شكل نا تمامي ها
شمس آقاجاني
يكي از وجوه مشخصة فروغ درتمام شعرهايش سادگي است، و با اين حال, آنچه كه موجب ميشود بين شعرهاي مختلفش تفكيك قائل شويم همين سادگي است. شعرهاي آغازين و پاياني فروغ «تنها» در نوع سادگي با يكديگر تفاوت دارند. اگر چه به كار بردن كلمة «تنها»در اينجا ممكن است قدري نادقيق به نظر آيد، معهذا, ما ميتوانيم به شكلي ديگر بامسئله برخورد كنيم: ميگويم«تنها», چراكه همة دريافتها و دركهاي تازة شاعر به همراه تكنيكهاي بياني آنها پيوسته از خلال عنصر سادگي عبور ميكنند. نكته اينجاست كه بين اين سادگيها در مقاطع مختلف، به دليل نفوذ رو به گسترش حس شعري، تفاوت فاحشي وجود دارد. سادگي شعرهاي اول را ميفهميم اما شعرهاي سادة بعدي رانميفهميم. من فكر ميكنم شعرهاي ماندگار فروغ درست از آنجايي آغاز ميشود كه ديگر سادگياش به راحتي قابل فهم نيست. نهايت هنر, رسيدن به نوعي از بيان است كه از شدت سادگي, فهم آن بسيارمشكل ويا شايد ناممكن باشد.
بيان پيچيدة مفاهيم پيچيده و بيان انتزاعي مفاهيم انتزاعي كارفلسفه است ـ يا حداقل در بسياري موارد اينگونه بوده است ـ كار شعر بيان سادة آن پيچيدگيهاست. بياني كه از شدت سادگي فهمناپذير ميگردد. براي درك چيزي كه ساده اما فهمناپذير است تنها بايد آن را حس كرد. وقتي كه به جاي معني كردن و فهم ظاهري ناچار شويم كه آن را حس كنيم, تازه وارد فضايي هنري شدهايم. نميتوان چنين حسي را عينا به ديگران منتقل كرد يا براي آنها توضيح داد, ممكن است بتوانيم حسهاي ديگران را جهت دهيم و باصطلاح تا حدودي هم ـ حسي ايجاد كنيم منتها در نهايت هر كسي خودش بايد به شيوة خودش و متناسب با تجربيات و اندوختههاي دروني خودش يك شعر را حس كند. حتي يك فرد ممكن است در مقاطع مختلف بسته به شرايط خود لحظات متفاوتي را با آن تجربه كند. كساني چون استاد محترم دكتر سيروس شميسا سعي ميكنند شعرهاي فروغ را سطر به سطر بفهمند اما درست در زماني كه بايد شروع به نفهميدن كنند متوقف ميشوند.
تفاوت فروغ فرخزاد با شاعران سادهگويي چون شادروان فريدون مشيري(۱) و… دراين است كه سادگي اين شاعران در اغلب شعرهايشان از نوع اول است: نه تنها عمق ندارد بلكه در شعرهاي مختلف متحول نيز نميشود . اين شعرها غالبا پس از آن كه به تمامي فهميده شدند تمام ميشوند، اما همانطور كه خواهيم ديد«ناتمامي» در ذات آثار هنري جاري است.
فروغ در يك مصاحبه فرق بين فهمناپذيري ومغلقگوييهاي به ظاهر پيچيده را به روشني و البته به سادگي بيان كرده است: «…… ميدانيد بعضي شعرها مثل درهاي بازي هستند كه نه اين طرفشان چيزي هست نه آن طرفشان ـ بايد گفت حيف كاغذ. به هر حال بعضي شعرها هم مثل درهاي بستهاي هستند كه وقتي بازشان ميكني ميبيني گول خوردهاي. ارزش باز كردن نداشتهاند. خالي آن طرف آنقدر وحشتناك است كه پربودن اين طرف را جبران نميكند. اصل كار«آن طرف» است… خب بايد اسم اين جوركارها را هم گذاشت چشمبندي يا حقهبازي يا شوخي خيلي لوس. اما بعضي شعرها هستند كه اصلا نه در هستند، نه باز هستند، نه بسته هستند،
اصلا چارچوب ندارند. يك جاده هستند. كوتاه يا بلند فرقي نميكند. آدم هي ميرود، هي ميرود و بر ميگردد و خسته نميشود. اگر توقف ميكند براي ديدن چيزي است كه در رفتوبرگشتهاي گذشته نديده بوده…. آدم ميتواند سالها در يك شعر توقف كند و باز هم چيز تازه ببيند…… ميخواهم شعر به من فكر كردن و نگاه كردن، حس كردن و ديدن را ياد بدهد و يا حاصل يك نگاه، يك فكر و يك ديد آزمودهاي باشد…»(۲)
منظور از فهمناپذيري بيان معما گونهاي نيست كه پس از عرقريزي روح گرههاي آن باز شود. گشودن گرههاي اينگونه حاصلي جز بيحاصلي ندارد همانگونه كه منظور از سادگي سطحي بودن و تهي بودن نيست. فهمناپذيري با گرههايي سرو كار دارد كه «نا گشودني» هستند و درعين حال ساده و انگار بديهي.
ناگشودنيها معلول پيچيدگيها نيستند، پيچيدگيها باز شدنياند و بازشدنيها سرانجام تمام ميشوند.حس كردن شعر به جاي درك معاني و لغت در ذات خود يك نوع ناتمامي را به همراه دارد. همه شعرهاي خوب ناتماماند. حافظ هم در شعرش ناتمام است. اكتاويو پاز هم همين طور. و فروغ در شعرهاي پاياني كتاب تولدي ديگر و شعرهاي بعد از آن به خصوص در شعر بلند «ايمان بياوريم……» به طرز عجيبي ناتمام است. بي جهت نيست كه اغلب آدمها اين كتاب ـ و اين شعرـ را ناتمام تصور كردهاند! : «آدم هي ميرود، هي ميرود، و بر ميگردد و خسته نميشود.»
من فكر ميكنم از اين منظر شعر بلند «ايمان بياوريم…» با شعر بلند «سنگ آفتاب» پاز با تمام تفاوتهايشان قابل مقايسه است.
اگر از كسي بپرسيم كه در مجموع چه برداشتي از شعر «ايمان بياوريم…» ـ يا سنگ آفتاب ـ ميكند. آيا ميتواند پاسخي شايستهتر از «هيچ» بدهد؟ مثلا بگويد: اين شعر در مورد تنهايي يك زن است يا ناتواني دستهاي سيماني است، يا بياعتمادي به زمانه سرد و بيعاطفه است كه در آن جز فريب خبري نيست. و…… آيا واقعا اينطور است؟ يعني همين؟. واقعا معني اين سطرهاـ درعين سادگي و بيآلايشي ـ چيست!؟
من سردم است
من سردم است و انگار هيچوقت گرم نخواهم شد
اي يار اي يگانهترين يار«آن شراب مگر چند ساله بود؟»
نگاه كن كه در اينجا
زمان چه وزني دارد
و ماهيان چگونه گوشتهاي مرا ميجوند
چرا مرا هميشه در ته دريا نگاه ميداري؟
……
چرا نگاه نكردم؟
مانند آن زمان كه مردي از كنار درختان خيس گذر ميكرد…(۳)
من فكرميكنم كه يك نوع «واگرايي» در اين دو شعر وجود دارد كه ميتوان نظير آن را در غالب آثار خوب دنيا سراغ گرفت. هر دو شعر به صورت تكه تكه نوشته شدهاند كه چيزي نامرئي و مبهم آنها را به هم پيوند ميدهد. حركت از يك تكه بهتكه اي ديگر به شكلي مبهم اما به غايت طبيعي وزيبا صورت ميگيرد. شعر پاز اينگونه آغاز ميشود:
بيدي از بلور، سپيداري از آب
فوارهاي بلند كه باد كمانياش ميكند،
درختي رقصان اما ريشه در اعماق،
بستر رودي كه ميپيچد، پيش ميرود،
روي خويش خم ميشود، دور ميزند
و هميشه در راه است:
كوره راه خاموش ستارگان
يا بهاراني كه بيشتاب گذشتند،
آبي در پشت جفتي پلك بسته
……(۴)
تكههاي مختلف اين شعر را كه با اندكي فاصله از هم جدا شدهاند به همين ترتيب ميخواني به ظاهر هيچ گسستي حاصل نميشود. ناگهان متوجه ميشوي كه داري مثلا اين سطرها را از اواسط شعر مرور ميكني:
مادريد، ۱۹۳۷،
در ميدان دلآنجل
زنان با كودكشان ميخرا ميدند و آواز ميخواندند،
هنگاميكه فريادها به گوش رسيد و آژيرها ناله سرداد،
خانهها در ميان گرد و غبار به زانو در آمدند،
برج دو نيمه شد، سردرها فرو ريخت،
وتندباد سمج موتورهاي هواپيما:
دو نفر لباسهايشان را پاره كردند و عشق ورزيدند
تا از سهم ابديت ما دفاع كرده باشند،
……
مكث ميكني و از خود ميپرسي چگونه شد به اينجا رسيدم!؟ من كه داشتم چيزهاي ديگري را ميخواندم؟ يك بار ديگر از اول تمام شعر را مرور ميكني، سعي ميكني اين بار با دقت بيشتري بخواني و مثلا ارتباط بين تكه اول و دوم و شگرد شاعر را در اين پرش تا حدودي براي خود توجيه كني، همين طور از تكه دوم به سوم و… تا اينكه ناگهان ميبيني دوباره رسيدي سر جاي اول و باز هم احساس ميكني رشتههاي ارتباط از دستت خارج شدهاند و نه تنها همان حالت غرق شدگي و فراموشي در تو پابرجاست بلكه تشديد هم شده است. «واگرايي» فراموشي ميآورد و نميتوان سلسله مراتب را درحافظه دنبال كرد. نشانههاي ارتباطي با ايجاد مسيرهاي بيشمار تو در تو، به جاي وحدتبخشي، بيشتر عامل تفرقهاند. نكته اينجاست همه اينها در حالي رخ ميدهد كه از شدت سادگي و طبيعي بودن خواننده هيچ گسستي را احساس نميكند و اين حالت در سرتاسر شعرـ وهر شعر خوبي ـ جاري است.
بهتر است بخشهايي از مقدمه مترجم انگليسي شعرـ دونالد گاردنرـ را در اين ارتباط بخوانيم: «…به ديگر سخن اين به داستان آن نقال ماند كه وقتي از او پرسيدند كي به اصل مطلب ميرسي، گفت اصل مطلب همين است. شعر پاز داستاني بيانتهاست از داستانگويي بيانتها……چون هر شاعر ورزيدهاي ميگويد جواب اين است كه جوابي وجود ندارد. به جز علامت سوالي، يا حتي در مورد «سنگ آفتاب» علامت(:) كه خواننده را دعوت به بازخواندن ميكند. اين شعر(…) بين احتياج به همه چيز گفتن و اشتياق به سكوت مطلق(…)نوسان ميكند.(۵)
«واگرايي» ناتمامي ميآورد و موجب ميشود كه به سمت تكثر معنايي حركت كنيم و اين امر نشانه عميق شدن در زبان است. واگرايي از آنجايي ناشي ميشود كه حس به تمامي در معنا نميگنجد و اغلب آن را دور ميزند و اين حس است كه جهتگيريهاي زيباييشناختي شعر را تعيين ميكند. حس تنها در نسبت با خودش همگراست ولي در ارتباط با موارد خارج از خود نظير معنا، منطق، منطق زباني و… عنصري شديدا واگراست. از آنجايي كه حس شعري با زبان سروكار دارد موفق ميشود به عمق زبان نفوذ كند وآن را با خود يكي كند. يعني زبان را متناسب با خود به سمت كاركردها و واكنشهاي تازهتري كه در داخل يك شعر تعيين ميشود هدايت كند. وقتي فروغ در زبان شعرش عميق ميشود به نقطهاي ميرسد كه درآنجا فهميدن با نفهميدن يكي ميشود و اين است معناي سادگي در شعر فروغ.
به چند سطر ابتدايي شعر«تولدي ديگر»ـ كه جزء نمونههاي عالي سطرسازي در شعر معاصر ماست ـ توجه كنيد:
همه هستي من آيه تاريكي است
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتنها و رستنهاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم، آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يك خيابان دراز است كه هرروز زني با زنبيلي ازآن ميگذرد(۶)
اگر به نوع تصويرسازيها و بيانهاي توصيفي شعرهاي اوليه فروغ نگاهي بيندازيم متوجه ميشويم كه در شعرهاي پايانياش ازآن نوع بياني به نحو شگفتانگيزي فاصله گرفته است:
سخن از گيسوي خوشبخت من است
با شقايقهاي سوخته بوسه تو
وصميميت تنهامان، در طراري
و درخشيدن عريانيمان
مثل فلس ماهيها درآب
سخن از زندگي نقرهاي آوازي است
كه، سحرگاهان فواره كوچك ميخواند(۷)
و جالب است بدانيم كه اين نمونه هم از كتاب تولدي ديگر ارائه شده است.
گاه فكر ميكنم اينكه ميگويند فروغ در زندگياش ناتمام بود و اگر ميماند چه كارهايي ميتوانست انجام دهد چندان مهم نيست. فروغ توانست شعر را در ناتمامياش معني كند، يعني به آنجايي برسد كه همه شاعران بزرگ با شيوههاي اختصاصيشان به آنجا خواهند رسيد.
سادگي و ناتمامي لازمه يكديگرند. فروغ در مقالاتش ساده است، در شعرهايش ساده است، در زندگياش ساده است اما چه عمقي دارد اين سادگي! زندگياش خود شعري ناتمام بود، به عبارتي شعري ناتمام را زندگي كرد. بنابراين توانست به عنصر ذاتي شعرـ وهنرـ كه ناتمامي است دست يابد: «حالا مدتي است كه هر وقت شعري ميگويم چيزي از من كم ميشود»
با مرگ فروغ، آيا در شعرش همه فروغ از او كم شده بود!؟ اگر چنين باشد كه جاي حسرتي باقي نميماند. اما آنهايي كه جاودانه ميمانند هميشه چيزي براي كم شدن دارند. فروغ جاودانه ميماند چون چيزهايي را از خود باقي گذاشت كه تا ابد در شعرها و اذهان ديگران جاري خواهد بود و اين در حقيقت اوج هنر است. او مثل همه شاعران بزرگ يكي از كاشفان شكل ناتماميها است.
اما دركنار سادگي و ناتمامي، عنصر سومي كه لاجرم به آنها اضافه ميشود ناممكن بودن است. شعرهايي كه علي رغم سادگيهاي فريبنده، خلق مشابه آنها ناممكن به نظر ميرسد. فرق ديگر فروغ با شاعراني كه ذكرشان رفت همين است چرا كه تنها شاعران بزرگ ناممكنها را ممكن ميكنند و شعرهاي بزرگ شيوههاي مختلف دستيابي به ناممكنهاست.
دي ماه ۱۳۷۹
پينوشتها:
۱ ـ در مورد برخي از شعرها عليالخصوص شعر«كوچه» زندهياد حرفهايي دارم كه ترجيح ميدهم درفرصتي مناسب به آنها پرداخته شود.
۲ ـ گزينه اشعار، انتشارات مرواريد،۱۳۶۴، ص۵۴(تمام نمونهها از اين كتاب است)
۳ ـ «ايمان بياوريم……»، صص۲۴۳،۲۴۴، ۲۴۶
۴ ـ سنگ آفتاب، اكتاويو پاز، زندهياد احمد ميرعلايي، صص۱۷،۱۸
۵ ـ همان، صص۱۵،۱۶
۶ ـ «تولدي ديگر»، ص۲۱۶
۷ ـ «فتح باغ»، ص۲۰۰