هزارتو
شعری از محمد قائمی
با عصای بیرون زده از دهان اژدها
به آب میکوبیم
رود، این هزارتوی نامکشوف
مقتل آهوان بود و لایتناهی
بس که عبث به اعتبار نفس ریختهایم
راه و پارهراه
رد شتران جهازبر را
زیر ماسهها مدفون کردند
آدمی، عروس رویاها بود و رویا
سایهی آدمی
رقَت از بالایمان اکنون
شُرهی شقاوت است و نطفه.
مردان شاخدار
وحشی و بیچشم
دم میجنبانند و خطی صاف را
میان دخترکان بیسر
چهارنعل میتازند
زنان خشکیدهسینه
شب از کوه قرصهاشان
گیاه غصه میچینند
چه بگویم؟
آنچه در این رود شستیم
نه دست بود و نه رو
لایهلایه، پوست حقیقت را کَندیم.