نشسته نمیشود…
ایستاده هم…
در حال دو میزند به سرت…
یا خیست میکند…
یا لعنتی…
و رابطهی تنگاتنگی با فاصله دارد…
اوایل او خرابش کرد آخر من
با میانه روی دیدم میانه نداشت
رُس بودم کاش
آب میمکیدم و بیشتر از وزنم
صلب میشدم
رُز بودم کاش
تیغ بالا میآوردم و به تعداد لبهایم میخندیدم
ای کاش کهکشان بودم
باشکوه مینمودم وُ از قضا
یک ستاره هم نشدم
تا هر چه دورتر دیرتر وَ از قضا
روش تکثیرم خوابانیدن است
و راه از میان برداشتنم
آسمان را نمیشود از بالا نگاه کرد
یا زیر نظر گرفت
پیغامش را ولی میرساند شهاب سنگ
به روشنی به روشنایی
و برعکس!
از زندگیهای بیحسابشان رفته بودم
از زندگیهای بیکتابشان
این که میبینی رجعت نیست
بازگشتن است وُ از سر ناچاری
اندکی خودخواهی
او هم که بازاری
چه میشد گاهی از نزدیک ندید
و مثل گردباد همه را گردن دایره انداخت