ساک ورزشیاش را کنار خودش جمع کرد، بلیت زد و رد شد. با جریان آرام و متراکم مردم، به پله برقی رسید. عدهای با شتاب دیگران را کنار میزدند و پایین میرفتند که باعث غرولند و اعتراض چند نفری شده بود. صدای موسیقیِ توی گوشش را از روی همراهش تا انتها بالا برد. پایین پلهها که رسید، قطار ایستگاه را ترک کرد. رفت و گوشهای از ایستگاه که جای خالی داشت ایستاد. تا قطارِ بعدی چند دقیقهای زمان داشت. عینکش را روی بینیاش بالا برد. چشمانش بیهدف دور تا دور ایستگاه گشتند. به آدمها، که در دو سوی مخالف ایستگاه روی سکوها در رفت و آمد بودند، نگاه کرد. همه چیز برایش تکراری بود، انگار پیش از آن که چیزی را ببیند تصویرش در ذهنش مجسم میشد.
مشغول خواندن متن ریزی روی یکی از تابلوهای تبلیغاتی سکوی مقابل بود که کودکی جلوی پایش زمین خورد. ناخودآگاه خم شد و او را بلند کرد. کودک لحظهای به او خیره ماند و بعد دویدنش را از سر گرفت. خواست دوباره سراغ خواندن آن متنِ ریزِ تبلیغاتی برود. اتفاقاً مسافری جلوی تابلو ایستاده بود و بخشی از متن را پوشانده بود. کلاه مسافر توجهاش را جلب کرد. کلاهی لبهدار و رنگارنگ که مشابهاش را ندیده بود، مگر یکی! مسافر قامتی خمیده، لباسهایی کهنه و کثیف به تن و کیسۀ نایلونی نسبتاً بزرگی به دست داشت.
کلاهی مشابه کلاه آن مسافر را خودش به عنوان کادوی تولد، با کمی شیطنت و شوخی برای کسی خریده بود. در مغازه کلی گشته بود و فقط همان کلاهِ متفاوتِ خندهدار چشمش را گرفته بود. از آن تولد و از پایان آن رابطۀ کوتاه چندین سال میگذشت. به صورت مسافر دقیقتر نگاه کرد. پیدا کردن شباهتی تعیین کننده در آن صورتِ چرک و ژولیده کار آسانی نبود.
روزی که رابطه را تمام میکرد حرفهای پُر سوز و گدازی شنیده بود، با این وجود دلیلی برای ماندن نداشت. حالا فکر میکرد چقدر آن حرفها جدی بوده؟ کنجکاوی بیتابش کرده بود. از یک طرف آن کلاه شاهد کافی برای به نتیجه رسیدن تردیدهایش نبود، و از طرف دیگر بر فرض درست بودن تصوراتش؛ نمیدانست که آیا تصمیمی که سالها پیش گرفته، در سرنوشت آدمی که میدید نقشی داشته است یا نه. همین طور که این افکار در ذهنش میچرخید به لبۀ سکو نزدیک شد تا شاید مسافر ژولیدۀ سکوی مقابل را بهتر ببیند. موسیقی با صدای بلند در گوشش میپیچید. قطار با سرعت وارد ایستگاه شد، به او رسید، به ساک ورزشیاش گیر کرد و او هرگز نفهمید مسافر آن طرف سکو را میشناخت یا نه!