شاید درستش این بود که تو می ماندی و من میرفتم. سربالایی لواسان هم نفست را بند نمی آورد و گه گاه نمی ایستادی و با پرولاپس و آرتروز پنجه نرم نمی کردی. من می رفتم با یادی که از تو در من جا مانده بود. جابجایی یادگاری های تو از پشت درخت انجیر خانه پدری دلچسب تر از ماندن بود.
تو می ماندی با بهاری که از راه رسیده، اما لواسان هم چنان مقاومت میکند و به برف نشسته است. اگر یادت باشد بهار سال قبل هم از نیمه های اردیبهشت شروع شد. با غذای محلی که در ایوان جلوی اتاق بانو روی میز کوچکی برایم چیده بودی و من حیران بودم که چطور میتوانی جنوب را به شمال گره بزنی آن هم با میگوی دو پیازه و باقالی خورش گیلانی. همیشه دلم میخواست به اتاق پشت ایوان سرک بکشم اما پرده ای ضخیم مانع میشد. صندلی رو به اتاق را انتخاب میکردی و من مجبور بودم روبروی تو بنشینم. حوصله حرف زدن هم که نداشتی اما تا دلم میخواست با فیگورهای مختلف از من عکس میگرفتی. فرقی هم نداشت که چه زمانی و چه مکانی و من شیفته صبوری تو میشدم.
آن روز لعنتی تلفن همراه بیخودی زنگ خورد و عزیزی را از ما گرفت. با حالی که داشتی یادت رفت کلید ورودی ساختمان را به من بدهی، اما کلید آپارتمان اینجاست. در زیپ کوچک کیف سبز که بیشتر شبیه ساک دستی است و همیشه آماده جابجایی .
پشت در ایستاده ام. کیف سبز رو شانه ام سنگینی می کند، شاید همسایه ای در را باز کند و پله ها را با سرعت بالا بیاییم، هنوز تصور میکنم داخل آسانسور، دوربین نصب شده و نمی خواهم کسی مرا ببیند. کلید را روی در آپارتمان میچرخانم، امیدوارم در باز شود و تو روی مبل راحتی سه نفره لم داده باشی و با پکی محکم به سیگار، با تلفن همراه در دنیای مجازی بدنبال دوست جدید و یا مشغول بازی تخته نرد باشی، شاید هم با قدیمی ها قرار می گذاری، اما مرا که می بینی میخندی و دمنوش برایم درست میکنی و می گویی:
میخواهم باشم و اهل بازی دادن نیستم …. میخواهم همه جوره باشم.
اما این حرفها چند هفته ای بیشتر دوام ندارد و بهانه ای کوچک میگیری و دلم را رها میکنی. می روی بی آنکه بتوانم جوابی داشته باشم. همیشه مرا متهم می کنی و من هر بار می پذیرم که اشتباه از من بوده است.
با این حال، معتقدم با آمدن بهار کاش تو می ماندی و من می رفتم. اصلا شاید تو ماندی و من رفتم! این بار شاید پاییز زودتر به ما برسد و میزبان تو، من باشم.