انحنای فنجان قهوه ایی رنگ روی میز را با قوس چنان در آغوش گرفتی که گویی سرد است یا نیاز به لمس چیزی داری . مثل دستان ظریف کوزه گری که بخواهد از گل خام کوزه ایی بسازد.
انگشتان درشت من اما آن سوی میز توی هم فرورفته و قفل شده . به خودم فشار می آورم تا یکی اشان را از جفت درهم تنیده اش باز کنم و روی میز کمی پیش ببرم .
دستم مثل ماشینی که توی حرکتش ریپ بزند چند وجبی روی میز پیش می رود و نزدیک فنجان می ایستد .
به کلمه ی موسیو فکر میکنم :
بابا هنوز سبیلش سیاه بود که پای تلفن دیواری ایستاده بود و به یکی از دوستانش میگفت : خوب مادام موسیو تنهایی کجا رفته بودین ؟
ای کاش سالها پیش کلمه ی موسیو را نخستین بار آن طور نشنیده بودم . ای کاش فرانسه نرفته بودم و ای کاش برای نخستین بار که دیدمت نمی گفتی : به شرکت ما خیلی خوش آمدید موسیو
خودم را مثل حشره ایی کوچک دیدم با پاهای کشیده و بدنی نحیف در برابر لبهایی برآمده و قرمزرنگ . با گقتن کلمه موسیو ، شیره ایی چسبناک را به سمتم پرتاب کردی ومرا به سوی دهانت کشیدی و بلعیدی.
به چشمهایت خیره شدم . از آن دست چشمهایی بود که نمی شد تهش را پیدا کرد . نمی شد رنگش را فهمید و نمیشد فهمید چند لایه دارد . نگاهی شبیه خودم داشتی . طوری به چشم آدم خیره میشدی که انگارمی خواستی نخ تیز نگاهت را از شیارباریک سوزن عبور دهی و تا عمق مردمک چشمانم نفوذ کنی.
چشمهایی که برق می زند و صدای کشداری که می گوید : (به شرکت ما خوش آمدید موسیو)
تصویر بارها و بارها در ذهنم مثل حرکت آهسته ی یک گل زیبای فوتبال تکرار میشد . با کشیدن حروف آخر کلمه ی موسیو مثل گربه ی ملوس سفیدی بودی که میو میو میکند. ازآن توله گربه هایی که انگار پالتویی سفید وپشمالو به تن دارند . شنیده بودی فرانسه درس خوانده ام و ظاهرا همین برایت نوعی جذابیت ایجاد کرده بود
خیلی زود علاقه ام را به بهانه علاقه ات به موسیقی فرانسوی ابراز کردم . آن هم با هدیه دادن دو عدد سی دی عاشقانه از شارلزآزناوور. موقعیت خوبی بود ، چون یکی از وظایفم در شرکت هم ، مسئولیت تهیه و دادن هدیه تولد به همکاران بود و این بار از سلیقه ی شخصی خودم استفاده کرده بودم .
هدیه را گرفتی و با تعجب گفتی : این واسه منه ؟
– بله
– وای به چه مناسبت ؟
– به مناسبت تولدتون
با اشتیاق بازش کردی و با همان نگاه براق گفتی : وای موسیو ،چه کاری کردی ! من عاشق موزیک قدیمی فرانسوی ام .
ومن دوباره مادام دیدمت . مادام و موسیویی که تنهایی جاهایی با هم می روند .
وارد کافه می شوم . دوست کافه دارم میزی را برایم انتخاب کرده که بالایش تصویری از فیلم ” کازابلانکا ” را آویزان کرده . می نشینم تا بیایی و آهنگ مورد نظرم پخش شود .
وقتی شش روز هفته را کار میکنی ظهر روزپنجشنبه راخیلی دوست داری مخصوصا”اگر بعدساعت کاری با کسی قرارداشته باشی که چند ماه است عاشقش هستی وهنوز نتوانسته ایی از دو طرفه بودن رابطه ات مطمئن شوی .
باخودم میگویم : این پنجشنبه ، شادترین پنجشنبه زندگی ام خواهد شد اگر سرانجام چشمهای زیبایت را مال خود کرده باشم.
از در وارد می شوی . به چشمهایش از دور نگاه میکنم به نظرم خشک و غریبه می اید . لبخندی رو صورتت نیست با سرعت به طرف میز می آیی .
بلند می شوم و با لبخند نگاهت میکنم صورتت جدیست و نمیشود به لایه های زیرین چشمهایت نفوذ کرد. دیگر آن زنی نیستی که با ان ملایمت نگاهم می کرد و موسیقی فرانسوی گوش میداد . سریع می گویی: – – – بریم سر اصل مطلب . من اینجا اومدم حرفای شمارو بشنوم .
– حالا چه عجله ایی هست ؟
– موسیو ! من به خاطر شما کارم رو نصفه ول کردم اومدم اینجا که بشنوم چی میگین ؟
– یعنی فقط اومدین بشنوین که من چی میگم ؟ خوب یعنی اصلا براتون مهم نیست که ما دوتا الان باهم اینجا نشستیم ، اینجا چقدر قشنگه ؟ این موزیک فرانسوی که داره پخش میشه چه حس خوبی میده ؟
– چرا ولی آخرش که چی ؟
– آخرش که چی ؟ خوب آخرش همین اولشه
– یعنی چی ؟ تا کی ؟ واسه چی ؟ که چی بشه ؟
– خوب شروع میکنیم ببینیم به کجا میرسیم ؟
– به کجا میرسیم دقیقا” یعنی چی ؟
– یعنی اینکه شروع میکنیم و ادامه میدیم یا به تهش میرسیم و یانه میبینیم تنها راه ادامه دادن ازدواجه و بعدشم ازدواج میکنیم و مابقی داستان
– اینطوری خوش میگذره نه ؟
– مگه قراره فقط به من خوش بگذره ؟
– بله معلومه بدون هیچ تعهدی به شما خیلی خوش میگذره
چند قطره عرق مینشیند روی پیشانی ام .سرمای حرکت دانه های درشتش را حس می کنم . درکافه باز و بادی به داخل می وزد ….. حالا دارم اولین فیلمی را که نگرفتیم دوره میکنم :
نگاهم به کف زمین است . پایه های صندلی روی زمین کشیده میشوند و جیغ میکشند . کفشهای پاشنه بلند مشکی از پایه های میز فاصله میگیرد واز من دور میشود . صدای تق تقشان در صدای غرش درهای الکتریکی کافه محو میشود …..دو توده ی هوایی گرم و سرد بهم میخورند وحرکت باد مثل یک سیلی با سرعت به صورتم میزند .
وقتی باد به صورتم می خورد ، توی ذهنم آخرین عکسی که نگرفتیم را دوره می کنم . عکسی کنار دکه ی کبابی توی ییلاق داماش مرزی میان دو توده هوای خشک و مرطوب ..
من اصولا ” آدم شوخ و شنگی نیستم ولی نمیدانم چرا یک لحظه سر آویزان بز به نظرم خنده دار آمد ؟
– میگم یه لحظه وایسا بیا کنار کله ی این بز عکس بگیریم .
سر بز به چیزی مثل یک میله ی بارفیکس آویزان است . این میله ها را برای آویزان کردن گوشت تازه ی گوسفند درست میکنند .
نگاهت میرود به شیشه های عسل آن طرف مغازه ومن هنوز ذهنم روی سری ست که چشمهایش نیمه بازاست و سرخ و شهلا به نظرم می آید .
سر بز خیس است و موهای خیس قهوه ایی رنگی روی شقیقه هایش را پوشانده …..مثل زنی زیبا که با موهای فرفری آشفته اش تازه ازیر دوش مفصلی بیرون آمده باشد .حتما سرش را کرده اند توی تشت آب تا سیر آب بخورد که چشمانش هنوز سرخ است دقیقا مثل تو وقتی از حمام بیرون می آمدی و روبروی آئینه دراور می نشستی . همیشه فکر میکردم .. برای این بعد ازحمام جلوی آئینه ی دراور می نشست و به خود زل میزد که زیبایی خود را به خودش یادآوری کند و به خودش بگوید چه عاشقانی داشته یا دارد .
– میگم مگه میشه بز به این قشنگی یه گوسفند یا بز دیگه رو عاشق خودش نکرده باشه ؟ به نظرت اونی که اینو دوست داشته فهمیده چه بلایی قراره سر این کله بیاد ؟
سرت رو برمیگردانی ، ظاهرا علاقه ایی به صحبت من نداری . حواست بیشتر به شیشه های عسل روی کندوهای دکان روبروست .
به سر بریده نگاه میکنم و می پرسم : ببین راستی این موهاش مثل تونیست ؟ راستی مش بود یا های لایت و نگاهم ازحلقه های پیچ پیچ موهای بز میرود به داخل حلقه ی موهای خرمایی و خاکستری ات … .انگشتانم را میبرم داخل حلقه ی موهای پیشانی
سرت را عقب میکشی و میگی : رمانتیک بازی ات حال آدمو بهم میزنه
نگاهم میرود به رد خون تازه روی زمین . سایه هایمان که همدیگر را قطع میکند . سر بریده ی بز به میله آویزان است . یکی دو متر آن طرف تر گوسفندی به همان رنگ با طنابی به درخت بسته است .
گوسفند با طناب دور گردنش به دور درختی که به آن وصل است می چرخد و دایره وار باقی چمنهای دور و برش را میخورد . سرش مدام پائین است .
با خودم فکر میکنم من اگر جای گوسفند بودم یقینا نمیتوانستم با دیدن سر بریده که سرنوشت من است از خوردن علفها لذت ببرم . هم دلم به حال گوسفند میسوزد و هم غبطه اش را می خورم که چطور بلد است تا آخرین لحظه لذتش را ببرد یا کسی چه می داند شاید دارد مثل من پرخوری عصبی میکند .
به رابطه ام با تو فکر مکینم که نمی دانم آیا هرگز شکل گرفته یا نه ؟ آیا اصلا شروع شده یا تمام ؟
باد می وزد ….
از گرمای شرجی شمال که رد شدیم ، نزدیک رودبار شیشه ماشین را پایین کشیدم . دستانم را از پنجره ماشین مثل یک بادبان در برابر باد قرار دادم . بادی به دستانم میخورد که مخلوطی بود از خنکا و لابلایش گرما . . چیزی انگار در چیزی حل نشده بود .
فکر میکنم با چه مقیاسی میشود سهم گرما و خنکایی که مخلوط به دستم می خورد را اندازه گرفت ؟
وقتی از گرمای شرجی شمال دور میشوم و به رودبار می رسم ، رگه هایی از خنکا در لابلای باد گرم لذتی به من می دهد که نمی دانم چگونه اندازه بگیرمش ؟با حجم یا زمان ؟
درست مثل لحظات خوشی که در عین ناخوشی و اظطراب با تو بودن داشتم .