فرزندم که متولدشد ، انتخابش کردم . با مشاغل دیگر تفاوتهائی دارد . کارت ورودی ام ، دستگاهی ایست به نام کتری برقی که با روشن شدنش ساعت ورودم ثبت می شود با هجده ساعت کارمداوم و بدون وقفه . بدون مرخصی استحقاقی ، که با احتساب مرخصیهای استعلاجی ، بیش از بیست سال سابقه ی خدمت دارم و چون بازنشستگی در کار نیست ، تعهد استخدامیم نامحدود است به لطف تکنولوزی ، ماشینهای شستشو ، دستگاههای طبخ …… که پرکارترین واحد ، رونقش را مدیون آنهاست ، تقسیم کار به خوبی انجام می شود.
در طرح تعدیل نیرو به یک فرزند اکتفا کرده ام و تصور می کنم به تنهائیم خو گرفته ام .
این اواخر ، به این فکر میکنم ، آخرین نفسهایم را در کدام واحد سازمانی خواهم کشید . آشپزخانه ، اتاق خواب و یا موقع لم دادن روی کاناپه در ساعت پخش خبرو شاید در کنجی از زندگی موازیم. کنجی ، که هر شب بعد از سکوت و تنهائی روز ، به سراغش میروم. زندگی موازیم از شبی شروع شد که دغدغه ام ، هم خوابی با مردی بود که همسرم شد وسهم معصومیتم ، لکه ی سرخی بود ، کمتر ازیک کف دست ، روی دستمالی سفید .
حالا این زندگی برایم ، سر کشیدن یواشکی به پرونده های خصوصی و نیمه خوانده است .
پرونده هائی که پُرَند ازصفحهات سفید.
صفحه ای را مقابل شمع روشن گرفتم ، بوی شیر سوخته و کاغذ تفت خورده آمد و بوی تند دیگری که نمیدانم چه بود و خطوطی که تیره تر میشدند .
کاغذ ، پُر ازنوشته های درهم شد …. عاشقانه ها و نشانه های رمزآلود ، تا از نگاه نامحرمان در امان باشد.
” نامه را در جیب کاپشنم گذاشت .هجده سالم بود و اولین زمستان بعد از دبیرستان . از سرازیری دربند که برمیگشتیم ، نزدیکم شد و در گوشم گفت ، که بعد خواندن دور بیاندازمش.
من هم قبل از دور انداختن نامه کپی اش کردم . با شیر و قلم . خط به خط . کلمه به کلمه “.
برگه ی بعدی را روی شعله گرفتم ،
” سال بعد از دیپلم . حوزه ی امتحانی ام دوربود . نه به اندازه ی دانشگاهی که رتبه ام مرا به آنجا میبرد. رفتن به اصفهان و … ندیدنش محال بود.
نوشته ها خوانا میشدند و بوی شیر سوخته می پیچید …
این برگه را وقتی نوشتم که دوستی گفته بود برای همسرت همیشه مثل یک …. باش .
مهارتشان را هیچوقت ندیده بودم . حتما” تخصص ارزشمندی بود ، برای حفظ یک زندگی مشترک !
خیلی به شباهت هایمان فکرمی کردم . اشتیاقهای شبانه ، نیازهای معمولی ، نوازشهائی که برای گرم کردنمان نیست. اگر دسته ی اسکناسهای خرجی روزانه به جای پیشخوان آشپزخانه روی میز اطاق خواب بود ، چه شباهت هایی!
اولین بار که نگاه و نوازش سردش ، زندگی موازیم را پر رنگ کرد ، باورم شد که دیگران از من حرف گوش کن ترند.
هر روز که میگذرد ، ساعات بیشتری به این زندگی سرک میکشم .هر چه زندگی سردترمیشود وتنهاتر ، زندگی موازیم پر از رویا و موسیقی میشود و حسرت اینکه چرا نامه ها را بی جواب گذاشتم .
اینجا ، حالا ، دنیای کاغذی من است ، که پر شده از رویاهای کاغذی . خانه ی کاغذی . عشق ها و بوسه های کاغذی که بوی شیر سوخته دارند، در کنار دنیائی که سخت میشود گفت کدام واقعی ترند.
One Comment
توريا
با درود
داستاني كه خواندم سرشاز از كلماتي بود دقيق و بجا كه جملاتي خوانا را ساخته بود كه حق مطلب را در كمترين وقفه اي بيان ميكرد…
پيشنهادم گسترده كردن اين نوع نگاه پيرنگي در داستان است كه با اضافه كردن المانهايي به داستاني بلند تبديل شود.
درود و سپاس