زن با دقت به تابلو خیره شد ، دستی به تصویرسیاه و سفید برج کشید . صورتش را به قاب نزدیک کرد و گفت : ” تو حاصل یک آتش سوزی هولناکی … میدونستی ؟ “
به سمت دیگر سالن چرخید : فکرشو کردی ؟ چهار سال بخوابی ، بعد از بیدار شدن ببینی صدوپنجاه و هفت سال جوون شدی .
مرد سر تا پای زن را برانداز کرد و گفت : بعدشو نمیدونم ولی هولناکتر از آتش سوزی ، اون چهار سالیه که از دست میره .”
زن : چه اهمیتی داره مثل تمام سالهای مزخرفی که گذروندیم ، اونم میگذره . ولی بجاش مثل یک جوون هیجده ساله از خواب بیدار میشیم .
مرد روی کاناپه نشست . آلبوم را ورق زد و گفت : همین الان هم بخوای بدون جراحی و بستری میتونی خودتو جوون کنی با این تکنیکهای جدید . چه میدونم ، بوتاکس ، ژل و هزارتا روش دیگه . چه کاریه چهار سال بخوابی !
زن : نه دیگه . این فرق میکنه وقتی خوابی تمام پیچ و مهره هات رو میریزن بیرون ، جاش نو میذارن بَده ؟! دیگه فقط صورتت نیست که جوون میشه ، تمام اندامهای داخلی و خارجی نو میشن . عدد سن هم اگه تو کروموزومها ثبت نشه ، دیگه همه چی حَله .
مردعکسی را به زن نشان داد وگفت : ببین . اصلا” تکون نخوردی .
” برخلاف روزهای همیشه ابری شهر ، آن روز خیابان پر از جمعیت بود. آفتاب ملایمی گونه های زن را برجسته تر کرد . موی سیاهش که روی شانه های برهنه ریخته بود ، مهتابی پوستش را با طنازی به رخ میکشید . برای گرفتن سلفی ، دوربین را جابجا کرد . بیگ بِن در وسط ، زن و مرد در دو طرف . جمعیتی هم که آفتاب لندن بیرون کشاندشان ، بی توجه به سرخوشی و تلاش عکاس ، جابجا میشدند . تا لحظه ای که فلش روشن شد . “
زن طوری به عکس زل زد که انگارچیزغریبی لابلای سبد خاطراتش چپانده شده بود .
مرد گفت: من سر حرفم هستم . حاضر نیستم اون چهار سال از زندگی رو ، از دست بدم . شاید قراره تو همون سالها چیزی اتفاق بیافته . چیزی مثل معجزه .
کنترل را گرفت و سرگرم گردش روی کانالها شد .
زن گفت : کافیه دیگه . مگه خبرو نشنیدی ؟
دستانش را به طرفین باز کرد ، قوسی به آنها داد و با حرکتی سریع همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت ، گفت : سر خط خبرها ، امروز دوشنبه بیست و یک اوت دو هزارو هفده میلادی ، بیگ بن ، برای چهار سال خاموش شد.
خبر بعدی : گردهمائی همجنس گرایان به دلایل امنیتی و تهدیدهای افراط گرایان درپاریس لغو شد .
مرد بی توجه به هیاهو و فحاشیهائی که از کوچه به گوش میرسید ، آلبوم را ورق میزد .
و زن به ساعات آن روز فکر میکرد .
” صدای کارناوال ، مردم را به دو سمت خیابان کنار برج کشانده بود . همهمه و تشویق تماشاچیان با تکان دادن پرچمهای رنگی .
بار اولی بود که زنان و مردان شاد و نیمه برهنه را میدید که چیزی مطالبه میکردند . زنانی درهیبتی مردانه ، موهائی شبیه تاج خروس با رنگهائی تند. مردانی با دو تکه های زنانه ، کنار مردان دیگری ، با گوشواره ها و گردنبندهای بزرگ که روی سینه های برهنه و پُرمویشان آویزان بود و با لچکهای کوتاهی ، اندامهای شرمگاهی را پوشانده بودند ودست در دست میرقصیدند .
مرد گفته بود ، چیزی مونده که بهش نرسیده باشن ؟ ازدواج قانونی ، ازدواج سفید ، بچه ، حقوق شهروندی و …..
زن : شاید ایندفعه از بیگ بِن میخوان برای مطالبات اجدادشون ، زمان رو به عقب برگردونه .
با صدای بلند خندید . دست مرد را گرفت . همانطور که کشان ، کشان راهی به جمعیت شاد میان خیابان بازمیکرد ، به چشمان مرد نگاه کرد وگفت : اگه مثل اونا بودیم چی میخواستیم ؟ و شروع کرد به رقصیدن . تشویق حاضرین به وجد آوردش . صدائی از برج شنیده نشد وکارناوال از خیابان منتهی به بیگ بن عبور کرد. “
زن نگاهی به تابلو کرد : چهار سال ؟ چرا ؟! چون یه پریود زمانی کارشناسی شدست ؟ مسابقات جام جهانی ، المپیک ، انتخابات ریاست جمهوری و …. ولی همه ی چهارساله های من یه جاش میلنگه. دبیرستان با تجدیدی ، آخرین تابستون رو زهرِمارم کرد . دوره ی لیسانس پنج ساله شد. کارورزی بدون بیمه …
خندید و گفت یا پائیز چهار سال پیش … تو و من ، خانه ی هنرمندان …چند روزه دیگه سالگردشه …. همونجا جشن بگیریم ؟
مرد آلبوم را ورق میزد . با خونسردی گفت : که چی ؟ سالگرد چی ؟
زن گفت: امضای زیراون برگه برای شما فقط اثبات قدرت مردسالاریه . همین . میخواین به عالم و آدم ثابت بشه ، صاحب اختیار زنائید .
مرد ابرو در هم کشید وآلبوم را ورق میزد . عینکش را روی پیشانی بالا کشید به پنجره ای که رو به کوچه باز میشد، اشاره کرد و گفت : اون بیرون چه خبره ؟! مردم چشون شده ؟
_ نتیجه ی همون امضائیه که سنگش رو به سینه میزنی . دلم برای اون بچه میسوزه .
” زن لبهای قلوه ای سرخش را که با لبخند باز کرد ، چال روی گونه هایش عمیقتر شد .
از فروشنده پرسید : بچه ها رو از کجا بهشون میدن ؟ کی پدر میشه ، کی مادر ؟ درکش سخته .
فروشنده : مراحل قانونی داره .
بعد ازوارسی دقیق تابلو گفت : نقاشش کیه ؟
فروشنده با مقوای زخیمی سرگرم بسته بندی تابلو شد : اسمش پشت تابلو نوشته . کجا میبریدش ؟
زن سرش را به سمت برج خم کرد : فرقی میکنه ؟
خندید و ادامه داد : ساعت برج همیشه تنظیمه ؟ عقب وجلو نمیشه ؟ چند ساله استراحت نکرده .
فروشنده گفت: صد و پنجاه و… !
زن جواب داد : بیچاره نگهبان برج . دستی تکان داد و از فروشگاه خارج شد .
بیرون فروشگاه مرد منتظر بود که زن گفت : میخوام همیشه این رنگی باشه . چشماتو میگم .
همیشه رنگ پس زمینه ی خاطراتش بود . بعد جشن ، خاکستری برج طوری روی چشمهای مرد نشسته بود که مُصر بود کسی غیر از او به درونش راه پیدا نکند. ناقوس هم سه بار به مردمکهای خاکستری کوبیده بود و انعکاسش چیزی را درون زن به رعشه انداخت به تقلا و دست و پا زدن و طپش قلبش در طنین زنگ بیگ بِن شنیده نشد . “
تابلوی روی دیوار ساعت سه را نشان میداد . زن کنارچائی ساز منتظربود و به تابلو خیره شد: هنرمندا میتونن تو خلق اثر هنریشون چیزهائی که دوست دارن رو بی نقص نشون بدن . یاعیب پوشی میکنن یا یه ویژه گی منحصر به فرد نشونش میدن .
مردگفت: مثلا” ؟!
زن گفت: مثلا” همین برج . سالهاست کج شده ولی کسی متوجه نیست .
– تو دیدی ؟!
– یه جائی ، تاریخش رو خوندم .۲۳۰ میلی متر به شمال غربی . ولی به این نقاشی نگاه کن . برج چقدر زیبا کجه!
– عین خودمون .
زن بی توجه به طعنه ی مرد گفت : فکرشو بکن ، زمان چهار سال بِره تو کما .
ولی کاش چیزهای دیگه رو هم میبرد . جنگ ، گرسنگی ، زلزله ، هر چیزی غیر از اون کارناوال …. حرفش تمام نشده بود که مرد کنترل را روی کاناپه انداخت و با نیشخندی گفت : ازدواج..! منظورت اینه؟!
زن با صدای بلند گفت : چه فرقی میکنه ؟ مگه بد میگذره ؟
با دو لیوان چای کنار کاناپه ایستاد . لیوانها را روی میز گذاشت . صدای موزیک را زیاد کرد و مرد را کشان کشان به میان اتاق برد و شروع کرد به رقصیدن .
مرد با عصبانیت دست زن را رها کرد و دوباره نشست و کنترل را توی دستانش بی هدف جابجا کرد.
زن کنارش نشست . گفت : چرا نمیذاری یک کم رویاپردازی کنم ؟
مردگفت : این رویا نیست ، شعاره . حالم ازش بهم میخوره . مزخرفه . ببین ! هیچ چیز عوض نشده غیر از خودمون .
– از چی حالت بهم میخوره ؟ بیگ بِن ؟! یا ازدواج سفید ؟
به چشمهای مرد نگاه کرد : میدونستی غیر از بریتانیائی ها کسی حق نداره وارد برج بشه ؟
خندید و ادامه داد : مثل چشمات . کسی حق نداره واردش بشه ، غیراز من…
مرد نگاهش را برگرداند .
به مرد نزدیک شد ، سرش را روی شانه اش گذاشت : چرا این خبر ذهنت رو درگیر کرده؟ دستگاهی ، پروسه ی پیرشدن رو طی کرده . چهار سال تعمیر میشه و برای یک قرن و نیم دیگه آماده ست اهرم زمان رو دستش بگیره و دنیا رو بچرخونه. چیز غریبی نیست .
مردگفت : طفره نرو . میدونی چه مه . شاید ماهم باید تعمیر شیم یا از دل یه آتش سوزی یا یه اتفاق بیرون بیایم .
میخوای اینطوری تموم شیم ؟!
– میخوای از دل آتیش چه طور بیایم بیرون ؟ خاکستر؟ یا عاشقتر؟ فکر نمیکنی کارناوال اون روز بخاطر آتیش سوزی انقدر رنگی و آتیشی بود ؟
مرد با سر به تابلو اشاره کرد و گفت : آخرش که چی ؟ مثل این برج ؟ فکر میکنی بعدش چه اتفاق تازه ای براش میافته ؟ سر هرساعت فقط اعلام کنه هستم و ما بهم بگیم : دیگه چه خبر؟
– دنیا پر از اخبار جدیده . هیچوقت چیزی بعد طوفان و آتش سوزی جابجا نشده . فقط از نو ساخته شده . با انگشتانش لبهای مرد را نوازش کرد و گفت : البته گاهی یه ترمیم مختصرهم جواب میده.
شیارنور، روی تخت پهن شده بود و سایه ی اثاثیه را درتاریک روشن اتاق، به سقف چسبانده بود که با نوای آرام موسیقی بالا و پائین میشد .
درنشئه ی سکوتی کشدار، لبهای مرد نرمه ی گوش زن را نوازش کرد . انگشتانش را میان موهای آشفته ی سیاهش فرو برد و آرام گونه های گل انداخته اش را بوسید .
شهر ، در سیاهی شب فرو میرفت و مرد مدتی کنار نقاشی برج ایستاد . با چشمِ نیمه باز و مربع نامنظمی که با انگشتان دو دست ایجاد کرده بود ، کجی برج را اندازه گرفت ۲۳۰ میلیمتر به شمال غربی عقربه ی کوچک ساعت سه را نشان میداد و خانه درخواب بود .
درکنج آسمان ، ستاره ی یمن میدرخشید . مردمکهای بی رنگش اطراف اتاق و اثاثیه چرخید و ساعتی بعد در سکوت شب برج در آتش سوخت و خاکسترش همراه جرقه های ملتهب ، کف اتاق را سرخ کرده بود .