از پياده روي صبحگاهي كه برگشت بلافاصله دگمه هاي مانتو اش را كه حالا ديگر داشت برايش تنگ تر مي شد باز كرد و خودش را رو ي صندلي ميز تحريرش انداخت .دفتر روي ميز را باز كرد و نوشت : “امروز صبح روزنامه نخريدم .هركاري كردم نشد .نتوانستم .نبايد روزنامه امروز وارد اين خانه مي شد .روزنامه هاي امروز…
ديگر ادامه نداد.به پشتي چرمي صندلي تكيه داد وچشمانش را بست .سعي كرد نفسش را كنترل كند .دستش را روي شكمش گذاشت .نفس هاي عميقي كشيد . چشمانمش را نتوانست مدت زيادي بسته نگه دارد .صفحه اول روزنامه جلوي چشمانش ظاهر مي شد.حس كرد ضربان قلبش تندتر مي شود. برخاست تقويم روي ميز را يك ورق زد .نوشته بود : وقت دكتر ساعت شش و نيم “.به سمت آشپزخانه رفت شعله اجاق گاز را روشن كرد قوري و كتري را روي آن گذاشت .در اتاق خواب لباسش را عوض كرد .جلوي آينه ايستاد .موهايش را جمع كرد و مدادي از روي دراور برداشت و ميان گره موهايش گذاشت تا آن را نگهدارد.در ايينه به شكم برآمده اش نگاهي دوباره كرد دست روي كشيد و به اتاق برگشت .كنار پنجره ايستاد .هوا ابري بود .پنجره را كه باز كرد بوي باران در راه را حس كرد . به اسمان خاكستري نگاهي كرد پنجره را بست و آرام به سمت آشپزخانه رفت شعله اجاق گاز را خاموش كرد .براي برداشتن ليوان از جا ظرفي بالاي سينك مجبور شد روي پنجه هايش بايستد.داشت ليوانش را پر مي كرد كه تلفن زنگ خورد .
-“الو سلام عزيزم .”
-“سلام خوبي ؟ رسيدي ؟”
-“آره الان از هواپيما پياده شدم .هنوز توي فرودگاه هستم .حالت خوبه ؟”
-“آره خوب هستم .صبح رفتم پياده روي .تازه برگشتم .ميري هتل ؟”
-“آره ميرم هتل وسايلم رو مي ذارم بعد ميرم دنبال كارم .”امروز وقت دكتر داري ها ؟”
-آره ميدونم .ممنون
-“مواظب خودت باش لطفا.اگه دوباره مثل ديشب حالت بد شد حتما به مادرت زنگ بزن .من سعي ميكنم زود زود بهت زنگ بزنم .”
-“باشه عزيزم.نگران نباش .برو به كارت برس.”
-“خداحافظ.”
-“خداحافظ.”
باران ريزي شروع شده بود. از صداي رعدي كه زد ترسيد .گوشهايش را گرفت .ديد كه پنجره دارد اشك ميريزد .ليوانش رابرداشت .كمي صندلي را عقب برد تا به شكمش فشار نيايد.دوباره تصوير روزنامه جلوي چشمانش ظاهر شد.نتوانست چاي را بنوشد .ليوان را روي ميز گذاشت .به زن روي ديوار كه در ساحل ايستاده بود نگاه كرد .ايستاده بود و به او نگاه ميكرد.نه، داشت صدايش ميكرد .
هر لحظه قايق هايي به ساحل مي رسند .زنان و مردان و كودكان، مضطرب و نگران و پريشان خود را در ساحل مي اندازند. .من از قايق پياده شد ه ام .همه به سمت خشكي مي دوند. زن روي ديوار حالا نيست .هر جا چشم ميگردانم نيست .كودكم كه در قايق بامن بود حالا نيست .طول ساحل را مي دوم .دوباره برميگردم .كسي نيست .آب دريا بالا آمده است .موج ها با خودشان كسي را نمي آورند. به سمت دريا مي دوم .نام كسي را فرياد مي زنم . صداي خودم را مي شنوم . يك عالمه روزنامه .موج ها با خود يك عالمه روزنامه مي آورند و روي ساحل مي ريزند. كودكي روي ساحل افتاده است .روزنامه ها را جمع مي كنم . همه را در آغوش ميگيرم و فرار ميكنم .
با صداي زنگ تلفن به اتاق برگشت.
-“سلام مادر .خوبي ؟
-“سلام .چرا نفس نفس مي زني ؟ حالت خوبه ؟ نمي خواي بيام پيشت ؟
-” خوبم مادر .ولي بيا، بيا پيشم . اگه بتوني بياي خيلي خوبه .ممنون.”
از پشت ميز بلند شد شكمش را در آغوش گرفت و به سمت اتاق خواب دويد .خود را روي تخت انداخت وبه اشك هايش پناه برد.