مرگ ادوارد لیر صبح گاه یکشنبه ای در ماه مه اتفاق افتاد. مدت ها پیش از مردن او دعوت نامه هایی به شرح زیر برای آشنایان او فرستاده شد:
آقای ادوارد لیر
چرندنویس و نقاش منظره پرداز شما را برای حضور در آیین درگذشت خود در ساعت ۲/۲۰ صبح ۲۹ ماه مه در سان رمو فرا می خواند.
لطفا جواب مرقوم بفرمایید. می توان احساس دریافت کنندگان این دعوت نامه را تصور کرد: دوست عزیز ما آماده ی وداع و رفتن و مانند اینها می شود. آقای لیرا کسی که آن همه ما را شاد می کرد و سرحال می آورد و مانند اینها. حالا بگذار ببینم این باید کی باشد. و بعدش مقدار زیادی یادم می آید که اولین بار که من – وارد..- گرفتار شدم ها و مانند اینها. ولی روی هم رفته، آشنایان آقای لیر با آمیزه ای از وقار و دلسوزی و اهل عمل بودن و شاید هم با به یاد آوردن این گفته ی تنیسن، دوست بزرگ آقای لیر عازم مراسم شدند
پیران باید بمیرند، وگرنه جهان را کپک می گیرد.
چون آدمها می شاید که بیایند و می شاید که بروند، أما من جاودان ادامه می دهم.
مردم طوری برای حضور در مراسم مردن ادوارد لیر آماده می شدند که انگار برای گذراندن یک روز تعطیل به ییلاق می روند. سبدهای پیک نیکشان را پروپیمان می کردند در آن اوضاع و احوال انتظار مهمان نوازی داشتن از آقای لیر بی جا بود). بطری های شراب در دستمال های سفید پیچیده می شد، اسباب بازی های مناسب برای بچه ها انتخاب می شد، و بر سر بردن یا نبردن سگ بگومگو به راه می افتاد (سگهایی که عملا در هنگام مرگ ادوارد لیر حاضر بودند، نمی توانستند آرام بگیرند، دوروبر اتاق محتضر بازیگوشی می کردند، رومیزی ها را می کشیدند و آن قدر اذیت می کردند که حاضران ناچار می شدند آنها را به زور بیرون کنند). بیشتر دوستان لیر بر این نکته توافق داشتند که مناسب ترین وقت برای ورود به ویلا با آن ناحیه نصفه شب است، چون تا آن هنگام لیر فرصت داشت تا پیش از لحظه ی موعود هرچه در دل دارد بیرون بریزد، یا هر کار دیگری که دلش می خواهد انجام بدهد. همه می دانستند که وقت تعیین شده در دعوتنامه چه معنایی دارد. به همین دلیل متوجه شدند که به دست خدمت کار لیر به نام جوزپه اورسینی) در تاریکی تقریبا مطلق از درشکه ها پیاده می شوند. دعوت شده ها پس از سلام و علیک کردن با کسانی که میشناختند، یا جمع و جور کردن بچه هایی که این ور و آنور دررفته بودند، از همان جا به یک اتاق بزرگ درطبقه ی اول برده می شدند، که هنرمند ما عادت داشت تابلوهای آبرنگش را در آنجا به نمایش بگذارد، و بعد از راه یک پلکان پهن و راحت به اتاق مشابهی در طبقه ی دوم راهنمایی می شدند که آقای لیر با کت و شلوار اسموکینگ مخملی کهنه و عینک نقره ای با عدسیهای بیضی شکل کوچک، در آنجا منتظر روی تخت دراز کشیده بود. پیرامون اتاق چند صندلی با پشتی های صاف در یک ردیف تقریبا نیم دایره چیده شده بود، که به زودی همگی اشغال شدند و آدم های بعدی ناچار کنار دیوار سر پا ایستادند.
آقای پیر پیش از هرچیز گفت: «من پول ندارم!» و بعد که گروه مهمانان بعدی وارد شدند باز هم تکرار کرد: «من هیچ پول ندارما هیچ». بسیار خسته به نظر می رسید، ولی آرام بود. پیدا بود که ریش پرپشت خاکستری اش که هنوز هم لکه های سیاهی در آن دیده می شد، چند روزی اصلاح نشده بود. عصبی بود و بی درنگ شروع به حرف زدن کرد، انگار می خواست نگذارد کس دیگری حرف بزند.
پیش از هر چیز از کسانی که حاضر شده بودند تشکر کرد و اظهار امیدواری کرد که با کشاندن آنها در آن «ساعت نامناسب برای دیدار!» باعث زحمت نشده باشد. گفت که نمی تواند برای بیان خوشحالی خود از دیدن آن همه دوست که در کنارش گرد آمده اند، کلمات شایسته ای پیدا کند. بعد یک سخنرانی بلیغ کوتاه بیست دقیقه ای دربارهی آفرینش آثار خود که کسی موضوع آنها را به یاد نمی آورد، ولی همگی تأیید می کردند که آثاری دل کش و پرلطف و خردمندانه هستند، ایراد کرد.
بعد با پرسشی که با لحنی جیغ مانند مطرح شد همه را گیج و منگ کرد «آیا باید ازدواج می کردم؟ ها؟ ازدواج می کردم؟ باید ازدواج می کردم؟»
سپس آقای لیر خطابه ی کوتاهی دربارهی دوستی ایراد کرد و گفت: دوستی زرین ترین عاطفه است و غالبا هم قوی ترین پیوندهای انسانی است که از تنشها و توفان های مرگبار مربوط به روابط نازل تر جان به در می برد.» خاطرنشان کرد که بسیاری از دوستی های خود او مایه ی غنی ترین خاطره ها از زمانهای بسیار قدیمند بعد نوبت به سخنرانی دربارهی گربه ها رسید. هنگامی که سخن آقای لیر به موضوع بچه ها رسید، نوعی بی قراری در میان مهمانان آشکار شد. (در مقطع هایی از زمان، کشیدن فریادهای «باید ازدواج می کردم؟» و «من پولی ندارم» فراموش نمی شد.) بعد نسخه هایی از کتابهایش را نشان داد، که چون همه ی آنها را خوانده بودند، تنها با چند تعارف مؤدبانه از آنها استقبال شد. سپس گزیده ای از تابلوهای آبرنگش را که منظره هایی از عتیقه ها و جاهای مناسب تصویرشدن بودند، یکی یکی سردست بلند کرد. اینها هم تازگی نداشتند و همان تابلوهای آبرنگ پیرمرد محترمی بودند که پیش تر در چهل سال گذشته با بهای ۵ لیره و ۱۰ لیره برای فروش عرضه شده بودند.
آقای لیر شعری از تنیسن را همراه با ماندولین خودش خواند. این آواز خوانی با وجود زیر بودن و شکست گاه گاهی صدای او تشویق گرم حاضران را به دنبال داشت. سرانجام خدمت کاران را وادار کرد که تابلوی رنگ وروغن عظیمی به ابعاد ۲/۵ در ۳/۵ متر را که منظره ای از «کوه آتوس» بود به اتاق بیاورند. همهمه ای از تأیید به گوش رسید، ولی ظاهرا نقاش را راضی نکرد، چون قیافه ی گرفته و درهمی به خود گرفت. در ساعت ۲/۱۵ آقای لیر به انجام عملیاتی دست زد که بینندگان از معنی آن سر در نیاوردند. در ساعت ۲/۲۰
دستش را به طرف میز کنار تخت دراز کرد و قلم مدل قدیمی را که روی آن بود برداشت و مرد. بی درنگ از روی چهره اش ماسک گرفتند. مهمان ها که بی احساس گریه می کردند، در صفی دراز به طرف کالسکه ها رفتند.
کسانی که در آیین مردن ادوارد لیر حضور داشتند، روی هم رفته توافق داشتند که کل این جریان نمایشی تا اندازهای خسته کننده بود. چرا او را در خور خواندن همان شعرهای قدیمی، خواندن همان آوازهای آشنا، نشان دادن همان تصویرهای پیشین، و تکرار اجرای همان برنامه های همیشگی دیده بودند؟ چرا دعوت؟ در این جا معلوم شد که آقای لیر همان کارهایی را کرده است که همیشه می کرده است و کار خارق عادتی صورت نداده است. آقای لیر امر خارق العاده را به امری عادی بدل کرده و در واقع باعث سوء تفاهمی آرام و اصیل شده بود.
با گذشت زمان مهمانان به همین شیوه شروع به ملاحظه کردن اوضاع در پرتو تاریخ کردند. جریان را برای دوستانشان تعریف و بخش هایی از آن را برای بچه ها و نوه هایشان اجرا کردند. به همان روشی که پیر مرد با صدایی خنده دار فریاد کشیده بود، فریاد می کشیدند: «هیچ پول ندارم!» و همان گفته های او را درباره ی ازدواج بازگو می کردند.
بعدها، جریان مرگ ادوارد لیر چنان مردم پسند شد که در همه جای کشور شبیه آن با موفقیتی شایان توجه به اجرا در می آمد. هنوز هم می توان نمایش مرگ ادوارد لیر را در شهرهای کوچکتر با روایت هایی غنی شده با تفسیرهای فاضلانه و حک و اصلاح متن، با سبک های گوناگون تماشا کرد. یکی از این جرح و تعدیل ها غریب است و کسی نمی داند چگونه صورت گرفته است. گروه پشتیبان به شیوه ای سنتی بازی می کند، ولی خود لیر از شدت خشم در حال دادزدن، لرزیدن و جنبیدن به نظر می رسد. |