، بلکه برای نوشتن کتابهایی که برای خود من هم ناشناخته باشند، بی آنکه از جانب من یا کسی تصمیمی گرفته شده باشد. شیدایی لل.واشتاین و نیز نایب کنسول را در همان دوره نوشتم به اضافه چند کتاب دیگر. بعد هم متوجه شدم که با نوشته ام تنها بوده ام و دور از همه چیز. ده سالی طول کشید به گمانم درست یادم نیست کمتر پیش می آید که حساب کنم چقدر وقت صرف نوشتن کرده ام به طور کلی حساب زمان از دستم خارج است. آن وقتها که چشم براه رو بر آنتلم و خواهر جوانش ماری لوئیز بودم حساب زمان را داشتم بعد دیگر حساب همه چیز از دستم به در رفت.
شیدایی گل و اشتاین و همچنین نایب کنسول را در آن بالاخانه نوشتم، در اتاقم اتاقی با گنجه های آبی حیف که شاگرد بناها خرابش کردند. در اینجا هم گاهی مینوشتم پشت همین میز تو سرسرا.
عزلت دوران اولین کتابهایم را حفظ کرده ام با خودم آورده ام نوشته ام را ،همیشه هرجا که رفته ام با خودم برده ام در پاریس، در تروویل، یا نیویورک در تروویل و در بحبوحه جنون شکل گیری رمان لولا والری اشتاین را رها کردم و باز در همین تروویل نامیان آندره آ اشتاینر با قطعیتی فراموش نشدنی برایم تجلی یافت؛ یک سال پیش بود.
عزلت نوشته عزلتی است که نوشته بدون آن حاصل نمی شود یا به صورت تکه تکه های بیخونی از آب در می آید که دوباره نوشتن را اقتضا می.کند نوشته خون باخته اصلاً مطلوب نویسنده نیست. مهمتر از همه اینکه نوشتن را هیچ وقت نباید به این یا آن منشی دیکته کرد، حتی اگر
منشی زیده ای باشد. در این مرحله به ناشر هم نباید داد که بخواندش. بین کسی که کتاب مینویسد و اطرافیان او همیشه باید نوعی جدایی باشد. عزلت همین است عزلت ،نویسنده عزلت نوشته. در ابتدا آدم به سکوتی میاندیشد که در اطرافش وجود داشته و در عمل در هر قدمی که به خانه ای میگذاریم در تمام اوقات روز، در تابش نور خواه نور بیرونی و خواه نور لامپهای روشن در روز این عزلت واقعی اجسام این عزلت خدشه ناپذیر به صورت عزلتی نهفته در نوشته در می آید. این موضوع را با کسی در میان نگذاشته ام همان وقتها، در دوره عزلت نخستینم کشف کرده بودم کاری که باید بکنم نوشتن است. همان وقتها ریمون کنو متقاعدم کرده بود داوری ریمون کنو تنها در این جمله خلاصه می شد: «جز نوشتن هیچ کاری نکنید بنویسید…» نوشتن تنها چیزی بود که زندگی ام را سرشار و دلپذیر می.کرد و مینوشتم کلمه هیچ وقت مرا رها نکرده است.
بستر نیست ،اتاقم نه در اینجا نه در پاریس و نه در تروویل پنجره ای است و میزی و عادت به مرکب ،سیاه از نوع مرکبهای سیاه نایاب میز البته میز خاصی است و من عادت خاصی پیدا میکنم همیشه هر جا که بروم هرجا که باشم حتی در جاهایی هم که نمی نویسم در اتاق هتل مثلاً؛ و عادت به اینکه همیشه در چمدانم نوشیدنی داشته باشم برای مواقع بیخوابی یا دلمردگیهای گاه و بیگاه در آن دوره یارانی داشتم دوستانی؛ کمتر پیش آمده است که از یاران دور بمانم. آنها به عزلتم در نوفل خو گرفته بودند. زن از سر لطف گاهی امکانی برایشان فراهم میکرد که آنها هم کتابهایی بنویسند. تنها در مواردی نادر کتابهایم را به آنها داده ام که بخوانند زنها نباید کتابهایی را که خود نوشته اند به عاشقانشان بدهند که بخوانند هر فصلی را که مینوشتم از چشمشان پنهان میکردم موضوع برای من جدی است طوری که گاهی از خودم میپرسم دیگران چه میکنند مثلاً زنی که شوهر یا عاشقی داشته باشد؛ لابد در این طور موارد دلبستگی به شوهر را از چشم عاشقان پنهان میکنند. دلبستگی ام هیچ وقت جایگزین پیدا نکرد هر روز که از زندگی ام میگذرد بیشتر به این موضوع پی میبرم
این خانه مأوای عزلت ،است با این حال پنجره ای مشرف به کوچه دارد مشرف به میدانچه به آبگیری قدیمی و دسته دسته دانش آموزان دهکده یخ که میزند ،آبگیر بچه ها رویش سرسره بازی میکنند و دیگر نمی گذارند کار کنم من هم مانعشان نمیشوم مانع این بچه ها هواشان را دارم تمام زنهای بچه دار هوای این بچه ها را دارند، بچه های نافرمان سر به هوا مثل همه بچه ها چه ترسی دارند ،هربار خیلی و چه مهری
عزلت یافتنی نیست، میسازیمش ساخته میشود. وقتی متقاعد شدم که باید تنها باشم که تنها بمانم تا کتاب بنویسم، ساختمش. تا حالا این طور بوده، در این خانه تنها بوده ام خودم را اینجا به بند کشیده ام. البته ترس هم با من بوده به هر حال این خانه را میپسندم خانه حالا مأوای نوشتن شده است کتابهایم از همین خانه به بیرون راه پیدا میکنند، از این نور از باغ از نور بر تابیده از آبگیر بیست سال وقت لازم بود برای نوشتن آنچه حالا بر زبان آوردم.
در همه جای این خانه میشود ،قدم ،زد ،بله می شود رفت، برگشت. تازه پارک هم ،هت با درختانی هزار ساله و درختانی که نهال اند هنوز درختان ،عرعر ،سیب و یک درخت گردو درختان آلو یک درخت گیلاس درخت زردآلو خشک شد بوته افسانه ای گل سرخ مرد آتلانتیک جلو اتاقم ،است، بوته تنها درختان گیلاس ژاپنی و چند زنق نهال کاملیا را زیر پنجره اتاق ،پیانو دیونیس ماسکو لو کاشت برای من اول اسباب و اثاث را تهیه کردم بعد دادم خانه را نقاشی کردند. بعد هم حدوداً دو سال گذشت تا توانستم زندگی ام را در این خانه از سرگیرم نوشتن لل و اشتاین را در اینجا تمام کردم پایان کتاب را در اینجا و در تروویل نوشتم رو به دریا تنها بودم نه تنها نبودم. در آن دوره مردی هم با من بود ولی درباره نوشتن حرفی نمیزدم کار میکردم بنابراین لازم بود از حرف زدن در خصوص کتابها اجتناب کنم. مردها تحمل این را ندارند، تحمل زنی که بنویسد عذاب آور است برای مرد، دشوار است برای همه مردها بجز روبر آ
در تروویل ساحلی بود و ،دریایی گستره ،آسمان و نیز ماسه ها در اینجا اما هر چه بود عزلت .بود در تروویل دریا را نگاه کرده ام تا عدم تروویل عزلت تمام هستی من .است عزلتم را هنوز دارم اینجاست دست نیافتنی در پیرامونم درها را اغلب میبندم تلفن را قطع میکنم صدای خودم را هم قطع میکنم از همه چیز دل میکنم.
هر آنچه بخواهم بر زبان میآورم من هیچ وقت سر در نمی آورم که چرا آدم مینویسد یا چطور ممکن است که ننویسد.
گاهی که اینجا در توفل تنها هستم توجه ام به اشیا جلب می شود مثلاً به رادیاتور یادم است که تخته پهنی روی رادیاتور بود و من اغلب روی آن ،نشستم اینجا، روی همین تخته تا تردد ماشینها را نگاه کنم تنها که باشم اینجا پیانو نمیزنم بد پیانو نمی زنم، منتها خیلی کم میزنم چون تصورم این است که وقتی تنها هستم و کسی جز من در این خانه نیست نمیتوانم بزنم تحملش دشوار ،است، انگار معنایی ناگهانی به خود میگیرد. در نهایت در این طور موارد خصوصی فقط کلام معنی پیدا میکند. به همین دلیل با کلام میتوانم کلنجار روم به کار بندمش حال آنکه پیانو وسیله ای است غریب و هنوز دست نیافتنی برای من این طور است و تاابد. به گمانم اگر پیانو را به طور حرفه ای دنبال کرده بودم هیچ وقت کتاب نمینوشتم گرچه چندان هم مطمئن نیستم. شاید هم اشتباه میکنم تصورم این است که نوشتن کتاب را در هر شرایطی میتوانم دنبال کنم، حتی همزمان با موسیقی کتابهایی غامض و در عین حال بی نقص و به دور از هر کلامی همچون مخاطب ناشناخته عشقی بی محمل مثل که عیسی در دل داشت یا ی ب باخ و این دو قرابت حیرت انگیزی با هم دارند.
عزلت در عین حال مبین چیز دیگری هم هست مرگ یا کتاب و بیش از همه مبین الکل ،است ویسکی در واقع من تابه حال، بی آنکه گذشته دور را بکاوم هیچ وقت نتوانسته ام واقعاً هیچ وقت نتوانسته ام کتابی را شروع کنم و به پایان نرسانم هیچ وقت هم کتابی ننوشته ام که از همان ابتدا و قبل از اینکه نوشته شود علت وجودی اش معلوم نباشد؛ هر کتابی که باشد، همه جا در تمام فصول سودای نوشتن را در اینجا در منطقه
کشف کردم، در همین خانه سرانجام مأوایی داشتم که می توانستم در آنجا پنهان بمانم و بنویسم قصدم این بود که در این خانه زندگی کنم وگرنه به چه درد میخورد؟ اوایل این طور بود چندان جدی نبود. بعد به فکر افتادم که اینجا میشود نوشت میتوانم بنویسم. کتابهایی را که پیشترها شروع کرده بودم کنار گذاشته بودمشان حتی عنوانشان هم از یادم رفته بود. نایب کنسول را ولی نه این کتاب را هیچ وقت کنار نگذاشتم اغلب ذهنم را مشغول می.کند به گل و اشتاین اما اصلاً فکرنمیکنم کسی نمیتواند او را بشناسد … را نه من و نه شما. حتى مطلبی هم که لاکان در این باره گفت من هیچ وقت کاملاً نفهمیدم. لا کان گیجم کرده بود با این جمله:اش او [زن] نباید بداند که نویسنده آن چیزی است که دارد می نویسد وگرنه گم و گور میشود، و این مصیبتی خواهد بود. این جمله از نظر من به صورت نوعی هویت اصلی درآمد، نوعی حق بیان که با زنها کاملاً بیگانه است.
درون دخمه یسر بردن در اعماق در عزلت کامل، و بعد هم دست یافتن به اینکه تنها کلام میتواند نجاتتان دهد بدون داشتن مضمونی برای کتاب، بدون اندیشه ای برای کتاب معنی اش این است که آدم خود را در برابر کتابی ،بیابد .باز بیابد گستره ای تهی، کتابی از اتفاق سر رویاروی ،هیچ رویاروی کلامی زنده و ،عریان دهشتی است دهشت فراز آمدن به گمان من کسی که مینویسد اندیشه کتاب بسر ندارد، دست خالی است خالی از ذهن است شناختش از مقوله کتاب چیزی است در حد کلامی خشک و عور بی پی آیند بی پژواک، غریب، با قواعد ازلی و بدوی اش املا معنا نایب کنسول کتابی است که در همه جای آن فریاد بی صدا سرداده شده البته این اصطلاح برایم خوشایند نیست ولی وقتی کتاب را می خوانم به همین نتیجه میرسم یا چیزی در این مایه بله همین طور است، نایب کنسول مدام نعره میزده، آن هم در مکانی که برای من مقدس است نعره میزند همان طور که دیگران عبادت هر روزه شان را بجا میآورند بله فریاد میزده بلند و در دل شبهای لاهور به طرف باغهای شالیمار شلیک میکرده تا بکشد چه کسی را مهم نبوده فقط میخواسته بکشد آن هم از لحظه ای که هر آدمی برای او در حکم سرزمین تجزیه شده هند بوده. نعره میزده در خانه اش در مقر سکوتش و در اوقات تنهایی در شب تارکلکته برهوت شوریده سر است، شوریده عقل است نایب کنسول؛ لاهور را میکشد همه شب. تا به حال هیچ وقت در هیچ جا چنین آدمی ندیده ام، جز هنر پیشه ای که نقش او را ایفا کرد کسی را ندیده ام دوستم میکائل لوندال بازیگر نابغه حتی در دیگر نقشهایش هم به گمان من هنوز نایب کنسول فرانسه در لاهور است. دوستم، لوندال برادر تایب کنسول همان کسی است که باورش .دارم نعره نایب کنسول این ندای آیین یگانه در همین جا ضبط شد در نوفل لوشاتو نام زن را در همین جا بر زبان آورد آم س آنا ماریا گو آردی. زن، دلفین سیریگ بود. همه همکاران حاضر در صحنه اشک میریختند. گریه بی اختیار، بی آنکه بدانند چه احساسی دارند ناخواسته و واقعی اشک می ریختند، اشک بردمان شوربخت در زندگی آدم لحظه ای فرامی رسد، البته به گمان محتوم نمیتوان از آن گریخت لحظه ای که همه چیز شک برانگیز می شود:
ازدواج، دوستان، خاصه زوجها به استثنای بچه ها، بچه ها هیچ وقت شک بر نمی انگیزند شک در پیله خودش بزرگ میشود، تنهاست این شک از جنس عزلت است. شک زاده عزلت است حالا دیگر میتوان این عبارت را صریح بر زبان آورد بعید نیست که خیلیها تحمل گفته ام را نداشته باشند، طفره بروند شاید هم به همین دلیل هر آدمی نمیتواند نویسنده باشد. بله تفاوت یعنی همین حقیقت هم همین است، جز این نیست. شک یعنی ،نوشتن و به عبارتی .نویسنده همراه نویسنده همه مینویسند این را همیشه میدانستیم
من معتقدم که در قدم اول به طرف نوشته بدون این شک آغازین عزلتی هم وجود نخواهد داشت هیچ کس تا به حال با دو صدا ننوشته است آواز را دو صدایی میتوان اجرا کرد ،نوازندگی یا بازی تنیس را مثلاً؛ ولی نوشتن را نه هیچ وقت در اوایل کتابهایی مینوشتم که به سیاسی موسوم اند اولینش ،آبان سابانا داوید ،بود، یکی از کتابهایی که برای من با ارزش.اند به نظر من چندان مهم نیست که درک این یا آن کتاب دشوارتر یا سهلتر از زندگی روزمره باشد البته این چیزها وجود دارد، دشواری وجود دارد سوق دادن کتاب به سمت خواننده و در مسیر مطالعه اش دشوار است من اگر نمینوشتم الکلی علاج ناپذیری میشدم سرگشته شدن و ناتوان ماندن از نوشتن، وضعیتی است عام. دلیل نوشیدن هم همین است آدم در همان لحظه ای می نویسد که می بیند سرگشته است و چیزی ندارد که بنویسد یا که از دست دهد، آن هم وقتی که کتاب حی و حاضر جلومان است داد میزند که خواهان تمام شدن است. پس مینویسیم. آدم مجبور است که تن به خواستش دهد. امکان ندارد کتابی را پیش از نگارش کامل برای همیشه کنار گذاشت، یعنی پیش از جدا و آزاد شدن از شما که نویسنده اش هستید. این کار همان قدر تحمل ناپذیر است که جنایت باور ندارم من این گفته دیگران را دستنوشته هایم را پاره کردم دور ریختم ،نه باور ندارم؛ مگر اینکه بگوییم آن نوشته برای دیگران نوشته نشده بوده، یا اینکه در حد کتاب نبوده وقتی در حد کتاب نباشد میدانیم چیست البته سوای نوشته ای که هیچ وقت کتاب نمیشود این یکی را نمی دانیم هیچ وقت هنگام خواب چهره ام را پنهان میکردم از خودم میترسیدم. نمی دانم چرا نمیدانم به چه دلیل برای همین پیش از خواب مینوشیدم برای اینکه خودم را فراموش کنم بلافاصله با خون عجین می شد، بعد خوابم می برد. عزلت سرشته به الکل دلواپسی به دنبال دارد. قلب بله همین طور است. ناگهان ضربان تند می شود.
وقتی که در خانه مشغول نوشتن میشدم همه چیز مشغول نوشتن می شد. نوشته همه جا بود دوستان را هم که میدیدم اغلب درست بجا نمی آوردمشان این روال چند سالی ادامه داشت، دشوار بود البته برای بله به گمانم ده سال طول کشید دوستان حتی عزیز هم که به دیدنم می آمدند عذابی بود .برایم چیزی از من نمی دانستند این دوستان. خواهان این بودند که حال من خوب باشد خیال میکردند لطف کرده اند و کار خوبی کرده اند که به دیدنم آمده اند. عجیب بود که من حتی به این چیزها فکر هم نمیکردم
این چیزها نوشته را وحشی میکند آدم با نوعی وحشیگری بدوی رودررو میشود، از نوعی که در جنگلها حاکم است که برای آدم آشناست، همیشه و حشیگری دیرینه ای به قدمت زمان وحشیگری ناشی از ترس از همه چیز وحشیگری منفک و در عین حال جدایی ناپذیر از نفس زندگی عناد میورزد آدمی بدون توان جسمی نمیتوان نوشت. باید قوی بود خیلی تا از پس نوشته برآمد باید قوی تر از نوشته خود باشیم چیز غریبی است .بله نوشته فقط کلمه نیست، نعره جانداران در شب هم هست نعره ،همگان نعرۀ شما و من، زوزه سگها. عامیانگی همه گیر و نومید کننده در جامعه همین است. درد یعنی مسیح و موسی، فراعنه و نیز یکایک یهودیان و تمام کودکان یهودی خشن ترین منظر هم همین است و من این را باور دارم، همیشه.
این خانه نوفل لوشاتو را با پولی خریدم که از فروش امتیاز ساختن فیلمی از روی کتابم سدی در برابر اقیانوس آرام عایدم شد. خانه به من تعلق دارد به اسم من است. این خرید قبل از جنونِ کلام مکتوب انجام گرفت. به آتشفشان می ماند این خانه به گمانم محل آتشفشانهای متعدد است. تسکینم میدهد خانه از آن همه نگرانی برای فرزند. همین که خریدمش فهمیدم که کار مهمی انجام داده ام برای خودم برای همیشه چیزی است هم برای من تنها و هم برای فرزندم اولین بار بود در زندگی ام که خانه می خریدم تمیزش میکردم بهش میرسیدم خیلی بعد، وقتی بار سفر به کتابهایم را بستم کمتر به وضع خانه میرسیدم.
دور می رود نوشته… ذله می کند گاهی نمیشود جلوش را گرفت. درارتباط با نوشته هر چیزی معنای آنی به خود میگیرد، آدم را گیج میکند. آدم های آشنا را دیگر بجا نمی آورم آنهایی را هم که نمیشناسم انگار چشم براهشان بوده ام علتش بیشک این است که من کمی بیشتر از دیگران از زندگی کردن خسته شده بودم حالتی بود از درد بی آزار من در این نبوده ام که خودم را از دیگران دور نگه دارم، خاصه از کسانی که مرا می شناختند. ماجرا غم انگیز نبود مأیوس کننده بود. برای دشوارترین کار زندگی ام بار سفر بسته بودم نوشتن زندگی عاشقم در لاهور نوشتن کتاب نایب کنسول سه سال برای این کتاب وقت صرف کردم. در این خصوص با کسی هم نمیخواستم حرف بزنم چون جزئی ترین مداخله در این کتاب جزئی ترین نظر «بیرونی»، همه چیز را ضایع میکرد. تحریر دیگری از جانب من تحریری اصلاح شده سیاق کتاب را و همچنین برداشتم را زیرورو میکرد پنداری بیش نیست گیرم مقرون به حقیقت، که گمان کنیم آنچه نوشته ایم به تنهایی نوشته ایم خواه بیهوده خواه بدیع. نقدها را که مرور میکردم به اغلب نظرات حساس بودم، خاصه وقتی که گفته بودند نوشته بی مثالی است باید بگویم که این موضوع به عزلت بدوی نویسنده مربوط می شود.ن دو