فتحالله بینیاز
ادبیات مدرن با فاصله گیری از «کلان روایت ها» و عدم برجسته کردن وجه تاریخی یا فلسفی یا اجتماعی، روایتگر گفتمان های فلسفه، تاریخ، روانشناسی و جامعه شناسی شده است. به این ترتیب بدون درغلتیدن به دامن «رمان تاریخی» یا آثار شعارزده و ایدئولوژیکی مانند محصولات نویسندگان مورد تأیید اتحادیه نویسندگان شوروی، یا شیفته هایی چون رومن رولان به بازنمایی امر تاریخی و اجتماعی می پردازد. آثار یوسا، فوئنتس، آریل دورفمان، نادین گوردیمر، کورت ونه گات و همین اوبالدو ریبیرو نمونه بارز این نوع ادبیات اند.
رمان «گروهبان گتولییو» (Sergeant Gettilio) که در ایران با نام «شکار انسان» ترجمه شده است، بالاترین جایزه ادبی برزیل را در سال ۱۹۷۱ برای نویسنده ۳۰ ساله آن به ارمغان آورد. تأکید و تمرکز هنری روی فردیت و فاصله گیری پُروسواس از شعارزدگی، این اثر را به صورت یکی از شاهکارهای ادبیات آمریکای لاتین درآورده است؛ خصوصاً در عرصه شناخت «توده های مغزشویی شده ای که به عامل سرکوب مردم تبدیل شده اند.»
قدرت ِ جدا از اراده و خواست مردم یا به بیان امروزی شهروندان، خواه ناخواه مراکز قدرت را بر آن می دارد که برای اِعمال اقتدار و حذف مخالفت عناصر آگاه و حق طلب، از افرادی استفاده کند که فقط مجری باشند و جز برای مسائل روزمره، به چیزی ورای زندگی روزمره فکر نکنند. گرچه عوامل فرمان بردار و سرکوب گر حکومت های دیکتاتوری و توتالیتاریستی، طیف گسترده ای را تشکیل می دهند و فردیت تمام آن ها از هر حیث شبیه هم نیست، و چه بسا شماری از آن ها به دلیل تفکری خارج از دایره دلخواه حاکمیت یا جوشش عواطف و یا ترکیبی از این دو، به حقانیت ِ حکومت شک کنند و در مقطعی خاص، از تهاجم و سرکوب و کشتار هموطنانشان خودداری ورزند، اما «عامل مطلوب» در این گونه حکومت ها کسی است که فقط به فرامین مافوق ها گردن نهد و از خود هیچ اراده و تفکری نداشته باشد. سمت و سو دادن به این افراد، بدون وارد کردن آنها به عرصه تفکر، از شیوه های راهبردی چنین حکومت هایی است. بی دلیل نیست که یکی از بی مایه ترین بخش ها در چنین جوامعی، کادر ارتش و پلیس است. طبق مدارک افشاشده «ک. گ. ب» بیشتر نیروهای سرکوب گر این سازمان مخوف که ظاهراً مدافع ارثیه فکری و اجتماعی لنین و استالین بودند، نمی دانستند «سوسیالیسم مورد نظر این دو رهبر» چه بود. در ارتش شاهنشاهی ایران هم طبق مقررات، مطالعه، حتی مطالعه کتاب های مجاز و قانونی، ادبیات، تاریخ و…، برای نیروهای مسلح ممنوع بود. در این فهرست حتی روزنامه های کشور و مجله ها و کتاب های درسی- برای نمونه کتاب تاریخ سال هشتم نظام قدیم – دیده می شد.
از سوی دیگر جداسازی این افراد از مردم، و زندگی آن ها در محوطه های محصوری به نام «کوی سازمانی»، از منظر روانشناختی اجتماعی، نوعی جداسازی روحی و روانی تلقی می شود. عوامل سرکوب را از هم و غم و درد و شادی مردم عادی دور و به نوبه خود موجودیت آن ها را از چشم و گوش همنوعانشان در خارج از حصارها پنهان نگه می دارد.
در وجه روانشناختی نیز، گاهی با انسان هایی مواجه می شویم که ما را نگاه می کنند، ولی نمی بینند. حرف هایمان را می شنوند ولی گوش نمی دهند. گویی از همنوعان، جامعه و حتی محیط فیزیکی اطراف نیز منفک شده اند. کاری ندارند که در کشور، شهر و خیابانشان چه می گذرد. اگر یک رخداد خجسته یا مصیبت بار دیدند یا شنیدند – مثلاً فروریزی یک قنات قدیمی در میدان گمرک تهران و کشته شدن جمعی از انسان ها – شب برای دوست یا همسر خود (البته اگر دوست یا همسری داشته باشند) از این موضوع حرف نمی زنند، بلکه از مسائل پیش پاافتاده و روزمره حرف می زنند: «غلومی بالاخره ساعت قراضه شو انداخت به یه پپه.» یا «یه نالوطی میخواس حالمو بگیره که حسابی انداختم تو کاسه ش.»
در همه طبقات و قشرهای اجتماعی با چنین فردیت هایی روبه رو می شویم، اما در قشر «لمپن» شمار این ها از مرز نود درصد تجاوز می کند. این قشر که از بدو پیدایش طبقات اجتماعی، شکل گرفت، در تولید و توزیع اجتماعی و خدمات مؤثر مرتبط با آن ها نقش ندارد. عناصر آن معمولاً چند روزی معامله می کنند، چند روزی پادویی و مدت زمانی طفیلی این و آن هستند. این قشر به لحاظ فرهنگی، با توجه به شرایط خاص جامعه وسعت و ژرفای بیشتری را به خود اختصاص می دهد. برای نمونه بیشتر فیلم های فارسی، با آن کافه به هم ریختن های معروف و خُرد کردن پیاز با مشت و خوردن آبدوغ یا آبگوشت و رواج واژه ها و جمله های مصطلح این قشر از طریق سریال های تلویزیونی، نمایشنامه های رادیویی و فیلم های سینمایی به لحاظ فرهنگی عوام پسندسازی (Vulgarization) شده اند. این پدیده عامه پسندی (و حتی لودگی و تن لش گری) تا کانون خانوادگی طبقات سرمایه دار صنعتی، اشراف، متوسط و حتی استادهای دانشگاه هم نفوذ می کند. کافی است به واژه ها و جمله های مصطلح جوان ها و حتی افراد مسن این طبقات توجه شود.
گرچه اهل قلم، فرد لمپن را به هر حال محصول شرایط اجتماعی می داند و به لحاظ «فردیت» فی نفسه گناهکار و مجرم نمی بیند، ولی نمی تواند به خوش بینی مائوتسه تونگ باشد که در یکی از مقاله هایش این قشر را «ذخیره انقلاب مردمی چین» خواند. حقیقت آن است که تا این زمان این قشر بیشتر در خدمت استقرار و تحکیم حکومت های دیکتاتوری و توتالیتر بوده است. قسمت اعظم ارتش لوئی بناپارت را لومپن پرولتاریا تشکیل می داد (افرادی عوضی و بدلی – همان گونه که خود بناپارت بدل ناپلئون است – هجدهم لوئی بناپارت اثر کارل مارکس)
در ایران هم گرچه در سال ۱۳۳۲ کرومیت روزولت و ژنرال شوارتسکف و دلارهای آمریکایی و ژنرال ها و سرهنگ های ایرانی، حکومت را به محمدرضاشاه پهلوی بازگرداندند، اما تثبیت کننده فضا (اتمسفر) روانی جامعه، اوباش و اراذلی بودند که از شعبان جعفری فرمان می گرفتند. عمده نیروهای «اس. آ» حزب نازی و پیراهن سیاه های حزب فاشیست ایتالیا را نیز لمپن ها تشکیل می دادند.
لمپن ها نه کارگر و کارمندند و نه دانشجو یا کشاورز. کار مشخصی ندارند. بیشتر با طفیلی گری زندگی می گذرانند. شاگر راننده ها ، پادوهای بازار ، حاشیه نشین ها ی بیکار، چاقوکش ها و کلاه مخملی ها، اوباش و اراذل ، فروشندگان مواد مخدر و دلالان اسحله و انسان که در طبقه و قشر تولیدی خاصی قرار نمی گیرند ، مصداق لمپن اند. این ها از دوره طلایی یونان و ایران پیش از میلاد مسیح بودند و هنوز هم هستند. بیش از این در این مقوله نمی نویسم . مقاله ای از دیدگاه روانشناسی و جامعه شناسی در این زمینه دارم که بعدها چاپ خواهد شد.
باری، داستان «شکار انسان» در برزیل اتفاق می افتد. نیروهای واپس گرا یک گروهبان تن لش اخراجی، به نام «گتولییو سانتوس برازا» را به خدمت می گیرند. مأموریت های زیادی به او می دهند، یکی از آن ها، این است که به شهر «پائولو آفونسو» برود و یک «دیگراندیش» را به آراکاجو بیاورد و تحویل «رئیس» بدهد. داستان از زبان گئولییو، درنتیجه به شیوه عشق لاتی (Vulgar Parole) روایت می شود؛ بنابراین نوعی «صداقت» عوامانه هم در آن مستتر است: «چه کاری رو به من سپرده ن که نتونسته م تمومش کنم، هان؟ کم خونه آتیش زده م؟ کم نصف شب آدم از تو رختخواب کشیده م بیرون برده م انداخته م تو هلفدونی؟ کم دل و روده بیرون کشیده م ریخته م جلوی سگای گرسنه تا شیکمی از عزا دربیارن؟ اینا اگه خدمت به این آب و خاک مقدس نیس، پس چی یه؟» (ص ۱۴۴)
گتولییو هر انسانی را که «فکر» می کند، «آشغال کله» می نامند. او با شخصی شبیه خودش – به نام آمارو – فرد مورد نظر را می گیرند تا به آراکاجو ببرند. نرسیده به مقصد، افکار عمومی علیه این عمل بالا می گیرد و معامله هایی هم پیش می آید که «رئیس» ترجیح می دهد، قربانی را از دست گتولییو بگیرد. اما گتولییو کوتاه نمی آید. او که بین راه، «عشقش کشیده تا با یک گاز انبر زنگ زده دندونای آشغال کله را بکنه»، به فرمان جدید رئیس که به وسیله نیروهای ارتش به او ابلاغ می شود، تمکین نمی کند. حتی سر ِ فرمانده این نیروها را «که اومده تا فضولی کنه و پیغام رئیسو بگه که الان وضع فرق کرده» (ص ۱۱۳) می بُرد و به طرف ارتشی ها پرت می کند.
تضادهای فردی و اجتماعی با همین شیوه روایی خیلی خوب درونی شده و رابطه عین و ذهن در بیشتر جاها موفق است، مگر در بیان شباهت هایی برای عقب نشینی و نگاه به سازش کاری رئیس. در بقیه متن گرچه خواننده از شدت عمل این موجود بیمار عصبی می شود، ولی به لحاظ ساختار و معنای داستان، باید به او حق بدهد؛ زیرا «شخصیت خودآگاه گتولییو محو شده است، ماهیت ناخودآگاهش بر وجودش مستولی شده و افکارش به وسیله احساس های تلقین شده» هدایت شده است. او کسی است که در صفحه ۲۳ می فهمیم چگونه آموزشش داده اند: «کور خوندین آشغال کله ها! (منظورش تحصیلکرده ها و روشنفکرهاست) ما نمی ذاریم مملکت دس شماها بیفته. اون هم دس شما الدنگا.»
و او کسی است که برای گرفتن شکارش، جداً زحمت کشیده است: «اون سر دنیا هم می رفتی، می اومدم دنبالت سگ بوگندو! لت و پارت می کنم. قیمه قیمه ت میکنم. مادرتو به عزات می نشونم، الدنگ، سگ پدر، بچه قرتی… رفته ی درس خونده، رفته ی کتاب خونده، رفته ی دانشگاه! خیال می کنی آدمی شده ی؟ سر تو از تن الدنگت جدا می کنم می اندازم تو خورجین و تن و بدن تو می اندازم جلوی سگای وحشی تا بخورن، کثافت، نفله، تپاله، شوتی، زپرتی… اُزگل، عوضی، انچوچک، حیف نون…» (ص ۳۲)
کسی که با چنین حرص تب آلودی، یک نفر را اسیر می کند، چرا باید به سادگی آزادش کند؟ همین جا می فهمیم که یک لمپن فقط یک قاتل درجه اول نیست، بلکه فراتر از آن یک آدم کش است. قاتل ممکن است به علت بحران روحی یا اشتباه یا عصبانیت یا دفاع از خود دست به قتل بزند و حتی پس از قتل ، دچار عذاب وجدان شود، اما آدمکش از نفس کشتن، به خاطر قدرت و اطاعت امر یا ثروت یا شهوت یا هر چیز دیگر، لذت می برد. پس بی دلیل نیست که شخصیت مورد بحث ما در این رمان راهش را کج می کند و اعصابش از این بابت خرد است: «دلم می خواد زار بزنم، اما برای بدبختی های خودم.» و برای تخلیه عصبی سر وقت اسیرش می رود: «دارم فکر می کنم چه بلاهایی سرش بیارم تا یه کم دلم خنک بشه.» و با صراحت، این نوع سرریز روانی را بیان می کند: «وقتی اعصاب آدم داغون باشه، آدم ویرش می گیره این حیوونو عذاب بده.» باید توجه داشت که این شخصیت حتی نمی تواند مثل مردم عادی از یک تیم فوتبال جانبداری کند: «باید طرفدارای الدنگ آبی رو لت و پار کرد، یه سر سالم براشون نذاشت. اون الدنگایی رو هم که جون سالم به در برده ن باید بیندازن تو هلفدونی. آبی، آبی، آبی هم شد رنگ؟»
وقتی باز هم از او می خواهند دست از اسیرش بردارد، بر مبنای فردیتش عمل می کند: «یعنی می فرمایین برم خودمو گم و گور کنم؟ چطور برم قایم بشم وقتی یه کاری دارم که باید تمومش کنم؟ برای این کار من حقوق می گیرم. رئیس هر کاری داره، منو صدا می کنه. اگر قراره جایی آتیش بگیره یا خراب بشه رو آدماش، اگه قراره سر یه آدمو زیر آب بکنن، گتولی را صدا میزنن، به قول رئیس، زندگی حق ماس نه آشغال کله ها.» (ص ۹۶) بنابراین گتولی هم مانند «ارنست روم» فرمانده «اس. آ» که پیش از کسب کامل قدرت توسط هیتلر، آن همه به او و حزب نازی خدمت کرد، در مقابل خواست جدید رئیس می ایستد؛ اما همچنان با امید به او نگاه می کند.
البته به قول گوستاو لوبون در کتاب «روانشناسی توده ها»، لمپن – مزدورها، آن چه را که از رؤسا و رهبران می شنوند، و به طور کلی آن چه را که حقیقت عاری از خطا می دانند، مورد شک قرار نمی دهند و چون از نیروی خود هم اطمینان دارند، لذا خودسر و سازش ناپذیرند؛ درحالی که افراد عادی جامعه بحث و جدل و اعتراض را می پذیرند: «حالا دارم می برم تحویلش بدم. حتی اگه رئیس هم از من پشتی نکنه! نزاییده از مادر کسی که بتونه حریف من بشه! به من می گن گتولی سانتوس بزارا نه برگ چغندر.» (ص ۹۷)
اما دار و دسته رئیس هم بی کار نمینشینند. به هر حال «پایان دهشتناک بهتر از دهشت بی پایان است.» نیروهای اعزامی راه را بر او می بندند. گتولی فریاد می زند: «آزاد می کنم اما نه تا وقتی شماها این جا هستین.»
و باز همراه اسیرش می گریزد. طی راه با زنی برخورد می کند که پیشتر او را می شناخت. زن، دوستش دارد، اما مگر لمپنی که به سادگی آب خوردن همنوعانش را می کشد و هیچ گاه در رابط های قرار نگرفته که دوست داشتن را بیاموزد، می تواند به سادگی عاشق شود؟ حتی در منتهای قساوت با دینامیت به کشتنش می دهد. در عین حال در طول راه ذهنش متوجه گذشته و آینده هم می شود؛ مثلاً او از گذشته خاطراتی دارد: «بادبادک من همیشه یه عیب و ایرادی داشت، هوا نمی رفت، به جاش می رفتم نخ بادبادک بچه ها رو می گرفتم پاره می کردم.» و خاطره ای دیگر: یک بار هم رئیس او را به مهمانی خانه یکی از ثروتمندان برد، ثروتمندی که در خانه اش نشانی از خشونت نبود و گتولیِ محرومیت کشیده با ذوق و شوق از آن فضا یاد می کرد: «بدون این که عجله ای تو کارمون باشه، هر چی دلمون می خواد، می خوریم… تا اون جا که شیکم مون جا داره… سر میز ماهی کفال بود، چرب و پرروغن. بوش آدمو مست می کرد….» (ص ۹۲) باید هم این انسانِ نخورده و ندیده، از خوردن غذاهایی که در چهار صفحه توصیف می شوند، سرمست شود و به جان ارباب و رئیس (نابغه) دعا کند. به هر حال، این نابغه ها به این لمپن ها خط می دهند و به قول ژوزف گوبلز «خوشبختی بزرگی که انسان معاصر می تواند تجرب هاش کند، این است که یا خود نابغه شود یا به یک نابغه خدمت کند.»
نویسنده وارد این بحث ها نمی شود، و گذشته این لمپن را که برای ما بسیار مهم است، بازنمایی نمی کند، ولی به حدی مسائل بیرونی – خشونت، وسایلِ مختلف ابراز خشونت و روش های سر به نیست کردن را – در کاراکتر گتولییو درونی می کند که خواننده ممکن است همچون نگارنده این سطور صادقانه اعتراف کند که مبادا خود نویسنده روزگاری وظیفه گتولییو را بر عهده داشت.
ما – خواننده ها – در گتولییو نه آن خشم تقدیس شده سارتر را می بینیم (انسان شدن نفرین شده ها از راه خشم دیوانه وار تحقق می یابد) نه عقیده هگل را (آدمی خویشتن را از راه اندیشه می سازد) – و نه ایده مارکس را (بشر با کار ساخته می شود). چرا قبول نداریم؟ چون ما با موجودی روبه رو هستیم که به مفهوم واقعی کلمه، تکوین اجتماعی نیافته است؛ یعنی در سه عرصه پرورش فکری (بالا رفتن سطح خودآگاهی)، پرورش عواطف و احساسات (تشخیص زشتی از زیبایی، نیکی از بدی)، پرورش اراده (ایجاد روح درستکاری، انجام وظیفه، مقاومت…) چیزی نیاموخته، بلکه فقط از بالا «چیزهایی» به او «القاء» شده است: «رئیس می خواس، من هم کلک تموم افراد خانواده رو کندم. جنایت مرموز تو ایتابانیان. قتل عام افراد یه خونواده.» (ص ۱۸) حتی روزنامه ها که گتولییو از آن ها متنفر است (گتولییو از هر نوشتاری متنفر است، حتی فکر می کند کتاب ها – مثلاً کتابی که دست مأمور عوارض است – روش سرکیسه کردن یاد می دهند) به شیوه القایی و غیرمستقیم به او آموزش مزدوری می دهند: «روزنامه ها یه مشت دروغ سر هم کرده ن، نوشتن این قتل عام کار دمکراتا، کمونیستا، و سوسیالیستاس.» (ص ۱۹)
حتی تخیلاتش در ادامه همین «القاء» هاست: «وقتش نرسیده یه درجه حسابی به من بدن؟ سروان چطوره؟ اصلاً چرا سرگرد نباشم؟ ژنرال چطوره، هان؟ ژنرال گتولییو… وقتی وارد یه جا می شم باید اون رو سگم بالا بیاد. سینهمو پیش بدم، غبغب بگیرم و سرمو بالا نیگر دارم و همیشه روبه رومو نیگا کنم. برین عقب الدنگا، سد معبر نکنین.» (ص ۱۴۵)
بنابراین چرا ارباب ها که به او «قدرت» بخشیدند، می خواهند او «کارش» را ناتمام بگذارد؟ اگر گفته ولتر را بپذیریم که «قدرت عبارت است از این که من به نوعی دیگران را وادار کنم آن گونه عمل کنند که من میل دارم»، در آن صورت باید گفت تا زمانی که «قدرت» جایش را به «مدیریت» ندهد و قدرتمندان برای حفظ آن از عوام الناس (لمپن ها) استفاده کنند، باید به این حرف شاتوبریانِ محافظه کار (و حتی مرتجع – اما به هر حال هنرمند) اندیشید که: «هیچ استبدادی، بدتر از استبداد عوام الناس نیست.»
یکی از شاخص ترین مؤلفه های این رمان لحن راوی است که با سطح نازل بینش و دنیای ذهنی بی رحم او همخوانی تنگاتنگی دارد.»