آن پرنده سفید
که بر دکل نشسته است
روزگاری رفیق ما بود
پیراهن چروکیدهاش هنوز
بر تن من است
روزگاری که نور
بر عرشه میتابید
ما جوان بودیم
لباسهایمان مندرس بود اما
در انبارها لعل و زبرجد داشتیم
سینهی دریاها را شکافتیم
پابهپای بادها دویدیم
نمیدانستیم زمان چیست
گمان میکردیم زمان، نام بندریست که در آن
لعلها و زبرجدهای ما را
با لباسهایی تمیز و زیبا معاوضه میکنند
خدایان در جزیرههای کوچک
به ما نگاه میکردند
ما از نفرین خدایان میترسیدیم
بادبانهای ما، جنگجویانی حریص بودند
با شکستهایمان، پیروز دریاها بودیم
هر بار
وقتی نور بر عرشه میتابید
و دریا آرام میشد
روحها و رفیقهای ما دیگر نبودند
ناگاه خود را در آینده یافتیم
هنوز نمیدانستیم زمان چیست
گمان میکردیم زمان
نام بندری در گذشته است
لعلها و زبرجدها به یادمان آمد
لباسهای تمیز و زیبا را به دریا پرتاب کردیم
بادبانها را شکستیم
لنگرها را پاره کردیم
در انتظار روحها و رفیقهای جاماندهمان بودیم
آیا نفرین آدمیان نصیب خدایان نیز میشود؟!
خدایان در جزیرههای کوچک
به ما لبخند میزدند
در انتهای روز
کشتی زردی را دیدیم که غرق میشد
کسی باور نمیکرد
روحها و رفیقهای جاماندهی ما
به شکل پرندگان سفید درآمده باشند