پای درخت سیب، زغال خوبی شده بود، تنه ی قدیمی و بزرگش فقط با یک پوست کلفت نیمدایره به زمین وصل بود، دم دم های غروب بود، آتش سرخ زغال با باد ملایمی آرام گر می گرفت. ابرهای آسمان هم تا خود گلوله ی خورشید، نارنجي بود.
تنه ي نيم سوخته ي درخت، تنوری نیمدایره شده بود. نادر دو سه تا سیب زمینی درشت پرت کرد تو دلش، چند تا جرقه به هوا بلند شد، با پاهایش خاکسترهای دور و بر را ریخت روی سیب زمینی ها.
سیب های درخت قدیمی، لپ هایشان گل انداخته بود، نمی شد بفهميم از اینکه درختشان می سوزد، چیزی حس می کنند یا نه؟ برگ های شاخه ها که هنوز سبز بود با جریان حرارت آتش، آرام و ریز تکان میخوردند، همه ي ما کنار درخت جمع شده بوديم، كسي جرأت حرف زدن نداشت، به صداي چرق چرق آتش و شعله هايي كه آرام از تنه ي درخت زنده بالا مي كشيد زل زده بوديم، دست سیمین خانم می لرزید، سیمین مادر دایی هرمز بود، هرمز آهنگر روستا، سنی رد کرده بود و عزب بود، تمام ده سركوه لقب دایی بهش داديم، اما كسي نبود نداند دايي هرمز از عشق ناديا خواهر نادر هرگز ازدواج نكرد، همان سال بود كه نادر تبر زد به كمر درخت تا ديوار بكشد بين خانه خودشان و هرمز، سيمين خانم گفت: اين قديمي ترين درخت سركوهه.
نادر منصرف شد اما يك شب كه ديده بود هرمز و ناديا از پشت درخت سيب بيرون آمدند بينشان شكرآب شد.
نادر سیب نارس لپ گلی را از سر شاخه چید، گاز بزرگی زد با ملچ و ملوچ جوید و تفاله اش را تف کرد توی آتش، چشم مي گرداند و منتظر بود.
ناديا دختر زيبايش در بغلش بود آمد و فرياد كشيد: درخت بيچاره رو چرا زنده زنده سوزوندي؟
نادر ابروهاش گره خورد با حركت سرش گفت: تو برو تو به اين كارا كار نداشته باش.
ناديا گفت: هر موجودي مثل من بي زبون باشه مي سوزوني؟
سيمين خانم گفت: ناديا هيچي نگو… ول كن
ناديا صدايش مي لرزيد گفت: تا كي ساكت باشم؟ درخت زنده ست، آب تو پوستش مي جوشه، چطور اينقدر سنگ شديد همتون؟
سيمين خانم گفت: من مادر هرمزم، آهنگر ها همه چیز را با چکش کاری شکل میدهند، بخواهد سخت شود می کنند در کوره دوباره نرم شود، آنقدر مي کوبند تا شکل دلخواهشان را بگیرد. آنوقت آهن گداخته را میکنند در آب سرد تا همان شکل بماند تا آخر…
نادر گفت: چه ربطي دارد سيمين خانم؟
چشم در چشمان ناديا گفت: نه اینکه ندانم دردت چيه، نه که ظله شده باشم که من توانم ته ندارد، دلم آتش بود فقط برای خاطر چشم های سبز خمارت و پوست بلوريت كه طاقت کوره نداشت و موهای خرمایی ات كه با چکش کاری می شکست.
ناديا گفت: من فولاد نبودم
دست های سیمین خانم بیشتر می لرزید، گفت: بين ضربه هاي نادر و هرمز از فولاد دمشقي هم سخت تر مي شدي.
دايي هرمز از پشت سرش با صداي بم و مردانه اش گفت: حالا كه من شده ام سندان، هرچي رو بخوان بكوبن روي من مي كوبن…
همه ي چشم ها به دایی هرمز ماند، انگار منجي آمده باشد اما چتري هاي يك طرفه اش روي پيشاني اش ريخته و خيس عرق بود، چشم های قرمزش پر اشك و لباس كار سورمه اي يكسره اش كمي خاكي بود.
نادر داد زد: بالاخره اومدي؟ بيا اينم درخت سيبت. يه عمر باهاش منو داغون كردي حالا خودت پايه زدي كه ديوار بكشي اونم تو زمين ما.
هرمز گفت: بار امسال درخت زياد بود خواستم كمكش كنم.
بعد هم رو كرد به مادرش و گفت: من هيچوقت بيرون مغازه چكش دست نگرفتم…
چشم هايش را از ناديا گرفت و داد زد: كمك كنيد آب بياريم.
نادر گفت: بيخود.. درخت كارش تمومه، خودم ميخوام ديوار بكشم
هرمز گفت: ديوار بكش، اصلا تو زمين ما، به درخت چكار داري؟
صداي چرق چرق سوختن شاخه ها مي آمد، نادر رو به سيمين خانم كرد و گفت: ما يتيم بوديم و ما رو به شما سپرده بودن اونوقت پسرت به ما خيانت كرد.
سيمين خانم گفت: نادر تو هميشه جنست از كوره در برو بود، مثل همين آتش جرقه مي زدي
هرمز گفت: نادر! این قرص های آهن که میخوای شمش کنی همه زنگ زده ست.
هوا گرگ و ميش بود، شعله ها به سيب هاي جوان مي رسيد، ناديا دخترش را در بغلش تكان داد و گفت: دوست داشتن از نظر نادر خيانته، همه چيزم با سوزوندن ميخواد درست كنه، حالا هم كه با يه بچه برگشتم خونه ميخواد دورم ديوار بكشه…
دایی هرمز کمی خاک لباسش را تکاند و پنجه ای میان موهای خیسش کشید.
نادر گفت: دختر بودي پررو بودي حالا كه…
دایی به سمت جوی سر کوچه می رفت، گفت: کار با آتیش بلدی می خواد…
سيمين خانم چشمانش برق زد، دست هایش را دراز کرد ، رفت دختر ناديا را بغل كرد و گفت: اين نادر زغال سنگ كوره ست، هم ميسوزه هم مي سوزونه، من عادت دارم برم تو كوره نرم بشم و بيام بيرون سخت بشم، ديگه نميذارم…
نادر داد زد: اي داد، من حقمه از زمينم از ناموسم از خونوادم حفاظت كنم.
صداي جس جس با دود غليظ سفيدي از درخت بلند شد، دايي هرمز سطل آب را پاشيده بود پاي درخت، نادر رفت يقه اش را بگيرد، دايي محكم كوبيد تخت سينه اش، نادر دو سه قدم عقب عقب رفت، دايي هرمز دست چپش سطل بود، انگشت اشاره ي دست راستش را سمت نادر گرفت و گفت: چند سال رفتم پای کوره، پتک فراموشی زدم رو دلم. داد و بیداد نکردم، التماست نکردم که نادر! رفیق! برادر! تو فهمیدی، تو می فهمی و …
صدای دایی هرمز می لرزید و چشم هایش گلوله ی آتش بود اما اشک از صورت نادیا می چکید روی زمین.
سیمین خانم گفت: با اینهمه دختر زبون بسته رو با زور و دگنک فرستادی پای سفره ی عقد با هفت پشت غریبه؟
نادر سینه سپر کرد، کَت هایش را باز کرد و گفت: اوه! مدعی هم هستن، من اگه برادرت بودم نادیا هم باید خواهرت می بود، داشتی چشم پاک؟ نداشتی که می سوزم…
چشم هایمان نادیا و دایی هرمز را می پایید.
سیمین خانم گفت: نادر اینهمه سوختی یه بار پخته نشدی. دلت اگه آهن بود، پای این کوره که ساختی خمیر می شد.
نادیا به برادرش نگاه کرد و آرام گفت: خودت هیچ وقت خاطرت کسی رو نخواست؟
نادر سپر سینه اش را انداخت و با ساعد، دهان و بینی اش را پاک کرد، یک آن نگاهش به ما جمعیت سرکوه گره خورد و زود خودش را جمع کرد.
دایی هرمز گفت: مي دوني فرق كوره هاي مغناطيسي جديد با كوره هاي زغالي قديمي چيه؟ دود و جرقه و آتيش نداره ولي توش آهن داره ذوب ميشه.
هوا تاريك شده بود، چشم هايمان خيره مانده بود به چشم هاي سبز ناديا كه درونش شعله هاي سرخ آتش مي لرزيد و دخترش در بغل سيمين خانم آرام خوابيده بود، دايي هرمز داد زد: كمك كنيد آتيش بخوابه.
همهمه شد هر كس با چيزي تلاش مي كرد، با سطل آب يا شاخ و برگ و جارو، گنجشك ها از سر درخت پريدند و گيج پرواز كردند، صداي قار قار كلاغ ها هم بلند شد، نادر رفت از تنه ي درخت سيب زميني هايش را برداشت و نشست كنار در خانه اش، يكباره درخت تا نوك سرش شعله كشيد و سيب ها به تنش پخت، آتش سرايت كرد به درخت هاي كوچك كنارش .
صدای داد و قال اهالی سرکوه بلند شد، دايي هرمز دست نادر را گرفت و بلندش كرد، گفت: دست به دست بقيه ندي به يه چشم بهم زدن تمام سركوه مي سوزه، اولش هم زمين ما و شما.
نادر سيب زميني ها را پرت كرد و دويد.
سیمین خانم گفت: دمتون گرم
تاريك بود، شعله ها مثل آهن مذاب از سركوه به سمت پايين سرازير مي شد، مردم هم به دنبالش مي دويدند و گاهي صداي جيغ پرنده اي بلند ميشد.
چشم هاي سبز ناديا سرخ شده و تمام صورتش خيس بود، آرام گفت: سوختن خیلی سخته…
6 Comments
محمدرضا مظهری
بسیار روان و دلنشین و آشنا با ذهن تصویر پرداز !
برایتان آرزوی موفقیت میکنم . سرکار خانم الهام عطیف
الهام
خیلی سپاسگزارم از لطف شما
معصومه
داستان زیبایی بود با روایتی روان، توصیف فضا کاملا قابل درک… ولی بنظرم شخصیت پردازی سیمین هرمز نادیا و نادر عمیق نبود و آدمهای سرکوه بودن یا نبودنشان زیاد فرقی نمیکرد.
با ارزوی موفقیت
الهام
خیلی ممنون از نظرات شما
سپاسگزارم
فریبا حاجدایی
گفتن حس آدمها از راه اشیاء مهارت میخواهد که شما دارید. درود.
الهام
زنده باشيد، ممنون از نگاه زيباي شما