شب یلدا همیشه یادآور دورهم بودنها، خانواده، مهمانی و همه این چیزهای خوب است. چیزهای خوبی که یک نقطه مشترک دارند. جمعیتی از یک عده آدم که معمولا نسبت نزدیکی با هم دارند. چند سالی هم هست که مد شده و میگویند شب بدون موبایل و قرار است در این شب همگی حقیقی حقیقی باشند و در دنیای واقعی برای هم کامنت و لایک بگذارند. شبهای یلدای منم کمابیش همینطوری بوده و عکسهایی که از بعضیهایشان برایم یادگاری مانده تقریبا همگی شبیه به هم است. عکسهایی پر از آدم که همگی پشت میزی پر از تنقلات و آجیل ایستادهاند و در تمامشان دانههای قرمز انار به آدم چشمک میزند. همه این عکسها شبیه هماند به جز یکی.
شاید آن شب یلدایی که من آن سال تجربه کردم کمتر برای کسی پیش بیاید. چون معمولا همه در این شب سعی میکنند برای یک شب هم که شده دور هم باشند و خودشان را به مهمانی و مراسمی که آن شب دعوتند،برسانند. من شب یلدای آن سال تنهای تنها بودم. هیچ جا دعوت نداشتم که البته نمیشود کسی را ملامت کرد چون تقریبا در یک قاره دیگر به سر میبردم و خب طبیعی بود که دعوتم نکنند. از بدبختی من آن سال شب یلدا با شب عید کریسمس هم یکی شده بود و تنهایی من به توان دو رسید. وقتی در یک شب سرد برفی پشت پنجره هتل بنشینی و دیگران را تماشا کنی که چطور خوشحال و خندان سوار ماشینهایشان میشوند و میروند، خب دلت میگیرد دیگر. آن شب حس همان عروسکی را داشتم که در آن حبابهای شیشهای پر از برف است. منظورم همان گویهای شیشهای است که همگیمان در مدرسه داشتیم و معمولا زیرش هم تراش بود. همانهایی وقتی برعکس اش میکردی، دانههای برف پخش میشدند و روی سر عروسک تنهای وسط گوی شیشهای میریختند.
من آن شب همان عروسک بودم که البته لازم نبود اتاق هتل را برعکس کنم تا رویم برف ببارد، میتوانستم خیلی راحت از پنجره اتاقم خم شوم تا دانههای پنبهای سفیدرنگی که از آسمان میریخت، بریزد روی موهایم. ولی چنین کاری نکردم. آنقدر دمغ بودم و احساس بدبختی و بیکسی میکردم که دل و دماغ این الکیخوشی بازیها را نداشتم.
پنجره را بستم و زل زدم به تقویم روی دیوار. یک درخت بزرگ پر شاخه بود با گوزنی کنارش. زیرش هم به آلمانی چیزهایی نوشته بود. روی میز کنار تخت،یک انار بود. صبح همان روز مترجم فارسی زبان بهم داده بود و راستش از اینکه آن شب مرا به خانهاش دعوت نکرده بود،کلی ازش دلخور بودم. انار خالی به چه دردم میخورد. دلم آدم میخواست. حتا دل و دماغ اینستاگرام و لایو گذاشتن هم نداشتم. دلم چیزهای واقعی میخواست. مثلا به جای لایک و کامنت یکی به گوشیام زنگ بزند یا کسی به در اتاقم بکوبد. اما هیچ خبری از هیچ کس نشد.
چشمهایم را بستم و روی تخت دراز کشیدم. به همه کسانی فکر کردم که دلم میخواست پیششان بودم. به مادرم،پدرم، خواهر یکی یکدانهام و بهترین دوستم پوپک. به دخترخالههایم فکر کردم که حتما امشب همگی دور هم جمع شدهاند و به خورش قیمهای فکر کردم که همین الان دارد روی گاز پنج شعله خالهام قلقل میزند. به میز ناهارخوری شش نفره خودمان فکر کردم که حتما خالی بودن صندلی من دیگران را عذاب میداد و بعد به این نتیجه رسیدم که شاید هم اینطور نباشد و نبودن من آنقدرها هم به چشم نیاید.
انار را از روی میز برداشتم و کمی این دست و آن دست کردماش. دلم میخواست فشارش بدهم و آب لمبویش کنم تا دلم خنک شود. به جز انار کسی نبود تا دق دلیام را سرش خالی کنم. در آن شب یلدای کریسمسی پر زرق و برق، من بودم و انار و یک پنجره ای که قابش از دانههای برف پروخالی میشد.
یادم نیست آن شب چند بار چشمهایم از اشک پروخالی شدند. اما آن شب از معدود شب هایی بود که با چشم بسته میدیدم. چشم هایم را میبستم و تمام کسانی را که شب یلدا با آنها عکس داشتم، میدیدم. چشمهایم را بستم و خانه مادربزرگم را دیدم. همان خانهای که من و تمام دخترخالههایم عاشقش بودیم، همان خانه تهرانپارس با آن حیاط بزرگ و پردرختاش. چشمهایم را بستم و عمویم را دیدم. چند سال قبل از مرگش بود؟ نمیدانم. هنوز جوان بود. نشسته بود روی تخت چوبی توی ایوان و انار دان میکرد برای همه. چشمهایم را بستم و پوپک را دیدم. خودم هم کنارش بودم. چند سالمان بود؟ فکر کنم هنوز دبستانی بودیم. پوپک میخندید و مادر من برایش هندوانه قاچ میکرد. چشمهایم را بستم و بار آخر فقط سیاهی دیدم. چشمهایم را باز کردم و نشستم روی تخت. دستم رفت روی موبایلم. چون تنها بودم دیگر قدغن بودن موبایلبازی معنا نداشت. دوربین موبایلم را گذاشتم روی حالت سلفی و انار را هم با دست دیگرم گرفتم توی کادر. بعد هم چرخیدم سمت دیوار تا تقویم دیواری هم توی عکس بیفتد.
شاید قاب عکسی از یک صورت بدون آرایش و چشمهای ورم کرده از گریه با بکراندی از چند جمله آلمانی و شاخ گوزن برای هیچ کس جذاب نباشد. اما برای من هست. این عکس را توی کتابخانهام گذاشتهام. کنار بقیه عکسهایی که از شب یلدا کنار هم چیدهام. این عکس هم به نظرم پیش بقیه عکسها معنا پیدا میکند چون یادم میاندازد که تنها ماندن توی سرما هیچ خوب نیست حتا اگر شیرینترین انار دنیا توی دستهایت باشد.
شب یلدایتان خوش و قاب عکسهایتان پر از آدم.
درود بر عکس دسته جمعی
مرگ بر سلفی.
آذر ماه ۱۳۹۶