گنگم، پاهايم جمع شدند در سينهام، حس ندارند. تنها بوي گِل تازه را حس ميكنم. بوي گِل و كاهگِل و خاطرات خانه ی مادربزگ. بازيهاي كودكانه و آرامش پاهايم زير كرسي.
چه خوب است با اين خاطرات بخواب بروم. خوابي عميق. چشمانم را نمیتوانم بازکنم. حس پلك زدن را هم ندارم. خستهام. خوابم ميآيد ولي،… حس بدي هم نيست. بيحسم، ترجيح میدهم همينطور به پهلو بخوابم تا دوباره راه روم و بشنوم، هرچه شنيدم برايم بس است.
آنقدر زود گذشت كه نميدانم چه شد. همه اتفاقات مثل برقي گذشت. مرور اتفاقات برايم فرقي ميكند يا نه؟ در اين رخوت و بیحسی كه از سرما بدنم كرخت شده چشمانم گرم شدهاند. كاري ندارم جر اينكه آرام همه چيز را مرور كنم. هوا سرد است. ولي دارم گرم ميشوم.
حدود نه شب كه آمدم اينجا در اين حد هوا سرد نبود. آخرين ماه پاييز، سرماي زمستان را دارد، شبهایی دراز و طولاني. چشمانم بسته میماند اما گرماي طلوع را شايد حس كنم.
زنگ در را كه زدم استاد مكثي پشت آيفون كرد. بعد دقيقهاي خودش آمد در حياط را باز كرد. تعجب كردم كه مرا داخل حياط آورد و در آغوشم كشيد. برايم او و ديدنش ترسناك شده بود. آنقدر از افكار و صحبتهاي خاصش شنيده بودم كه از او ميترسيدم. نمیدانم چه نوع ترسي بود. هراس داشتم با او همصحبت شوم. انگار كسي وراي انسان است.
آن اوايل شيدا چند بار خواست و اصرار كرده بود كه در كلاسهايش همراهياش كنم. اما هميشه امتناع ميكردم. شيدا زياد از او ميگفت، اطلاعاتش در مورد همهچیز، نهفقط هنر نقاشي، تا همين يك سال پيش صحبت هر شب ما بود. از اطلاعاتش درباره روانشناسي فردي، اسطورهها، مكانهاي باستاني و هر چیزی كه بشود برايش تاريخچهاي در نظر گرفت. بيشتر وقتي بعد از كلاسهاي شيدا به دنبالش ميرفتم مقابل در آموزشگاه ميديدمش. شيدا هميشه در گروه شاگردان آخرش بود، باهم از آموزشگاه بيرون ميآمدند. بعد مدتي هم به گفته شيدا، كلاسهاي پيشرفته را در خانه استاد برگزار ميكردند.
استاد دستم را محكم در دستش گرفته بود و به دنبالش ميكشيد. كمي ميلنگيد كه قبلاً به آن توجه نكرده بودم. شايد چون تا آنوقت با او همراه نشده بودم. از حياط گذشتيم.
خانهاش قديمي است. خانهاي حياط دار با باغچهاي رنگ رو رفته، در شمالیترین قسمت شهر. باد ميآمد، برگهاي ريخته بر زمين را به دنبال خود ميكشيد. درختي خشكيده كنار باغچه، با باد تكان ميخورد. سایهاش از نور چراغ حياط بر روي پنجرهي ساختمان افتاده. انگار كسي دستانش را دراز كرده تا از ساختمان آويزان شود. ساختماني دوطبقه که پيچك زردی در برش گرفته است.
در مجاورتش ساختمان ديگري نيست. خانهاي عجیب با ديوار مدور و نماي سنگبري و نقش برجستههاي ذوزنقهای شكلش که انگار ماري دورتادور ديوارهاي خانه پيچيده است.
ابتداي در ورودي كوزه سفالي بزرگي است. نگاهم به آن خيره ماند. كنار كوزه ايستاد و گفت:
– نظرت رو جلب كرد؟ اين كوزه خيلي قديميست. هزاران سال قدمت داره. يه آدم كامل توش جا ميشه.
در خانه را با قژقژ كهنهاي باز كرد. در آستانه در بياختيار مكثي كردم. درون خانه پر بود از وسايلي كه هركدام قدمتي بيش از سن او داشت. صندلیها، ميز، مبلمان، همه آنها گرد، به دورهم چيده شده بودند. دو طرف خانه با چراغهاي کمنور قرمزرنگی روشن بود كه سايه لوازم قديمي خانه را كشيده و بزرگتر از حد معمول بر سطح زمين گسترده ميكرد.
روي مبلي قديمي نشستم. از پارگي گوشههاي كوسنهاي مبل، ابري كه گرد آن به كنارههاي كوسن ريخته شده بود را نمايان كرده بود.
به طرفم كه آمد، سايه بلندش از كنار پايم گذشت، ناخودآگاه پاهايم را جمع كردم.
گفت:
– خوب، چه عجب از اینورها؟ من تو رو يكي دو بار دم آموزشگاه ديدم، درسته؟ هي… اون آموزشگاه كذايي. چه استثماری ميكنند هنرمندها رو. اسمت چي بود؟ اِ… بذار خودم بگم، آقاي… همسر كي بودي؟ از شاگردهام بود؟ اِ…
– همسر خانم مرادي، شيدا، منم اسمم نويد، نويد سهرابي.
– او… بله بله، شيدا، از شاگردهاي مستعد و خوب منه . خيلي زود پيشرفت كرد، طراحيهاش حرف نداره. خودم چند تا كار كودك بهش دادم. كار اولش خيلي خوب بود. ناشر ازش خيلي راضي بود. ديدي كه؟
خبر نداشتم، هیچچیزی نمیدانستم. بيشتر از يك سالي بود كه شيدا حرفي از كارها و نقاشیهایش با من نميزد. ولي حتماً دوست داشتم بدانم كه طرحهایش در كتابي چاپشده، اما چيزي نگفته بود.
سعي كردم لبخندي بزنم و گفتم:
– آره، ديدم.
همانطور كه سرش پايين بود و به كف فرش رنگرفته خانه خيره بود، لبخندي زد. نگاهي به من كرد و گفت:
– هنرمند دوست داره ديده بشه، اگه نبينيش ميره و جاي ديگهاي هنرش رو به معرض ديدن قرار ميده، و اين كار رو با كينه انجام ميده. بايد خيلي حواست بهش باشه، هنرمند خيلي دوست داره نزدیکترین فردي كه دركنارش هست او را ببینه، بعد مردم ديگه. ولي انقدر حضور هنرمند در كنار انسانهایی كه با اونها زندگي ميكنن عادي ميشه كه يادشون نميمونه كه اونها و هنرشون هم وجود دارن. خوب بگذريم، چه عجب از اینطرفها؟ شيدا اون اوايل زياد درباره تو ميگفت، گفته بودم كه تو رو بياره سر کلاس تا تو هم علاقهمند بشي.
– راستش من ميخواستم بيام، نقاشي رو دوست دارم ولي هیچوقت استعداد كشيدن و قلممو دست گرفتن رو نداشتم. تئاتر و سينمارو ترجيح ميدم.
– منظورم نقاشي كشيدن تو نبود. من همسرانِ شاگردهاي مستعدم رو دعوت ميكنم كه اگر همدست به قلممو نميشند حداقلهايي از اين هنر را بدونند تا بتونن با همسرشون تعامل برقرار كنن. حداقل فهم اثرشون رو داشته باشن، كه وقتي اثرش رو خلق كرد بتونن نظري حتي كوچيك در موردش بدن، تا اون چيزي براي ارزه به نزدیکترین كسش داشته باشه.
– راستش استاد خيلي وقت بود كه ميخواستم خدمت تون برسم. بيشتر در همين مورد ميخواستم صحبت بكنم. شيدا انقدر در مورد شما با احترام صحبت ميكنه كه فكر میکنم بهترين كسي هستين كه ميتونه به من كمك كنه. ديشب با هم بحثمون شد. گفتم شايد باشما صحبت كرده و ميدونيد مشكلش چيه.
از جايش بلند شد.
– خوب، پس اینطور كه معلومه تو فهميدي امشب حوصله پرتره كشيدن رو ندارم، اینجور وقتها كه من بهش میگم بيحسي هنر، كه حس كار هنري رو هنرمند نداره، وقت خوبيه براي صحبت كردن. میرم قهوه درست كنم، شايد تو چاي میخوری؟
– نه استاد، زياد وقت تون رو نميگيرم. میرم. نمیدونم چي شد یکدفعه به سرم زد تا بيام اينجا. خيلي اعصابم بههمریخته بود. ديگه زحمت رو كم ميكنم.
– خوب، اینجوری كه ميگي معلومه دلت خيلي پره، ولي هرجور راحتي. فكر ميكردم تا صبح بايد حرف بزني تا يكمي آروم بشي، راستي شيدا كجاست؟ مياورديش باهم شامي درست ميكرديم و دورهم بوديم. البته من خامگیاهخوارم. نميدونم خوراکیهای من رو دوست داريد يا نه؟
– « نه، واقعاً مزاحم نميخوام بشم و …
نگذاشت حرفم تمام شود، رفت سمت راهرويي كه کاملاً تاريك بود. به نظر آشپزخانهاش ته آن راهرو قرار داشت. نور زرد و كم نور، آخرين روزنه راهرو بود. صداي به هم خوردن ظروف و فنجانها در انتهاي راهرو ميپيچيد. خانه را برانداز كردم. از درز پنجرهها باد ميآمد و صداي سوت دار و ممتدش در گوش ميپيچيد. سايه درخت و تكانهايش از پشت شيشه، انگار با هياهوي باد تكانهايش را منظم كرده بود. كوزه ديگري از همان نوع كوزه دم در، كنار پلههايي بود كه به طبقه بالا میرفت. بر ديوارها تابلوهايي قرارداشت كه حتماً كار خودش بود. شيدا بارها در مورد اين سبك و خاص بودن طرحهاي آن صحبت كرده بود. اشكال و طرحهاي عجيب تابلوها انسان را مسخ ميكرد. انسانهايي كه دستوپا جمع شده با بدن خود دايرهاي در تابلو طرح كردهاند و با چشمان درشت به بيرون از قالب نگاه ميكردند و پنجههايي باز كه از كوزههايي بزرگ بيرون آمده بودند. در همه تابلوها دايرهاي زردرنگ كه شباهت به خورشيد داشت ترسیمشده بود. مابين هر قابي وسايلي آويزان بود. اشكالي داشتند مثل استخوانهای رنگشده. انگار بارنگی آجري مانند تمامي آنها را رنگ كرده بود. كنجكاو شدم كه از نزديك و بهتر آن اجسام را ببينم كه قبل از بلند شدنم با سینی قهوه از تاريكي راهرو وارد شد.
– اين قهوه رو خودم از فرانسه، بعد از نمايشگاهي كه اونجا برگزار كردم اوردم. آخرين فنجونهاي اون رو ميخوريم. مزه خوبي داره براي همين مثل بچهها خساست ميكردم تو درست كردنش تا دیرتر تموم بشه.
لبخندي زدم و گفتم:
– اما من راضي نبودم به خاطر من تو زحمت بيافتين، همون چاي هم اگه بود كفايت ميكرد.
سيني قهوه را روي ميز كنار صندلي گذاشت.
– من ميدونم براي كي، چي بيارم. بخور تا سرد نشده، خوب بگو ببينمن تو كه يه جورهايي چشم ديدن من رو نداشتي، چي شد اومدي اينجا؟
دستم نرفته به سمت فنجان برگشت.
– نه، اصلاً اینطور نيست. من نميخواستم مزاحمتون بشم. كار و مشغله و… ميدونيد ديگه.
لبخندي زد.
– مي دونم. خوب هم ميدونم. امان از اين مشغلهها. حالا مشكلت با شيدا چيه؟
– راستش يه مدتيه ديگه اون شيداي قبلي نيست. يعني حدود یک سالی ميشه، من مشكل خاصي باهاش ندارم. اونه كه همش چيزهايي ميخواد كه واسه من غريبه. همش ميگه تو دركم نميكني و نميفهمي منو. الآنم كه مدتهاست ديگه حرفي نميزنه. سرش توکار خود شه. سرش تو رنگ و قلم و نقاشيه.
– من به طرز بیمارگونهای عادت كردم كه نقاشيهايي كه ميبينم تحليل روانيش كنم. چند وقته در همه نقاشيهاش غم خاصي موج ميزنه. تو چقدر تلاش كردي براي ارتباط برقرار كردن با كارهاش؟ چقدر ديديش؟
– من نقاشيهاش رو ميديدم. اما اين اواخر حتي روشون رو ميپوشونه . حتي درباره اونها كه ميپرسيدم جوابي نميداد. چند وقت بود كه توي خونه كار نميكرد، انگار توي آموزشگاه و يا انگار، اينجا كار ميكرد.
فنجان قهوه را مزه مزه كرد.
– سه تابلو آخرش رو اينجا کارکرد، ميگفت خونه آرامش ندارم.
اشاره با ابرو كرد و گفت: قهوه سرد شد بخور.
قهوهاش تلخ بود. به دور بر نگاه كردم شايد قنداني يا شكرداني پيدا كنم اما نبود.
گفت: الآن چي شده بينتون؟ اومدي چي رو حل كني؟
– راستش ديشب باهم بحثمون شد. كيفش رو هم برنداشت. از خونه زد بيرون. تا همين یک ساعت پيش فكر ميكردم رفته خونه مادرش. اما زنگ زدم كه باهاش صحبت كنم اما مادرش هم ازش خبر نداشت. از آژانس سر کوچه پرسيدم، آدرسي كه داد به شما نزديك بود. راستش نگرانش شدم، اون جايي بهغیراز خونه مادرش نميره.
– منم نگران شدم. ديشب همين حدودها بود اومد اينجا اما تا دم حياط بيشتر نيومد. يكي از تابلوهاي نيمه كارش رو میخواست كه بره و شب روش كار كنه. آخه هفته ديگه نمايشگاه داريم. خبر نداري؟
– نه، خيلي وقته كه به من چيزي نميگه.
– بههرحال اومد و تابلو رو هم گرفت. از چهرش فهميدم زياد حالش خوب نيست اما من در مورد مسائل خصوصي شاگردام باهاشون صحبت نميكنم. ميدوني كه، فاصله شاگرد و استاد بايد حفظ بشه.
– اما انقدر باعجله و عصبي رفت كه كيف پولش رو همنبرد.
– من نميدونم! احتمالاً آژانس رو نگر داشته تا برگرده و رفته جايي و پول از اقوامي يا دوستي گرفته. تلفن همراش رو هم جواب نميده؟
– نه، از ديشب خاموشه. مادرش هم خيلي نگرانه. از راننده هم پرسيدم، گفت فقط همين مسير رو آورده. نگرش داشته تا بره پول بياره.
فنجان قهوهاش را تا آخر سركشيد.
– نگران نباش. حتماً رفته خونه فاميلي، كسي. خودش آروم كه بشه بر ميگرده، توهم آروم باش. حالا مشكل سر چي بود؟
– مشكلي نيست، اون فقط سر جنگ داره. همه چي براش فراهم كردم. خوب، زياد علاقه به هنري كه انجام ميده ندارم ولي مانعش هم نشدم. خودشم نميخواد كارهاش رو ببينم. حتي به من نگفت كه نمايشگاه داره. استاد باور كنيد من خوشحالم ميشم كه پيشرفتش رو ببينم.
آهي كشيد. گويا حرفم ناراحتش كرد. از كنار ميز چوبي قديمي گوشه خانه پيپش را برداشت و با فندك روشنش كرد و چند پك محكم به آن زد.
– مي دونم چي ميگي، خوب هم ميدونم. سخته، بذار يه چيزي رو خودموني ازت بپرسم، تو فكر میکنی تاریخمصرفت واسه زنت تموم شده؟
آخرين جرعه قهوه تلخ به گلویم جهيد، سرفهاي كردم و به او خيره ماندم.
ادامه داد: ببخشيد به اين صراحت گفتم. ولي حتماً دربارش فكر كردي. فكر كردي كه اون همه عشق و علاقه، اون همه حرفهاي عاشقانه كجا رفت؟ ببينم تو هنوز دوستش داري؟
آرامتر شده بودم. گفتم: آره، فكر میکنم بدون اون نميتونم زندگي كنم. ولي از دستش هم به خاطر اینهمه بیمحلی ناراحتم. ولي با هیچکس نميتونم عوضش كنم.
– تابهحال به يك رابطه ديگه فكر كردي؟ رابطهاي بهجز شيدا. چون مدتهاست بهت بيمحلي ميكنه.
– راستش، چي بگم. نه، اونجوري كه فكر كنيد نه، خوب منم ازنظر كاري ارتباطاتي دارم و همكارهاي خانم، ولي شيدا تنها زن زندگي منه.
– واقعاً؟ اینکه خيلي خوبه. هرچند زنها هميشه به مردهاشون شك دارن. يكمي از اون اولاش بگو. اون روزهاي اول آشنايي.
انگار مدتها بود میخواستم باکسی در اين موارد صحبت كنم. تپش قلبم زياد شده بود. اشتياق صحبت و درد دل داشتم.
– توي دانشكده باهم آشنا شديم. من سر يكي از امتحانات به شيدا یکبار تقلب رسوندم، بعد اون روز از من تو درسها كمك ميگرفت. رفت و آمدمون شروع شد، من خيلي خجالتي بودم. يك روز خودش سر صحبت رو باز كرد و گفت به من علاقهمند شده. باورم نمیشد يه دختر به پسري مثل من همچين چيزي بگه. شوك شدم. راستش تا قبل از اين صحبتش، به خودم حتي اجازه نمیدادم كه به رابطهاي بين خودم و شيدا فكر كنم. خودم رو اصلاً در حد اون نميدونستم.
– چرا؟
– نمیدو نم!
– هه، رابطهاي كه با تقلب شروع بشه آخرش هم همين ميشه. شوخي كردم. اما زنها دوست دارن مردهاي خاص را داشته باشند. ولي از مردهايي كه بتونن به سلطه بگيرنشون هم بدشون نمياد. خوب، تو هم كه یکدل نه صد دل عاشق شدي.
– خيلي خوب بود. مثل يك خواب. همه كار برام ميكرد. منم خيلي احتياج به محبتش داشتم. به خاطر من جلوي مادرش ايستاد. حتي وقتي مادرش به من توهين كرد مدتها با اون قهر بود. آخر به اسرار من آشتي كرد. برام خيلي خاص بود كه به خاطر من با مادرش بحث كرد. مادرش رو خيلي دوست داره. از وقتي مادرش از پدرش جداشده باهم زندگي ميكنن. براي همين وابستگي زيادي داره. پدرش هم انگار مخالف بود اما شيدا اصلاً بهش توجه نكرد.
– آره، مادرش رو دوست داره بااینکه از دست ديكتاتوريهاش عصابانيه. سر کلاس ازش حرف ميزنه يه پرترهام ازش كشيده. راستي پدرش كجاست؟ هیچوقت ازش صحبت نكرده. تو باهاش ارتباط داري؟ دوست دارم در موردش بدونم. يه كنجكاوي معموليه.
– من نديدمش. شيدا ازش زياد حرف نزده. انگار ازش خيلي كينه داره. درست نگفت ولي مثلاینکه به خاطر خيانتهاي مكرر پدرش، مادرش ازش جدا شد.
– خوب بگذريم. از شيدا ميگفتي.
– عاشقانهترین الفاظ رو برام بكار ميبرد. تمام فكر و خيالمون درست كردن خونه و زندگی و اسم گذاشتن روي بچه هامون بود. هيچ رفتاري از من ناراحتش نميكرد. حتي رفتارهايي كه خودم هم ميدونستم درست نيست. اما اون ميگفت اشتباهات هم عاشقونه هست.
پكي محكم به پيپش زد، دود زياد از آن بيرون نداد. عصباني پيپ را روي ميز پرت كرد و گفت:
– ناراحت میشد اما نميگفت، خيليها اينجورين. به سبك احمقانهاي تحملت ميكنن. شايد به خاطر اينكه ميترسن كه حرفها و ادعاهاشون در مورد عشق و دوست داشتن درست در نياد. يك بازيگري ناخواسته. هم با خودشون بازي ميكنن هم با تو. مشكل اينجاست كه تو تنها كسي هستي كه باورت ميشه. عشق رو باور ميكني. اما همش بازيه. تخليه، قلیانهای رواني افراد، به خاطر كمبودهاشون. ميگن عاشقن اما نيستند، مثل يك دلقك سيرك برات از كلاه گشاد و جوراب تا زانو بالا اومده و قرمز رنگشون گل ظاهر ميكنن و تقديمت ميكنن. توهم ميپذيري و اون گل كاغذي رو بو ميكني. تو هم احمقي كه فكر ميكني اون گل كاغذي، واقعيه. چارهاي هم نداري. دلت ميخواد كه واقعي باشه. و گل كاغذي رو گل واقعي تصور ميكني. اما واي بهروزی كه اون دلقك از بازي خسته بشه. يا يك سيرك ديگه پيدا بكنه و از تماشاگري مثل تو دلزده بشه. بعد اون سيرك و چادر قرمز و بلندش روي سرت فرو ميريزه تو زيرش دفن ميشي.
با كمي لنگي كه ميزد، به سمت خمرهاي رفت كه كنار اتاق بود. از درون آن، شيعي همچون اشباعی درازي كه ميان قابهای كه به ديوار آويزان بود برداشت. صداي باد بيشتر شده بود و سايه شاخههاي درخت تكانهاي بيشتري به خود ميداد.
گفت: موقش كه بشه، همهچیز فرو ميريزه. با يك ضربه با يك نافرماني تو، با يك كار اشتباه تو كه شايد بارها انجامش دادي. با يك بهونه مزخرف، همهچیز ميشكنه و مي ريزه. مثل اين.
شيعي را به لبه خمره زد و ازهمگسسته شد و درون خمره ريخت.
– ديدي؟ اینجوری. انگار استخوانهاي آدمرو خورد ميكنن.
صورتش سرخشده بود . متعجب شدم.
گفتم: استاد حالتون خوبه؟ ببخشيد ناراحت تون كردم.
دستش را روي سینهاش گذاشت و چند نفس عميق كشيد و به من اشاره كرد.
– نه، نه خوبم. بحث داره جالب ميشه. راستي ميدوني اين خمرهها چي هستن؟
سرم را به علامت نه تكان دادم.
سرفهای كرد و گفت: اینا حدود پنج هزار سال قدمت دارن. خودم با دوستانم كه براي برسي آثار باستاني ميرفتيم اینها را از زیرخاک دراورديم. اون زمان كشور درگیریهای زیادتری از آثار باستاني داشت. مثل جنگ. من هم بار وانت كردم و آوردمشون. مي دوني چه كاربردي دارند؟
– احتمالاً قلات و حبوباتشون رو در اونها ميگذاشتن.
– هه، نه پسر، اینهمه حبوبات؟ نه اينها قبرستانهایی هستند كه خيلي قدمت دارن. مردههاشون رو مثل جنين تو خمره ميگذاشتن. اینا نماد رحم مادرند. در خمرهها را ميبستند بعد مدتي كه تنها استخوانها باقیمانده بود اسكلت را بالا مياوردن و با ميلهاي محكم به اون ميزدند تا خورد شوند. تا استخوانها فروبريزند، بعضي در رودهاي روان ميريختند بعضي هم در همين كوزهها.
– براي چي اين كار را ميكردند؟
– اشكال دفن كردن جنيني سبكهاي مختلفي داره اما اين سبك شبيه يك انتقامه. يا كمك به فروریختن گناهان مردگان. استخوانهاشون رو فرومیریختند تا اگر روح دوباره خواست به جسم برگرده سرگردان بمونه. يك انتقام خوب. يك سرگرداني ابدي.
از روي ديوار تكهاي ديگر كه ميان دو تابلو همشکل بود برداشت. در تابلوها هم اجسادي برهنه بهصورت جنيني خوابيده بودند. بيشتر دقت كه كردم آن شيعي بيشتر شبيه استخوان ساعد دست بود تا چيز ديگري.
محكم به دهانه خمره كوبيدش و درون كوزه فروریخت.
سردم شده بود. خانهاش سرد بود. انگار هيچ وسايل گرمايشي در خانه نبود.
گفتم: استاد ببخشيد مي تونم برم دستشویی؟
– بله، نكنه ترسيدي؟ هم طبقه بالا هست هم اينجا كنار اون راهرو. بالا روشن تره.
راهرو تاريك بود. اما ترجيحم رفتن به بالا نبود. احساس غريبي ميكردم. هيچ جايي در عمق آن راهرو قابلدیدن نبود. بايد به تاريكي آن راهرو هم اعتماد ميكردم.
ابتداي راهرو مكث كمي كردم تا چشمانم به تاريكي آن عادت كنند. صدايي محو به گوشم ميخورد، انگار باد در راهرو هم ميپيچيد. انتهاي راهرو آشپزخانه بود و ديوار كناري آن در قهوهایرنگ قديمي قرار داشت. بيشتر ميخواستم آبي به صورتم بزنم. آينهاي مات به ديوار بود. دستانم را از آب شير رسوب بسته پر كردم. حرفهای او برايم غريب بود. نميفهميدمش. اصلاً براي چه به اينجا آمده بودم؟ شيدا كجا بود؟ اصلاً به آن خانه و محيطش احساس خوبي نداشتم. آب ديگري به صورتم زدم و سرم را پايين نگه داشتم تا قطرات آب روي پيرهن و يقه پالتوام نريزد. هیچ حولهاي به ديوار نبود. لحظهاي چشمانم برقي زد. كنار كاسه دستشویی حلقهاي ديدم. جرئت دست زدن به آن را نداشتم. چشمانم را بيشتر به آن نزديك كردم. نگاهي به انگشتم انداختم و دوباره به آن حلقه. حلقه شيدا بود. همجفت حلقه خودم. آرام برش داشتم و به آن خيره ماندم. پاهايم سست شده بود. مبهم و گنگ حلقه را در مشتم گرفتم و از راهرو تاريك خارج شدم. اين بار صداي باد بيشتر در گوشهايم پيچيد. صدايي مثل زمزمهاي مبهم. او داشت به زبان فرانسوي آهنگي را زمزمه ميكرد و قابهای روي ديوار را صاف ميكرد و قدمي به عقب برمیداشت تا از صاف بودن آنها اطمينان پيدا كند. با ديدن من كمي جا خورد.
– تو اينجايي. من رو ترسوندي… راستش يادم رفته بود كه پيشم هستي. ببخشيد، اينجا آبش سرده، بايد ميگفتم بري بالا. اونجا آبگرمكن گذاشتم. اين پايين بيشتر كارگاه منه. بالا زندگي ميكنم. اون بالا و پشت بوم. پشت بوم اين خونه رو خيلي دوست دارم، يه زماني كبوتر روي پشت بودم داشتم. اين خونه ارث اجداديه. مدتهاست به همين شكل مونده. تعميرش نمیکنم چون با هر ترك ديوارش و با هر وسايلش نستالژي دارم. انگار رنگت پريده! خوبي؟
سر تكان دادم. و گفتم: بهتره برم. بايد دنبال شيدا بگردم.
– آره، منم كمي نگرانش شدم. ولي بذار كمي هم با خودش خلوت كنه. آروم كه شد خودش بر ميگرده.
– كجا؟ اينجا يا خونش؟
شايد گفتن اين جمله اشتباه بزرگي بود. تصميم داشتم با مادر شيدا قضيهي حلقه را در ميان بگذارم. زن مدبري بود. بهتر از من میتوانست موقعیتها را تحليل كند.
روبه روي من ايستاد و گفت: منظورت رو نمیفهمم.
گلويم خشکشده بود. نفسهايم به شماره افتاده بود.
– شما، داريد چيزي رو از من پنهان ميكنيد. چيزهايي رو در مورد شيدا نگفتين.
گردنش را انگار در بدنش فروكرد و شانههايش را همراه با ابروهايش بالا داد و گفت: نميدونم چي ميگي ولي اصولاً من در زندگيم نيازي نميبينم كه به كسي دروغ بگم و يا حتي توضيحي بدم. ميتوني براي خودت هر سناريويي كه خواستي طراحي كني. حالا برو. وقت كارمه. من شبها كار ميكنم. تا طلوع آفتاب. آفتاب نازنين كه طلوع كرد روبه اون تعظيم میکنم و میخوابم.
– اما شما، همهچیز رو در مورد شيدا نگفتين. اين حلقه توي دستشويي شما بود. حلقه ازدواج من و شيدا.
مكث بلندي كرد و حالت صورتش مدتي بدون تغيير ماند. نگاهي به حلقه كرد و نگاهي به صورتم.
– اِ… واقعاً؟ شايد هفته پيش كه اومده بود كلاس اینرو جاگذاشته. قبلاً هم اینطور ميشد. اون وقتي دست و صورتش رو كه رنگي ميشدن و ميشست حلقش رو در مياورد.
– بله. هميشه. موقع شستن دستهاش حلقش رو در مياورد. خوب عادتهاش رو ميشناسيد.
– خوب الان بيش از سهساله شاگردمنه. بايد طبيعي باشه.
– طبيعي؟
– الان عصباني هستي. كمي كه آروم بشي، به اين عصبانيتت ميخندي.
دستانم میلرزیدند. برگشتم و به سمت در رفتم. گفت:
– بهتره نري. بذار مسئله برات حل بشه وگرنه دچار قضاوتهايي ميشي كه خودت براي خودت ميسازيشون. آره، شيدا اينجا بود. ديشب اومد. داغون و خسته. حتي ميخواستم بگم به تو هم زنگ بزنه تا بياي و مشكل تون رو هر سه حل كنيم. ولي خودش نخواست. به من گفت ميخواد يه مدتي به رابطه خودش با تو فكر كنه، و تصميم درستي بگيره. خودش هم خواست كه به كسي چيزي نگم. راستش فكر ميكردم عقلانیتر از اين حرفها باشي.
دوباره پيپش را برداشت و فندكش را در آن گرفت. گفت:
– بيا بشين. صحبت كنيم. من تجربيات خوبي دارم. مي تونم كمكتون كنم.
نميدانستم بايد چهكنم؟ بي آنك نگاهي به من بكند توتونش را زیرورو ميكرد. چارهاي نداشتم، بايد براي پيدا كردن شيدا و کنجکاوی در مورد جا ماندن حلقهاش میماندم.
گفتم: الان كجاست؟
در پيپش فوت كرد و آن را بر روي كف دستش زدش. ابروهايش را بالا انداخت و گفت:
– نميدونم! گفتم كه اومد و كمي حرف زد و گفت شايد نتونه براي نمايشگاه آماده بشه. خيلي زود هم رفت. گريه كرده بود. خواست دست و صورتش رو بشوره. احتمالاً اون موقع حلقش رو جا گذاشت.
– غير از خونه و خونه مادرش كه جايي رو نداره بره.
– داري اعصاب من رو خورد ميكني. همچین مطمئن حرف میزنی كه… ببينم تو كجاها ميري؟ وقتي خستهاي و يا اعصابت خورده فقط ميري خونه خودت و مادرت؟ حتماً جاهايي ميري كه حتي شيدا هم نميدونه.
– من، جاي خاصي ندارم. شايد كمي در خيابوني يا پاركي قدم بزنم. يا خونه دوست قديميم.
– خوب، شيدا ميدونه تو هميشه كدوم پارك رو براي قدم زدن انتخاب ميكني؟ احتمالاً پاركي هست كه باهاش خاطره داري. مثلاً خاطره يه عشق قديمي. از اون عشقها كه هیچوقت براي شيدا نگفتي. يا يه آدمي كه در موردش با شيدا صحبت نكردي.
– شايد يك پارك يا كوچهاي خاص رو براي قدم زدن انتخاب كنم اما شب برمیگردم خونه.
دوباره پيپش را روشن كرد و گفت: اومد و انقدر غرق خاطراتش شد كه شب خونهي همون دوست قديمي موند.
– شما داريد من رو مسخره ميكنيد؟ دارم ميگم زن من بیستوچهارساعته نيومده خونه. اين حرفها چه معني داره؟
– آروم باش. راستي اهل دود هستي؟ من پيپم رو به كسي تعارف نميكنم. ولي اگر بخواي باز هم دارم. بيارم برات.
– نه خير.
– ساعت چنده؟ هرچند مهم نيست. زمان خوبي تا طلوع آفتاب داريم. خوب بشين من برم آخرين ذخيره قهوهام رو برات درست كنم و بيام. اختصاصي براي تو و خودم.
– خيلي ممنون. فكر ميكنم موندن من فایدهای نداره. بهتره برم.
از جايش بلند شد. لنگ زدن پايش انگار بيشتر شده بود. به سمت راهرو تاريك آشپزخانه رفت.
– نه، نرو. امشب ميخوام باتو صحبت كنم. حرفهایی رو بزنم كه تابهحال به كسي نگفتم. تو آدم خوبي هستي. خوبي زياد هم خوب نيست. البته بايد بيشتر صحبت كنيم.
به سمت در ايستادم و گفتم: من امشب اصلاً حوصله درد دل رو ندارم بعد ميام.
انتهاي راهرو در آشپزخانه نور كمرنگ زردي روشن شد. از عمق راهرو گفت:
– بشين پسر. یکچیزهایی رسيد به ذهنم. شايد تونستيم با همفكري هم شيدا رو پيدا كنيم. فكر ميكنم سرنخهايي از حرفهاي ديشبش دستگیرم شده، كه كجا ميتونه رفته باشه.
نميدانستم چه بايد كرد؟ شايد بهتر بود به مادر شيدا زنگ ميزدم. حس بدي داشتم. معذب بودم. میخواستم هرچه زودتر ازآنجا بروم.
صداي به هم زدن فنجان قهوه در فضاي راهرو ميپيچيد. راهرو هر صدايي را با پژواكي خاص منتقل ميكرد. صداي پا، صداي ريختن قهوه در فنجان. صداي خشخش كاغذي انگار و صداي او. براي خودش در راهرو تاريك كلماتي را زمزمه ميكرد. مثل اشعاري به زباني خاص كه تابهحال نشنيده بودم. شيدا اوايل برايم گفته بود كه استاد به زبانهاي كهن و ترجمه متون قديمي تسلط دارد. شايد واژههايي از آن دسته را زمزمه ميكرد. هرچه بود حس بدي در من به وجود ميآورد. با همان زمزمه به پيشم آمد و فنجان قهوهاي را از سيني برداشت و جلوي من گذاشت. و فنجان ديگر را براي خودش. در گنجه چوبي كنار مبل را بازكرد و ظرف شكلاتي از آن بيرون آورد. كنار ظرف، شيشهاي بود. بعد از مكثي آن را هم برداشت و كنار ظرف شكلات گذاشت. گفت:
– اين شيشه يادگاري قديمي ست. نماد زندگي و مرگ. البته فقط براي من.
به شيشه خيره شدم. ماري پيچخورده درون شيشه پر از الكل بود. گفت:
– اين مار، من رو در تپههاي باستاني پيدا كرد. زهرش داشت من رو ميكشت، اونجا هيچ بيمارستاني نبود. يكي از دوستانم مجبور شد دوتا از انگشتهاي پايم رو با گازانبر بكنه تا زنده بمونم. زنده موندم و بجاش اون مرده و الان در شيشه نگهداري ميشه. خيلي دوستش دارم. موجود عجيبيه. توي همه مارها اين مار خاص و تكه. زهرش خون رو لخته نميكنه تا در اثر سكته و خفگي بميري. بدون درد، آروم آروم توي بدنت نفوذ ميكنه و کمکم عضلاتت رو فلج ميكنه. انگار وقتي طعمش رو نيش ميزنه ميخواد ساعتها بشينه و آروم آروم جون دادن طعمه رو ببينه، تا با لذت بيشتري اون رو ببلعه. اما بعضي وقتها جاي قاتل و مقتول خيلي زود عوض ميشه. و اين مار براي من نماد خيلي چيزهاست. وقتي گرفتيمش، در كيسهاي گذاشتيم. بعد چند روز به يادش افتادم. با دردي كه در پايم داشتم از كيسه بيرونش انداختم تا با عصاي زير بغلم لهش كنم. اما وقتي بيرون افتاد ديدم دم خودش رو گاز گرفته و بیحرکت مونده. از اون روز خيلي چيزها برايم رخ داد. بگذريم، قهوه رو كمي شيرين كردم، فكر كردم قبلي رو دوست نداشتي. من تلخي رو به همه مزهها ترجيح ميدم. اگه زياد شيرين نشده شكلات هم هست.
شكلاتي از ظرف برداشت و برايم پوست كند و به دستم داد. شكلات هم از نوع شكلات تلخ بود اما مزه تلخ قوه بيشتر از هر چیز ديگري آزارم میداد.
با پشت ناخن ضربهاي به شيشه مار زد و گفت: بعضي وقتها فكر ميكنم زنده است. دور خودش در شيشه ميچرخه و ميخواد از شيشه بياد بيرون. اما بعد ميفهمم كه خواب ديدم.
روبه من كرد و گفت: تو تا حالا خوابي ديدي كه انقدر طبيعي باشه كه بتوني لمسش كني؟
– ببخشيد، متوجه نميشم.
– يعني توي خواب دست بكشي روي موهاي كسي. بوش كني يا گلوش رو انقدر فشار بدي تا خفه بشه و وقتي از خواب پريدي كف دستهات تا فردا شب كه باز ميخواي همون خواب رو ببيني بوي عطري كه توي خواب زده بود رو بده؟
فنجان سركشيده شده قهوه در دستانم مانده بود. مكثي كردم و گفتم:
– راستش نميدونم. چي بگم. تا حالا اینجوری خواب نديدم. اما ميخواستيد درباره شيدا…
– كاش ميديدي. تمامروز فكر ميكني انگار تارها و رشتههاي موهاش ميون انگشتهات هستن و پشت دستت رو قلقلك ميده. كابوسهاي شيرين من. بهشون عادت كردم. به عشق همين كابوسها مي خوابم. خيلي دوست دارمشون. توي اين كابوسهام انقدر واضح، همهچیز رو حس ميكنم كه مرز خوابوبیداری رو نميفهمم. وقتي خون از رگهاش فواره ميزنه بوي خون دماغم رو قلقلك ميده. بوي و عطر موهاش ميره توي دماغم و حتي عطسم ميگيره. خوشم مياد وقتي از خواب ميپرم، بايد چنددقیقهای منتظر بشم كه بفهمم خواب بوده يانه. به زمين نگاه ميكنم تا رد خونها را ببينم اما چيزي نيست. همه ميگن خوابهاشون سياه و سفيده. اما من رنگ مي بينم. همهجا و همهچیز رو رنگي ميبينم. تو چي؟
– راستش يادم نمياد. من زياد خواب نمیبینم. اگرم ببينم سروته نداره.
اشاره به ديوار روبه رويش كرد و گفت: بيشتر اين نقاشيها خوابهای من هستند. ميخواي بيني؟
از جايش بلند شد و بدو آنکه به من نگاه كند رو به روي تابلويي ايستاد. فنجان قهوهام را روي ميز گذاشتم و كمي عقبتر از او ايستادم.
گفتم: استاد، قرار بود از شيدا بگين. من اصلاً حال خوشي ندارم. مادر شيدا چشمبهراه منه كه خبر بدم. تلفنم رو هم همرام ندارم. حتماً نگرانه. در مورد…
– اینرو خيلي دوست دارم. همهچیز در دايرههاي در هم نظم ميگيره. اين آدم كه به دور خود دايرهاي رو شكل داده و جمع شده. اين دايرههاي كوچك و بزرگ سرخرنگ. چشمانش كه از ترس و تعجب دايره شده. تعجب و شك شدنِ بيكلام آدمها خيلي دل نشينه. نه؟ چشمهاشون داره باهات حرف ميزنه. وقتي ديگه ميفهمه آخرين چيزهايي كه ميخوان از دست بدن همين نفسهاي خوشبوي خون آلودشونه. اون لحظه ديگه چشمها دروغ نميگن. عاشق اين لحظم. دوست دارم لحظهاي رو كه چشمها بعد عمري دروغ، ديگه فرصت دروغ گفتن رو ندارن. هموني كه هستن ميشن. چشمها برقهاي دروغي نميزنند، دروغي نميخندند. دروغي گريه نميكنند. خودِ خودِ خودشون ميشن. همون كه بودن.
نگاهي به من كرد. دستانم سرد شده بود. پيشانيام عرق كرده بود. مچ دستم را گرفت و به سمت تابلوي ديگري برد. كنار اين تابلو هم شيعي استخوان مانند آويزان بود. با انگشت آرام به آن زد و تا بر روي ديوار تاب بخورد. گفت:
– خوب حالا اين تابلو، اینرو ميخوام تو برام نقد كني. تفسيرش كن.
گلويم خشکشده بود. ترسيده بودم. نميدانستم چرا؟ دست روي شانهام گذاشت و به تابلو نزديكم كرد. شانهام زیردستش ميلرزيد. نگاهي به او کردم. خواستم درباره شيدا بپرسم اما، سرش را تا حد امكان به تابلو نزديك كرده بود. نگاهي به من كرد و گفت: خوب، بگو. زود باش. چي ميبيني؟
– من، زياد سر در نميارم. راستش، سبكها رو خوب تشخيص نميدم. ميترسم درست نگم. البته بذارين در مورد شيدا…
– نترس. از هيچي چيزي نترس. به شيدا هم ميرسيم. اصلاً بايد از همینجا شروع كنيم تا به اون برسيم. به من اعتماد كن و نترس. خيلي مواقع چيزهايي كه ازشون همه عمر ميترسيدي خيلي سادهتر از اوني كه فكر ميكني برات پيش مييان. انقدر ملموس و راحت ديده ميشن و حس ميشن كه فكرش رو هم نميكني. نقد يك ناآشنا به سبكهاي يك هنر خيلي وقتها كمك زيادي به ما هنرمندها ميكنه. در قيد سبك و خطکشیهای هنري نيستن. هموني رو ميگن كه از دلشون فوران ميكنه. ما انقدر در سطح سبك و قيود هنري ميمونيم كه يادمون ميره هنر براي درون خلق ميشه. درسته؟ حالا هرچي كه حس ميكني بگو.
مجبور بودم دقيق به تابلو نگاه كنم. بايد چيزي ميگفتم. بهتر ديدم بهجای تفسير كه احتمالاً به خاطر عدم آگاهيام از سبكها ناشيانه هست، هرآن چه كه ميبينم را توصيف كنم. نفسي كشيدم.
– خوب من توي اين تابلو كسي رو میبینم. احتمالاً يك زن. موهايي كه آشفته است و در رنگ قرمز تابلو سياهياش محوشده.
– مثل موهایی که در خون، در خضاب نشسته. سياهي در خون محوشده. آفرين، درسته.
بیاختیار نگاهم روي صورتش خشك شد. نگاهي به من كرد و شانهام را فشار داد و گفت:
– خيلي خوبه ادامه بده.
– فكر ميكنم زن، انگار چمباتمه زده يا همون حالت جنين رو داره؟ شايد به خاطر خجالت از برهنگي. براي همين پاها را جمع كرده و دستها رو دورشون گرفته.
– او نه، عزيزم چمباتمه حالتيست نشسته. اين زن زيبا خوابيده. درسته چشمانش داره تو رو نگاه ميكنه اما خوابه. خوب حالا گلوش…
– گلوش؟ اِ… انگار دستي سياه از سوراخي از گلوش بيرون آمده و ميخواد به چيزي چنگ بزنه. اما نميفهممش. نه اون دست رو نه حالت خوابيدن زن رو.
– حالت خوابيدنش چيزي رو برات تداعي ميكنه؟
– نميدونم. شايد ترس. يا جمع شدن از سرما. چون برهنه هم هست.
– نااميدم ميكني. در حاشيههاي تابلو شعلههاي آتش رو ميشه ديد. پس چطور سردشه؟
– ببخشيد استاد اما من گفتم كه زياد سر در نميارم.
با دستش دایرهای دورزن كشيد.
– بهصورت جنين درآمده. بهصورت دايرهاي كه به دور خودش زده خوابيده.
– جنين؟ به چه معناييست؟
– تا قبل از اديان ابراهيمي اقوامي مثل پارتها و اشكانيان و ديگر اقوام در ديانتشون اعتقاد به بازگشت روح داشتند. چون روح در حالت جنيني دميده ميشده، مردگانشون را به همين حالت میخوابوندند رو به سمت آفتاب، تا شايد روح باز گرده. و البته گناهكاران بايد استخوانهاشان از هم گسسته میشدند تا روح توان بازگشت نداشته باشه.
ناخودآگاه پرسيدم:
– پس شما به زندگي پس از مرگ اعتقاددارید؟
ابروهايش را بالا داد و نگاهم كرد.
– ارواح جرم دارند. حس ميشن. معلومه. تابهحال روحي رو لمس كردي؟ وقتي از جسم خارج ميشه مثل يك شراره است. اما سرد. من ميبينمشون. لمسشون ميكنم. ميخواي تو هم لمس كني؟
به سمت خمرهي كنار خانه رفت.
بيشتر سردم شده بود.
– نه استاد. باشه يه وقت ديگه. ببينيد، من، داشت يادم ميرفت براي چي اينجا موندم. بذارين مشكل من و شيدا حل بشه، يك روز هر سه ميشينيم و در مورد متافیزیک صحبت ميكنيم.
– هه، متافيزيك؟ نه پسر اين خود فيزيكه. جِرم روح رو ميشه لمس كرد. اقوام گذشته ظروفي رو هم كنار مردگانشون دفن ميكردند و دستي را به سمت دهان میگذاشتند تا وقتي روح برگشت بتونه ظرفي براي خوردن داشته باشه.
– مسخره ست. روح مگه غذا مي خوره.
دستش را پشتش گره كرد و آرام از كنار خمره گذشت و با سري پايين به طرفم آمد.
– مسخره؟ آره، همه دنياي شماها مسخره است. اين نقاب مسخرهست. اين تن. فقط وقتي داري اين نقاب رو برمیداری و نقش بازي كردنت تموم ميشه، ميتوني خيلي از چيزها رو بفهمي.
به سمت همان تابلو رفت و دستش را روي گردن زن گذاشت.
– فقط در همين لحظه است كه همهچیزها رو كه بايد بشنوي رو ميشنوي. ميتوني اعترافش رو بشنوي. اينكه نه حسي بوده نه عشقي. همش برون فكني رواني بوده.
– ببينيد استاد شيدا…
فرياد زد:
– به من نگو استاد. حالم از همه اين استاد استاد گفتنها تون بهم ميخوره. چقدر راحت هر واژهاي رو به زبون ميياريد. تو از من چي ميدوني؟ هان چي ميدوني؟ من به تو چي ياد دادم؟
صورتش سرخشده بود میلرزید.
– قصد توهین نداشتم. استاد میگم چون…
– چون چي؟ چون زنت به من ميگفت استاد؟ اما استاد بايد به تو چيزي ياد داده باشه. تو از من نفرت داري. تو فكر ميكني من باعت فاصله تو با شيدا شدم. اما احمقي كه اینجوری فكر ميكني. جرئت نداري واقعيت رو ببيني. سر تا پات نفرت ازمنه. پس چرا ميگي استاد؟
– اينطور نيست. من اينطوري فكر نميكنم.
– چرا، مدتهاست فكر ميكني. ولي من بهت خدمت كردم. اين بار ميخوام چيزي بتو ياد بدم. اون وقت ميشم استادت، آخرين استادت.
– ببينيد نميدونم چرا انقدر ناراحت شديد من فقط…
– ناراحتم از كودني تو. از خريت تو. تو كه خيلي وقت پيش بايد میفهمیدی شيدا ديگه دوست نداره. درست مثل بستههاي چیپس، تاریخمصرفت براش تموم شده و انداختت ته سطل زباله. خيلي احمقي.
– شما حرفها تون توهين آميزه. حق نداريد تو مسائل خصوصي ما دخالت كنيد و قضاوت كنيد.
– حق ندارم؟ خوب پس بيا بشين. بشين تا برات بگم. ولي خودت رو كنترل كن.
– ببينيد آقاي، استاد يا، هر چیز ديگهاي. من و شيدا يه مدتي هست كه باهم سرسنگینیم. همين. قراره از مشاور وقت بگيريم و مشكلات رو حل كنه. و حل هم ميشه. من محتاج جنابعالي نيستم كه اينجام، اگه رد شيدا رو تا اينجا دنبال نكرده بودم هیچوقت پامم اينجا نميذاشتم. واقعاً فكر ميكني كي هستي كه به خودت اجازه ميدي با من اینجوری حرف بزني؟ تو از من و شيدا هيچي نميدوني، فقط داري ادای همهچیز تمومها رو در مياري. عادت كردي توي همهچیز نظر بدي و خودت رو عقل كل بدوني.
آروم لبخندي زد و زیرچشمی به من نگاه كرد:
– ميخواي بگم همين هفته پيش براي اينكه بعد مدتها بياي كنارش و روي تختخوابتون بخوابي چقدر التماس كردي؟ و اونم چقدر تحقيرت كرد. اون بالش قرمزت رو داد دستت و در اتاقخواب رو روت بست تا بري روي كاناپه بخوابي؟
بیاختیار روي مبل نشستم. ادامه داد:
– چرا همون چند ماه پيش كه گفت طلاق ميخواد اين كار رو نكردي؟
– اما، ما. مشكل نداريم. فقط ..
– زياد به خودت فشار نيار. تا صبح وقت داريم. دلم برات خيلي ميسوزه. اولين باره باکسی تا صبح ميخوام بشينم و صحبت كنم كه فكر میکنم كمترين گناه رو داره. گناهاني داري، مثل جهل و فضولي و خرفهمي. شايدم بيشتر خيلي هم بیشتر از اونكه فكر ميكنم. ولي برام مهم نيست.
از درون گرم شده بودم اما دستهام سرد بود. نگاهي به ساعتش كرد و لبخندي زد.
– اين ساعت رو زن تو برام گرفت، ماه پيش تولد چهلوپنج سالگيم. فقط اون يادش بود.
سرم سنگين شده بود. صداي باد بيشتر ميشد. نگاهم به پنجره افتاد، سايه درخت چنان به شيشه چنگ ميزد كه انگار داشت از ريشه درمیآمد. گفتم:
– يعني شيدا به شما ابراز محبت كرده بود. يعني…
– خيلي برات سخته بپذيري؟ نميدونم شايد اینیک توهمه كه در گذشتهها عشق به اين صورت نبوده. به نظرت اگه فرهاد به شيرين ميرسيد و چند سالي ميگذشت، يه زن ديگه دلش رو ميبرد؟ يا شيرين يواشكي به ديدن خسرو نميرفت؟ شايد شاعرهاي عاشقانه گوي ما از ترس همين چيزها بوده كه عشاق رو به هم نميرسوندند.
– ببينيد. برام خيلي مهمه كه شيدا به شما چي گفته. مي خوام …
– دونستن تو دردي رو دوا نميكنه. اما بهت ميگم. اما قبلش نميخواي از من بدوني؟ اين اولين باره يك آدم ساده و بي غرض پيدا ميكنم تا باهاش حرف بزنم. نميدونم چرا برام مهمه كه تو در اين چند ساعت درباره من چي فكر كردي. برام جالبه. خيلي وقته به فكر كردن آدمها نسبت به خودم اهميت نميدم. ولي براي تو انگار فرق ميكنه.
پيپش را برداشت و روبه روي من ايستاد.
– مي توني راه بياي؟ بيا بريم طبقه بالا. اونجا گرم تره و نقاشيهاي بيشتري دارم كه بايد بهت نشون بدم.
– آره، مي تونم. اما میخواستم در مورد شيدا…
– پس بيا. زياد عجله نكن. آروم.
دستم را گرفت و بهطرف پلهها برد. پاهايم كمي سست شده بود. بدنم كوفته بود. هميشه بعد از عصبانيت شديد بدنم سست ميشد.
روي ديوار مارپيچ پلهها سه تابلو بود. اولين تابلو دختري زيبا بود كه در باغي، پيچك سبز بدنش را در برگرفته بود. روي پله ايستاد. گفت:
– خيلي زيباست نه؟ زيبا و دلنشین. لبخندش رو میبینی؟ هميشه اين لبخند رو داشت. تا وقتي نقابش برداشته شد. بيا.
از پلهها بالا ميرفتيم. تابلوي بعد همان دختر بود با بدني سياه شده در باغي پاييزي. تابلوي بعد اما، همان دختر بود، اين بار خود را جمع كرده بود و دايرههاي آتش به دورش. از تابلوها خوشم ميآمد. بااینکه سرم درد ميكرد اما میخواستم بارها و بارها به آنها نگاه كنم. طبقه بالا سه در داشت. در اول را باز كرد و گفت:
– بيا، اينجا اتاق كار منه. بيا تو .
اتاق از تابلوهاي نيمهكاره پر بود. كنار اتاق كيسههاي خاك چيده شده بود . گوشه ديگر اتاق مجسمهاي كه انساني بهصورت جمع شده به پهلو خوابيده بود.
– اينجا اتاق نقاشيهاي منه. اينجا تدريس میکنم. يه جا بشين.
روي اولين صندلي كنار بومي نشستم. گفت:
– جالبه. اينجا جاي هميشگي شيدا بود. هميشه همینجا مينشست.
عرق روي پيشانيام را پاك كردم. گرمم شده بود. گفت:
– اينجا گرمتر از پايينه. براي خودم هم نباشه براي زودتر خشك شدن تابلوها بايد گرم باشه. پالتو و شالت رو در بيار. اصلاً راحت باش. تو كه نميخواي بري. راحت باش.
– نه من بايد برم مادر شيدا منتظر خبر منه. مي تونم تلفني بهش بزنم.
– اولاً اينجا من تلفن ندارم. اگر هم داشتم ميخواستي چه خبري بهش بدي؟ مگه شيدا رو پيدا كردي؟
سكوت كردم. گرمم شده بود. پالتوم را درآوردم.
گفت:
– اين تابلوي جديد منه. طرح اولیاش رو شيدا داد. خيلي خوبه. مردي كه از پا در چاهي آويزونه و از دهانهي چاه مردم دارن سنگسارش ميكنند. خيلي طول كشيد كه روحيه مرد ستيزي شيدا برام نمايان بشه. ناخودآگاه غريبي داشت. براي همين تو هميشه توي مشتش بودي. يك مردستيزي بیمارگونه. مثل زنستیزی من.
– شما ميخواين با اين حرفهاتون درباره شيدا من رو اذيت كنيد؟
– نه، دليلي نداره. تو هم مقصري. اگه زودتر مياومدي شايد امشب باهم اينجا بودين. چرا تنهاش گذاشتي؟
– من تنهاش نذاشتم. خودش من رو اینجا نمياورد. نمیخواست كه بيام.
– تو هم بدت نمياومد. اون سرش گرم كارش باشه تو هم هركاري خواستي بكني. بهت گير نده كه كجا بودي و با كي بودي. چند روز چند روز بري شمال و دلت خوش باشه كه شيدا هم داره توي خلوتش نقاشي ميكشه. از اول كه اینجوری نبود. بود؟
– نه، ولي من ميخواستم آزادش بذارم. هميشه هم از اين رفتارم كه زن خودم رو کاملاً آزاد ميذارم دفاع ميكردم. اون اولها ميگفت همهجا بايد باهم باشيم اما اين اواخر نميخواست. وقتي هم كه ميخواستم باهاش باشم ميگفت به من اعتماد نداري. فقط داری ادای فمینیسمها رو در مياري.
– ميفهممت. دقیقاً ميفهممت. ببينم، اگه يك روزي بفهمي شيدا اون زني نبوده كه فكر ميكردي، مثلاً، اصلاً عاشقت نبوده، يا فكر ميكرده عاشقته و تو رو اینهمه سال سركار گذاشته، چيكار ميكني؟
– اما شيدا اینطوری نيست. ما هميديگه رو دوست داريم.
– همين خرفتي تو من رو آزارم ميده. هنوز دوست داري از اينكه يك زن یکزمانی بهت ابراز احساسات كرده لذت ببري. نميخواي از اين خواب و رويا بیدارشی. برات انقدر لذت بخشه كه حاضري خودت رو احمق فرض كني. البته منم دستکمی از تو نداشتم. قصه من شبيه توست.
به سمت كيسههاي خاك رفت و يكي از آنها را برداشت.
– مي توني كمكم كني؟ بايد دوتا از اين كيسهها رو ببرم بالا پشت بوم.
پاهايم خسته بود. حس ميكردم دارم سرماي بدي ميخورم. بهزحمت يكي از كيسهها را برداشتم و دنبالش راه افتادم. كنار در ورودي پشتبام ايستاد و كيسه خاك را كنار در گذاشت. گفتم:
– اين خاک برای مجسمه سازيه؟
– آره. خاك اخراست. براي رنگآمیزی هم استفاده ميكنم. خاك اخرا به خاطر آهني كنه داره كمترين تخريب رو داره. آهك توي اين خاك نيست. بنابراین همهچیز رو سالم نگه ميداره.
– چه چيزي رو بايد سالم نگه داره؟
– هر چیزی، مثل جنازه. انسانها گورهاي مردگانشون را عميق ميكنند و در خاك قبور، آهك وجود داره، و بين جنازه و سنگ هوايي باقي ميمونه، فساد جنازه بسيار سريع اتفاق ميافته. اما در گذشته گورها روي سطح زمين بود و روي جنازه رو با همين خاك ميپوشوندند. هوايي جريان نداشت و آهكي هم نبود. براي همين ما استخوانهاي هفتهزارساله سالم داريم. حتي دندانهاي بیستهزارساله.
روي پله نشست. دستانش را به هم ماليد و گفت:
– اگه الان شيدا رو ببيني چي ميگي بهش؟
– نميدونم. ميگم برگرده و باهم صحبت كنيم.
– از دستش عصباني نيستي؟ اگه بهت بگه من ديگه تو رو دوست ندارم و كس دیگهای رو ميخوام چيكار ميكني؟
نمیدانستم چه بايد بگويم. خسته روي پله پاييني نشستم. پلههاي منتهي به در پشتبام سرد بود. از زير در بام هم صداي باد ميآمد كه در گوش ميپيچيد. ادامه داد:
– خون تو رگهاي آدم خشك ميشه. نه براي اينكه كس ديگهاي رو دوست داره، بيشتر براي اينكه چرا اون همه حرفهاي عاشقونش اون همه تعهدي كه ازش حرف ميزد به بیرحمانهترین شكلي منتقلشده به كس ديگهاي. حتي دلت براي اون كس دوم هم ميسوزه چون حتماً اون هم براش تاریخمصرفش ميگذره و همين سرنوشت براي اونم رقم ميخوره. تو مي توني تحملکنی؟
– اما شيدا، نميتونه… چي بگم.
سرم درد ميكرد، سنگين شده بود. دستانم را روي سرم گذاشتم. گفت:
– اون تابلوي زن روي ديوار پلهها رو ديدي؟ اون عشق من بود. وقتي شاگردم شد، با شوهرش و بچهش امومدن براي شروع كلاس. شوهرش كناري مينشست و من قلممو دستش ميدادم. بعد مدتي ديگه خودش اومد. هیچوقت هیچکسی كارهاي من رو اينطور نقد نكرده بود. درست همون چيزهايي كه ميخواستم به مخاطب انتقال بدم رو ميفهميد. يك روز بهجای تكليفي كه در مورد اکسپرسیونیسم گفته بودم برام پرترهاي از خودم رو كشيد. وقتي پرسيدم چرا اين كار رو كشيدي گفت من به سبك اکسپرسیونیسم عشق ايمان آوردم. آره، گفت عاشقم شده. يك عشق آتشين. همه وجودش رو برام ميذاشت. برام همه كار ميكرد، خداش شده بودم. دسته قلمموي من رو به خاطر اينكه دست من بهش خورده بود ميبوسيد.
بدون اينكه پلكي بزند اشكي از گوشه چشمش فروريخت. متعجب نگاهش ميكردم. نمیفهمیدم چرا اين حرفها را به من ميزند؟
– بعد كمي گفت، ديگه نميتونه با همسرش زندگي كنه. من رو دوست داره و حاضره به خاطر من حتي از بچهاش هم بگذره. اینهمه عشق رو يكجا نديده بودم. كسي كه همه مسيرهاي قلمموی من رو قبل از حركت روي بوم حفظ بود. لحظهلحظه با من بود.
نفسش را فروداد. نگاهي به من كرد و گفت:
– بگذريم. تو حالت بهتره؟
هنوز سرم درد میکرد. گفتم:
– اره، فكر میکنم دارم سرما ميخورم. خوب بعدش چي شد؟
– برات جالب شد نه؟ هيچي، ازمن پرسيد اگه از شوهرش جدا بشه، پاش وايميسم، میگیرمش؟ منم گفتم حتماً، جنگ سختي با خانواده و همسرش داشت. ميخواست از يك خانواده سنتي جدابشه. سخت بود ولي برام خيلي ارزش داشت. پاي حرفش ايستاده بود. انگار هر قيمتي رو حاضر بود به خاطر عشقش بده. احساس غرور ميكردم. تنها دغدغم اين بود كه من جلوي عشقش كم نيارم. كم هم نيووردم. عاشق شدم. بدجوری هم عاشق شدم. پا به پاش رفتم. كمكش كردم تا جدا شد. نه حرف مردم برام مهم بود نه حتي قلممو به دست گرفتن. ديگه نفس كشيدنم شده بود اون. همه تابلوهام شده بود پرتره اون. شاعر هم شده بودم. در عرض شش ماه سیوپنج تابلو ازش كشيدم. هیچچیزی تو دنيا نميديدم بهجز اون. نه منظره میتونستم بكشم نه هیچچیز ديگهاي. هرچي بود اون بود. همه دنيام اون بود. اون هم بدون من آب نميخورد. عشقي كه همه عمر دنبالش بودم رو به دست اورده بودم.
– حالم خوب نيست، ميشه پالتوم رو بپوشم؟
– ميخواستم بعد اینهمه وقت اینجا رو بفروشم و بريم جاي ديگهاي، ميخواست رنگ پردههاي خونمون رو با رنگ دستمالگردن من ست كنه. رنگ مبل هامون رو بارنگ زمينه تابلوهايي كه ازش كشيده بودم. هه.
آرامآرام خندهاش بلند شد، صورتش سرخشده بود و انگار بينابين خندههايش هقهق ميكرد. اشكش را از گوشه چشمش پاك كرد و ادامه داد.
– همه حواسم بهش بود. حالا ديگه من عاشق ترين بودم. هوش و حواسم و برده بود. همه فكرم شده بود كه اگه توي پيري اون زودتر از من بميره من چيكار كنم. بهش ميگفتم اول من ميرم بعد تو، بايد بهمن قول بدي. زندگي رو بعد اون نميتونستم تصور كنم. همه زندگيم شده بود اون. ميخواستيم باهم يه كلبه بسازيم توي دشتهاي كردستان. حرف بزنيم و نقاشي بكشيم و موسيقي گوش بديم.
– ميشه برگرديم پايين من پالتوم رو بردارم؟ سردمه.
– غذا بدون اون از گلوم پايين نميرفت، هيچ جايي بدون اون نميتونستم برم. نقاشيهام شده بود نقاشي اون. همه اون نقاشیهایی كه وسط حياط اينجا خاكشون كردم و روشون آهك ريختم. اون ميگفت عاشق شده اما من همه اون مدت عاشقي كردم. شايد اشكال كارم اين بود؟ شايد انقدر احساساتم رو بیمزد و منت بهش تقديم كردم، كه دلش رو زدم؟
– استاد، ميلرزم. حالم بده. ميشه بريم. از زير در سوز مياد.
– دوران خوبي بود. توي اين مدت بهترين روزهاي زندگيم رو تجربه كردم. سرتاپای زندگيم عشق بود و يادش. فكر ميكردم من همهچیزشم. بهش پروبال دادم. شخصيت، چيزهايي كه خانواده و همسر سابقش بهش ندادن. زودتر از موقع شاگردهاي تازهكارم رو به اون سپردم. همسطح خودم بهش بها دادم تا ببرمش توي محفل هنري مطرحش كنم. براش نمایشگاههای مجزا گذاشتم. بالا بردمش. مستقل شد. فكر نميكردم ظرفيت آدمها محدوه، براي اينكه اون رو يك قديسه ميدونستم، نه يك انسان. يك فرشته از آسمون كه خدايان براي من هديه اوردند. مدتي گذشت، چند روزي به من سر نزد و يك روز اومد و گفت، ميخوام سبك رمانتیسیسم رو بيشتر ياد بگيرم. گفتم، خوب باشه. همینالان شروع ميكنيم. گفت، شروع كرده، پيش يه استاد ديگه. اولش جا خوردم. ولي منم مثل تو گفتم خوب بايد آزاد باشه. نبايد محدودش كنم. فقط يك سال بود كه باهم بوديم. بعد همهچیز تغيير كرد. مسخرم ميكرد، ميگفت قلم رو اینجوری دست نميگيرن، اینجوری تو دست ميگيرن، استادم گفته آرتروز ميگيري. ميگفت، استادم گفته تو اين چند سال هيچي ياد نگرفتي، فقط بلدي قلممو رو خوب از پايين به بالا بكشي. حرفهاش انقدر برام مهم و روم تأثیر گذاشته بود كه دستم به قلم نميرفت. توي هنر خودم شك كرده بودم. فكر ميكردم هیچچیزی بلد نيستم. اعتمادبهنفسم رو از من گرفته بود و سرخوردم كرد. یکبار يواشكي رفتم گالري استادش. اما من هم همونطور قلم دستم ميگرفتم. از شوخيهايي كه وقيحانه استادش باهاش ميكرد صحبت ميكرد، ناراحت كه ميشدم ميگفت استادم مست كه ميكنه اينجوري ميشه، اما خيلي آدم خوبيه. با اين حرفهاش آزارم ميداد، آتيشم ميزد. نميدونستم به عمد اين كار رو ميكنه يا نه؟ من همه چي روبهش ياد داده بودم اما اون داشت از اول همه متودهاي نقاشي رو از استاد جديدش ياد ميگرفت. سبكهاي هر مدرسي فرق داره اما من، با عشق همهچیز روبهش گفته بودم. بردمش سفر، فايده نكرد. هرچي ميكشيدم و بهش نشون ميدادم بیتفاوت نگاهي ميكرد و پوزخندي ميزد. همون تابلوهايي كه براشون ميمرد. با همون قلممویی كشيده بودم كه ميخواست ببوسش. مريض شدم، حتي نيومد ببينه من رو.
– كمي آب دارين؟ ميشنوم حرفها تون رو اما لرز دارم. ميشه بريم پايين؟
– خواست يك مدتي تنها باشه. فكر كنه به رابطمون. بهونه بچهاش رو مياورد. حتي پيشنهاد دادم بچه رو هر دومون بزرگ كنيم تا دغدغهاي نداشته باشه. اما انگار مشكل بچه هم نبود. سخت بود برام، من كه هر صبح به عشق ديدن و شنيدن صداش چشم باز ميكردم. اما قبول كردم. توي جهنم بدي بودم. شبي ياد ندارم كه بخواب رفته باشم. نمیفهمیدمش. اون همه عشق، اون همه… همه اون مدت فكر ميكردم با اون عشقي كه ازش برام ميگفت نميتونه بدون من دووم بياره. دوباره رفتم به ديدنش. به خودش رسيده بود. زيبا، زیباتر از هميشه. بغضم گرفت تا ديدمش. گريه كردم. ازش خواستم كه برگرده. خيلي راحت گفت عشقي در کار نبوده. فكر ميكردم عاشقم. ميخوام زندگي كنم. تو من رو محدود میکنی. تو استقلال من رو ميگيري. توهم مثل همه مردهاي ديگهاي، مثل شوهر سابقم كه من رو ميخواست از حقوقم محروم كنه. ميخوام تنها باشم. اما تنها نبود. نمايشگاه با استاد جديدش ميذاشت، همهجا میرفت. اما بي من. همه اون استقلالي كه ازش حرف ميزد و من بهش داده بودم. من اون رو وارد هنر و جامعه كرده بودم. دنيا رو بهش نشون داده بودم. جگرم و سوزوند. میفهمی؟ جگرم سوخت. من باهاش خشت خشت كلبه عشقم رو تو ذهنم رویهم گذاشته بودم. ميدوني چند تا طرح از كلبه مون كشيدم؟ خودم و خودش رو كنار كلبه. اون اما، با نفرت نگاهم ميكرد. بهجز عشق مگه بهش چي داده بودم؟ چنان تنهام گذاشت كه ديگه با تابلوهاش حرف ميزدم. شالي كه ازش مونده بود رو بو ميكردم. كلاسهام رو كنسل كرده بودم. دستم به قلممو نميرفت. کمکم خشم اومد. خشم همه وجودم رو گرفته بود. خبر نمايشگاهاش مياومد. تابلوهايي كه براش كشيده بودم رو دفن كردم. پرترههاش رو هم سوزوندم. اينجا رو ببين.
كنار پيرهنش را كشيد، دكمه پيراهن از جايش پريد. سمت چپ سينهاش را نشان داد. گوشت و پوست درهمتنیده بود. دهانم خشکشده بود. ميلرزيدم. سرم درد میکرد. توان بلند شدن نداشتم. گفتم:
– اصلاً حالم خوب نيست. انگار مريض شدم. ميشه من رو به دكتري يا درمانگاهی برسونيد؟*
– همون قلممویی رو كه ميبوسيدش رو آتيشش زدم و داغ گذاشتم روي قلبم كه ديگه خام هيچ عشقي نشم. يك روز توي تب داشتم ميسوختم. اومد، رفتم استقبالش. اما توجهي نكرد. فقط گفت، اومده دنبال پولي كه قبلاً قرار بود از فروش تابلوهاش بهش بدم. دوباره صحبت كردم. اما باز بهم توهين كرد. سرم گيج ميرفت. داغون بودم و عصباني. اومدم دستش رو بگيرم و ببوسم اما هولم داد. منم هولش دادم. افتاد، سرش خورد به پله، پاهام سست شد، كنارش نشستم. از بوي خونش كه روي زمين راه افتاده بود نفسم بريد، و نفسش… به خونش كه روي زمين لخته شده بود نگاه ميكردم. یک رنگ ناب. هميشه توي رنگها دنبال اصيل ترينشون ميگردم. ميدوني، رنگها آوا دارن؟ من چشمهام رو با دستمال ميبندم. وقتي رنگها رو لمس ميكنم ميتونم آواشون رو بشنوم. هر رنگي صدا و آواي خودش رو داره. بدون اينكه نگاهشون كنم ميفهمم زير لمس انگشتهام چه رنگي داره آواز ميخونه. اين كشف رو بعد اون روز كردم. رنگ سرخ خونش روي دستهام، وقتي نزديك گوشهام ميبردمشون صداشون رو ميشنيدم. اولش پچپچ بود. بعد ريتم گرفت. اين جوري، ها ها، ها ها، هووو… ميخواي بشنوي؟ براي همين اون تابلو هميشه برام آواز ميخونه. همون موقع قلممو رو زدم توي خون لخته شدش. از پايين به بالا كه ميكشيدم رنگ جيغ ميكشيد، ولي وقتي گرد قلممو رو حركت ميدادم آواز ميخوند. همون جوري، ها ها، ها ها هووو… اون خمره انگار درست همون جنيني رو كه بايد در خودش جاي ميداد رو پیداکرده بود. انگار اين سفالينه هزاران سال پيش، براي اون ساختهشده بود. دست و پاش كنار بدنش جمع شد و جنين توي رحم ابديش جاي گرفت. براش در درست كردم و با موم بستمش. ولي اون كاري كرده بود كه نبايد روحش مي تونست بر گرده. براش هيچ ظرف غذايي هم نذاشته بودم. بايد استخوانهاش از هم جدا ميشد. اینجوری روح راه بازگشت رو گم ميكنه. شيداي تو، باعث شد تا دوباره بعد از جشن تولد چهلوپنجسالگیام برم سراغش. وقتي در خمره رو باز ميكردم، روحش دستهام رو فشار ميداد. التماس ميكرد. آره، گاهي براي برقراري عدالت بايد به كمك طبيعت رفت. گاهي انسانها قبل از اينكه به خدا برسند بايد به معاد برسند. ولي بعضي بايد سرگردان معاد بمونن تا خدا رو هم نتونن ببينن. همه استخونهاش فرياد میزدند اما فروریختند. اين انتقام لايق عشق پامال شدم بود. اُه…، ميدوني اولين كسي بودي كه اينها رو برات گفتم؟ خوبه، سبك شدم. چيه؟ چرا ميلرزي؟
چشمانم به او خيره بود. صورتم از لرز تكان ميخورد. شروع به باز کردن دكمههاي پيراهنم كرد. لباسم را از تنم درآورد.
– خوب طبيعيه. بيا، من كمكت ميكنم. بايد سبك بشي. بيا بريم بالا. هوا ابريه. شايد بارون بياد. اين خوب نيست بايد بعد كار خاك خوب خشك بشه.
چشمانم تار میدید. زير بغلم را كشيد و از در پشتبام گذشتيم. رهايم كه كرد افتادم. تار ميديدم، انگار روي پشتبام قفسي بزرگ با فنس ساخته بود. در قفس را باز کرد و دو کیسه خاك را كنارش گذاشت.
– اينجا رو براي اون ساختم، عاشق كبوتر بود. روي پشت بوم قفس ساختم و براش كلي كفتر گرفتم. توي مريضيم همشون از بيغذايي مردن. ولي جاي خوبيه. همینکه سقفي بالاي سر تو شيداست بسه. شيدا ميخواست بعد طلاق از تو و ازدواج با من توي اينجا مجسمه بسازه. اوناهاش، اونجاست.
انتهاي قفس كوپهاي از خاك سرخ بود. سعي كردم گردنم را بالا نگاهدارم تا بهتر ببينم. اما تواني برايم نمانده بود.
– شيدا از همون اول من رو ياد اون ميانداخت. لحن استاد گفتنش. حتي نقاشي كشيدنش. اوايل از تو خوب ميگفت اما بعد كمي شروع به ایرادگیری ازت كرد. نميخواستم دوباره همون روزها برام تكرار بشه. خيلي از شاگردها اين رفتار رو ميكنن ولي بعد چند بار اخموتخم من، ديگه كاري ندارن. اما شيدا ول كن نبود. حتي سليقش توي كادو گرفتن هم مثل اون بود. وقتي از تو و روابط خصوصيش ميگفت حالم بد ميشد. بارها بهش گفتم به زندگيت برس. تا ماه پيش، روز تولدم، كه گفت از تو خسته شده و من رو دوست داره. جاي زخم قلمموم تير كشيد. همه اون كابوسهايم برگشت. رنگهاي تابلو دوباره شروع به آواز خوندن كردن. هرروز مياومد اينجا و تو رو به گند ميكشيد. قربون صدقه دستهای من ميرفت كه چطوري قلم رو روي بوم ميرقصونم. اما هرروز، بيشتر، من رو به همون حال و هوا بر ميگردوند. حالم باز داشت مثل سه سال پيش بد ميشد. ياد حرفهای اون افتادم. همون طور عاشقونه و توي احمق هنوز دوستش داشتي. توي يك ماه گذشته، باعث شد دوباره تا صبح نخوابم و هر وقت هم كه ميخوابم كابوس ببينم. همون حال و روز، همون حال و هوا. تا ديشب كه دوباره اومد. گفت ديگه برنمیگردم خونه. گفت ميخواد پيش من بمونه. خواستم آرومش كنم و تو رو بخوام مشکل تون رو حل كنم. ولي وقیحتر از اين حرفها بود. میخواست زندگيش رو از همين ديشب شروع كنه. طاقت نيوردم. توي اين سه سال هر شاگردي كه به من ابراز علاقه ميكرد با برخورد بد من مواجه میشد و ميرفت. اما شيدا نه، خيلي بهش گفتم توداری اذيتم ميكني اما كارش فقط شده بود توهين به عشق و به تو. بهجای تو قصاصش كردم. اما با درجهاي تخفيف. خواستم اگه روحش تونست كه برگرده بتونه. اما براش ظرفي براي غذا نذاشتم. بذار گشنه برگرده. خوب، درمورد تو، نمیخواستم اینجوری بشه. خيلي فضولي. البته بايد فكرش رو ميكردم كه شايد حلقش رو جاگذاشته باشه. ولي چارهای نبود. نميتونم بگم بیگناهی. نميدونم شيدا دروغ ميگفت يا شكهايي كه به تو داشت واقعي بود. از ديشب دارم فكر ميكنم نكنه شيدا عشق واقعي به من داشت؟ همون عشقي كه همه عمر دنبالش ميگشتم؟ توي اين سه سال درمورد اون هم اينجوري فكر ميكردم. اگه زنده بود، انقدر دوستش داشتم كه دوباره قبولش كنم. اما نه، مگه چند بار بايد آدم جيگرش بسوزه؟ مي بيني، هميشه اين احساس عشق احمقانه بامنه. شايد اگه ميخواست ميتونست جبران كنه. در بود و نبودش به عشقش وفادار بودم. مثل يه سگ. مثل يك احمق. اما تو چي؟ ببينم تو به اون وفادار نبودي؟ هان؟ ميگفت خودش ديده كه باکسی هستي؟ درست ميگفت؟ ميگفت به خاطر كارهاي تو ديگه نمي خواد با تو زندگي كنه. مهم نيست. بايد معاد براي توهم اجرا بشه. حالا بذار كمكت كنم.
دستش را گرفتم اما انگشتانم طاقت نگهداشتن مچش را نداشت. دستم رها شد و افتاد. بیرمق بودم. هوشم هنوز سر جايش بود اما توان هيچ عكسالعملي را نداشتم. به داخل قفسم برد. برهنه به پهلو خواباندم و پاهايم را جمع كرد. چشمانم باز بود اما تار و محو ميديدم. كيسههاي خاك سرخ را رویهم خالي كرد و بالاي آن را گود كرد و با سطلي، آب روي خاك ريخت. آرام خاكها را با آب مخلوط ميكرد.
– خوب، ديگه وقتشه. بذار ببينم. حالت خوابيدنت بايد رو به طلوع خورشيد باشه. از بابت اين سمي كه توي قهوهات بود بايد از من تشكر كني. از اون سمهايي هست كه دير اثر ميكنه اما كارش رو بدون درد و زحمت به پايان ميرسونه. شيدا هم از همين قهوهي تو خورد. درست توي همون فنجوني كه تو خوردي. بنيهات خوبه تا طلوع نفس ميكشي. آخرين نفسهات بايد روبه آفتاب باشه. اين هم ظرفت. برات ظرف ميذارم تا روحت كه برگشت گرسنه نموني. حتماً به من حق ميدي. نوع رفتنت هم خيلي خوبه، با طلوع خورشيد و رو به اون.
از پايين پايم شروع به گل گرفتنم كرد. پاهايم با گلي كه رويشان ميريخت گرم ميشد. احساس خوبي داشت.
– خوب، نبايد هيچ روزنهای باقي بمونه. اين خاك پر از آهنه. ميدونستي، اولين كانيهايي بوده كه بشر مورداستفاده قرارش داده؟ چقدر پول بالاش دادم تا خالص شو گير بيارم. ولي خوب حفظت ميكنه. سالها بعد شايد حتي هزارهها بعد همینجور باقي ميموني. اگر كسي بعد از مرگ من به شما دست نزنه. اين خونه كه خراب بشه بايد شماها رو همینجوری با همين خاكي كه دربرتون گرفته بهجای ديگهاي منتقل كنند. براي تو هم مسخره است، نه؟ شيدا هم ميخنديد، وقتي بهش گفتم دوست دارم يه روزي پشت بوم خونم رو وقف قبرستون شهر بكنم. فكر كرد كه دارم شوخي میکنم. شايد بعد من هم كساني اين قبرهاي گنبدي شكل بر روي بومها رو ترويج كنند. ما بايد به اصل خودمون برگرديم. بذار، دستت رو كنار و نزديك دهانت بذارم.
چشمانم ديگر بسته ميشد. گرماي لطيف و آرامشبخش گل را روي گردنم حس ميكنم. خاطراتي دور. از بازیهایی كودكانه در روستاي مادربزرگ. بوي کاهگِل. مرور حرفهایی و اتفاقاتي كه در اين چند ساعت برايم افتاد كمكي به من نكرد. راست ميگفت استاد. شايد من هم بیگناه نبودم. ديگر اميدي ندارم كه مادر شيدا پيدايش بشود. به او گفته بودم كه ميآيم اينجا. شايد هم بيايد، شايد فردا گورستان بام، اينجا جنيني ديگر را بر روي خود گل بگيرد. شايدم نه. هميشه از آخرش ميترسيدم. فكر ميكردم ناگهاني اتفاق بيافتد. ولي اين گِل مثل لحافي گرم رويم سنگيني ميكند. حس جنيني رادارم كه ميخواهد در رحم مادر گرم شود و بخوابد. خوابي آرام. شايد دوباره بازگشتم. معادي، شايد قبل از ديدن خدا.
One Comment
عاطفه
درود بر دوستان مرسی بابت این داستان خوندنشو به همه میشنهاد میکنم فوقالعادس کارای این نویسنده