افلاطون از بزرگترین فلاسفه جهان است. اگر بخواهیم از شش فیلسوف طراز اول جهان که دارای مکتب ومنظومه فکری هستند نام ببریم، به طور قطع یکی از آنها افلاطون است. فلسفه را باید از افلاطون شروع نمود.
چرا که بقول کارل یاسپرس، فیلسوف آلمانی (افلاطون بنیانگذار آن چیزی است که برای نخستین بار از زمان او فلسفه به معنی راستین کلمه نامیده شد) و سخن وایتهد فیلسوف انگلیسی که گفته است “هر فلسفه ای که پس از افلاطون پیدا شده، حاشیه ای است بر فلسفه افلاطون” سخن با معنایی است. بعضی از افلاطونیان اخیر معتقدند: فلسفه یعنی افلاطون و افلاطون یعنی فلسفه. بهرحال غنا و گوناگونی اندیشه در فلسفه افلاطون زیاد است، دستگاه بسته ای نیست. افلاطون منتقدان زیادی هم دارد. داوریهای گوناگونی درباره فلسفه او شده است .مثلاً نیچه آلمانی در رساله غروب بتها می گوید: او در نظر من یک واعظ اخلاق و مسیحی ماب است. او با یک مفهوم خیر به عنوان برترین مفاهیم، خواسته است مردم را از واقعیت دور کند. فلسفه او نوعی ایده آل گرایی است. مارکسیستهای آلمان معتقدند: فلسفه افلاطون شکوفه بی باری است که از درخت علم انسانی سرزده است.
کارل پوپر در کتاب جامعه باز و دشمنانش، افلاطون را در صف اندیشه پردازان دیکتاتوری آورده و او را مدیر نیرنگباز و نشانه حقارت انسانی تلقی می کند.
اما داوری هایدگر از نوعی دیگراست. او در کتاب نظریه افلاطون درباره حقیقت می گوید: تفکر افلاطون تابع تحول ماهیت حقیقت است. تاریخ این تحول، تاریخ فلسفه مابعدالطبیعه شده است. معنای حقیقت در طول تاریخ متحوّل شده است.
پیش از افلاطون، در دوره پیش از سقراطیان، حقیقت به معنای ظهور وجود بود. روشنایی و آشکارشدگی وجود. فلسفه معرفت وجود بود، با افلاطون حقیقت معطوف به موجود شد. موجود معقول و مثالی و ایده آل. همه اشیاء هم شدند سایه های حقیقت مثالی آن موجود. هایدگر این حالتی که افلاطون بوجود آورد، فراموش شدگی و غفلت از وجود می نامد.
به عقیده هایدگر این غفلت با افلاطون آغاز شده و دائمی پیش رفته تا در فلسفه نیچه صیرورت به مرتبه حقیقت برکشیده می شود. هایدگر می گوید: فلسفه نیچه فلسفه افلاطونی معکوس است. حال آنکه وجود اصل است و روشنایی آن در دازاین Dasein که انسان است ظهور می کند. و موجودات دیگر هم سایه های وجودند. بهرحال افلاطون عظمت و بزرگی نزد حتی مخالفانش دارد و ما باید برای فهم اندیشه یک متفکر با او همدل و همزبان شویم.
زندگی افلاطون:
افلاطون در سال ۴٢٧ قبل از میلاد در شهر آتن و در خانواده ای اشرافی دیده به جهان گشود، در آغاز جوانی به شعر و ورزش و خواندن نوشته های فیلسوفان طبیعت پرداخت و چنان که گفته اند خود نیز شعر هایی سرود، اما پس از آشنایی با سقراط از شاعری روی گرداند و یکسره به فلسفه پرداخت. بیست ساله بود که با سقراط آشنا شد، این همنشینی و شاگردی هشت سال، یعنی تا سال مرگ سقراط ادامه یافت. پس از مرگ سقراط که برای او رنج بس بزرگ و گران بود، چندی به سفر پرداخت، به شهر های یونان و نیز به مصر و ایتالیای جنوبی رفت و از همنشینی با دانشمندان این کشورها و بویژه دانش کاهنان مصری بهره مند گردید.
سه بار نیز برای برپا کردن شهری که بر بنیاد علم و آگاهی و عدالت پی افکنده شود به دعوت سلطان سیراکوز به سیسیل سفر کرد، ولی این آرزو برآورده نشد. در سال ٣٨٧ قبل از میلاد باغی به نام آکادمی نزدیک دروازهء آتن خرید و مهمترین دانشگاه جهان را که نزدیک به هزار سال، تا سال ۵٢٩ میلادی برپا بود، بنیاد نهاد، بدینسان زندگانی ارجمند هشتاد سالهء او در راه شناختن و معرفت و شناساندن و در کار پدید آوردن فلسفه ای گذشت که هنوز هم اوج فلسفه است.
همهء کتاب های افلاطون تقریبا شکل گفتگو دارد و در بیشتر آنها سخنگوی اصلی سقراط است و با اینکه افلاطون در این نوشته ها کم و بیش به همهء جنبه های فلسفه پرداخته و در زمینه های گوناگون ژرف اندیشی کرده است، باز هم نقطهء مرکزی همه اندیشه های او، چنان سقراط، همانا انسان، تربیت و سعادت اوست. تکیه او بر انسان که باید بر فضیلت اخلاقی آراسته شود تا سعادتمند گردد بسیار مهم و قابل تأمل است.
آثار افلاطون را می توان به چهار دوره تقسیم نمود:
١- آثار دورهء سقراطی که خود افلاطون تحت تاثیر تربیت عقلانی سقراطی است. این آثار بیشتر بدون نتیجهء قطعی پایان می یابد و خصوصیت “نمی دانم” سقراطی در این آثار هست. حدود نه اثر از افلاطون را می توان مربوط به این دوره دانست. رساله دفاعیه یا آپولوژی Apology ؛ دفاع سقراط در محاکمه اش، رساله کریتون، رساله اوتوفرون که در ماهیت دینداری است، رساله لاخس که درباره شجاعت است، رساله ایون که درباره شعر و شعر خوانی است، رساله پروتاگوراس که درباره فضیلت و معرفت است، رساله خارمیدس که درباره اعتدال است، رساله لوسیس که درباره دوستی و رساله جمهوری، کتاب اولش درباره عدالت است.
٢- آثار دوره انتقال:
افلاطون راه خود را به عقاید خاص خویشتن می یابد. هفت اثر از آثار مهم افلاطون مربوط به این دوره می باشد که از جمله می توان به رساله های: گرگیاس و منون و هیپیاس که درباره سیاست، فضیلت و زیبایی است اشاره کرد. رساله مهم دیگر افلاطون در این دوره کراتولوس می باشد که درباره نظریه زبان است.
٣- آثار دوره کمال:
افلاطون صاحب افکار و اندیشه های خاص خود در این دوره می باشد، می توان گفت در این دوره منظومه فکری افلاطون شکل گرفته و یک مکتب بزرگی را تشکیل داده است. رساله های مهمانی درباره زیبایی، فایدون درباره نظریه مُثُل و فناناپذیری، رساله جمهوری درباره مدینه، فایدروس در مورد ماهیت عشق و اجزاء نفس می باشد.
۴- آثار دوره سالخوردگی افلاطون که رساله های مهمی چون تئاتتوس درمورد معرفت، پارمنیدس، دفاع از نظریه مثال سوفیست، نظریه مُثُل، رساله فیلبوس درباره رابطه لذت با خیر، رساله تیمائوس درباره علم طبیعی و صانع عالم، رساله پولیتئیا درمورد حاکمان راستین سیاست، رساله کریتیاس درمورد مدینه می باشد.
برای آشنایی با متافیزیک و فلسفه افلاطون، باید مفهوم بنیادی فلسفه او یعنی ایده، مثال، یا مُثُل را بشناسیم، و نیز روش شناخت نظریه مُثُل یا ایده که به صورت دیالکتیک می باشد. افلاطون مُثل یا ایده ها را ابتدا از جنبهء معرفت شناسی یا اپیستمولوژی بررسی کرده است. در ابتدا افلاطون می گوید که معرفت به هیچ وجه ادراک حسّی نیست، چرا که اولاً معرفت باید خطا ناپذیر باشد، ثانیاً باید دربارهء آنچه هست باشد، یعنی ثابت باشد. ادارک حسّی هم تغییرپذیر است و هم خطاپذیر.
پس در درجهء اول در باب نظریهء معرفت، افلاطون ادراک حسّی را به عنوان معرفت رد می کند. همچنین افلاطون معتقد است که ادراک حسّی نه تنها تمام معرفت نیست، بلکه در قلمرو خودش هم معرفت نیست، به این دلیل که ادراک حسّی به حقایقی که ذهنی و عقلی باشند تعلّق نمی گیرند. مثلاً به مفاهیم علّت و نامتناهی، ادراک حسّی تعلّق نمی گیرد، فقط تفکّر عقلانی است که می تواند به او این آگاهی را بدهد، همچنین ادراک حسّی در قلمرو خودش هم معرفت نیست، چرا که خطا پذیر است. مثلاً خطوط راه آهن که دو خط موازی هستند و همدیگر را هرگز قطع نمی کنند ولی چشم اینگونه نشان نمی دهد و به نظر می آید که در یک نقطه آن دو بهم می رسند، اما از لحاظ عقلی می دانیم که آن دو واقعاً با هم موازی هستند.
پس معرفت حقیقی نزد افلاطون به دست آمدنی است که اولاً باید خطا ناپذیر باشد، ثانیاً دربارهء امور واقعی و عینی باشد. ادراک حسّی همان طور که گفتیم هیچ کدام از شرایط معرفت را ندارد، چرا که متعلّقات ادارک حسی همیشه در حال تغییر و تبدیل و صیرورت دائمی می باشند، درحالیکه متعلّق معرفت باید ثابت و پایدار و معرفت درمورد امور کلّی و واضح باید باشد.
برای افلاطون معرفت از قلمرو گمان و عقیدهء حسی خارج است، چون شرط کلّی بودن و ضروری بودن را می بایست داشته باشد، افلاطون می گوید معرفت کلّی عالی ترین نوع معرفت خواهد بود، در حالیکه معرفت جزئی، پست ترین نوع معرفت خواهد بود. به همین دلیل معرفت حسّی را معرفت جزئی می داند، و معرفت وهمی و خیالی را زودگذر می داند.
افلاطون این عقیده هراکلیتوس را که از تحوّل و تغییر مدام سخن می گفت، برای جهان مادّی و ادراک حسّی می پذیرد. به گفتهء او جهان دیده شدنی، یعنی جهان جسمانی، دستخوش دگرگونی مدام است و دربارهء آن می توانیم بگوییم هیچ گاه همان نیست که بود و از این رو هم چنان است که هراکلیتوس وصف کرده بود. ولی از سوی دیگر اگر همه چیز در گذر مدام باشد، معرفت ناممکن خواهد بود.
معرفت و شناخت تنها آنگاه ممکن می گردد که موضوع ثابتی در میان باشد، از اینرو به عقیدهء افلاطون باید به آموزش پارمنیدس برگردیم که اندیشیدن دربارهء چیزی که وجود دارد و این عقیده را افلاطون برای جهان دیده ناشدنی و ثابت و پایدار یعنی عالم ایده یا مُثُل می پذیرد. مثال یا مُثُل برای افلاطون دربرگیرندهء مفاهیم گوناگونی چون مفهوم کلی، معنا، حقیقت، ذات، جوهر و بنیاد چیزهاست. این واژه که از آیدوس Idos یونانی به معنی منظر یا نما می باشد، برای افلاطون در گام نخست همانا حقیقت و معنایی است که به مثال با علم حقیقی و کشفی دیده شود. این بینش حقیقت و معنا، همان فهمیدن و شناخت است، و از این روست که افلاطون می گوید معرفت هر چیزی به یاری مُثل ممکن می گردد.
نخستین بیان دقیق این نظریه را در کتاب فایدون می بینیم، در این کتاب که سقراط را در زندان و در گفتگو با شاگردان و دوستانش نشان می دهد، افلاطون می کوشد تا فناناپذیری روح و روان را اثبات کند. او از دو جهان سخن می گوید، جهان دیده شدنی یا حسّی و جهان نادیدنی یا جهان معنوی.
جهان دیده شدنی در گذر مدام است و از این رو با آنکه به حس در می آید، ولی چون ناپایدار است، نشناختی و نفهمیدنی است. ولی جهان معنوی یا جهان ایده ها که همیشه همان است، با آنکه به حس در نمی آید، ولی فهمیدنی و شناختنی است و این از آن روست که روح نیز معنوی و قرین و خویشاوند مثال و ایده هاست. خویشاوند عالم مثل است. روح و روان انسان ذات معرفت و مُثل موضوع معرفت است. اینها همه از یک گوهرند و معرفت حقیقی در یگانگی آنها، یعنی یگانه شدن عالِم و موضوع مورد معرفت است.
این تصویر در کتاب پولیتئیا، روشن تر می گردد. در دفتر هفتم این کتاب، افلاطون تمثیل معروف غار را می آورد. افلاطون جهان حس را به جهان درون غاری تشبیه می کند و جهان معنا را به جهان بیرون غار. آدمیان و طبیعت زندان غار یعنی وابسته و بستهء جهان حس اند، در این وضعیت جز سایه نمی بینند و از این رو آنچه معرفت می نامند، جز پندار خطا و توهّم و گمان نیست. برای رسیدن به معرفت و شناخت، باید از سایه ها و گمان ها روی برگرداند و به اصل و بنیاد اشیاء رو کرد. از تاریکی باید به در آمد و به سوی روشنایی گام برداشت.
افلاطون در رسالهء فایدروس به زبان تمثیل، از فرو افتادن روح و روان انسان ها از جهان معنا به جهان حس سخن می گوید. از گردش آسمانی زئوس و خدایان و روان هایی که همراه آنها است سخن می گوید و شرح می دهد که ارواح چگونه حقایق ازلی یا ایده ها را نظّاره کرده اند و حال به فراموشی سپرده اند، چرا که به عالم حس فرو افتاده اند و با کالبد ها و ابدان در آمیخته اند.
اما افلاطون بر آن است که شوق روح و روان انسان برای بازگشت به اصل و خاستگاه خویش، از طبیعت معنوی و آسمانی او سرچشمه می گیرد. و از آنجا که جهان جسمانی نقشی و پرتوی از جهان مثالی است، این است که مشاهدهء این جهان و بویژه مشاهدهء زیبایی که درخشش بیشتری دارد، شوق بازجستن روزگار وصل را در او بیدار می کند. هر چند این سخنان افلاطون بنیادهای عرفانی دارد، اما افلاطون آن را به زبان عقل و خرد بیان می کند. این خرد گرایی برای افلاطون بر دو اصل تکیه دارد: یکی این که خرد و عقل انسان، دارنده و شناسندهء تمام مفاهیم و اصل هایی است که هم از آغاز در نهاد وی سرشته شده است، دوم آنکه به کار بردن این مفاهیم و اصل ها امکان شناخت واقعیّت هستی را به انسان می دهد. زیرا برای افلاطون واقعیّت حقیقی و جهان واقعی نیز تابع همین مفاهیم و اصل ها هستند.
افلاطون در تأکید بر این نظر که امکان معرفت هم از آغاز در روح آدمیان هست، تا آنجا پیش می رود که در کتاب منون می گوید؛ آموختن همانا به یاد آوردن است، یعنی یادگیری نوعی یادآوری است و شناختن همانا بازشناسی است، زیرا با آنکه روح آدمی پس از آمیزش با تن، شناختی را که از حقیقت داشته از دست داده است، ولی از آنجا که از سویی اثری از آن برجای مانده و از سویی دیگر چیزهای دیده شدنی، نقشی از جهان معنوی اند، چه بسا شوقی به شناخت اصل، در روح و روان پدید می آید و این شوق زمینه توجّه، و توجّه زمینه یادآوری است. بدینسان بنیاد معرفت را در روح و روان باید جستجو کرد نه در حس. حس همانگونه که گفتیم تنها می تواند انگیزه ای باشد برای توجّه انسان ولی خود توجّه کار است، کاری است که از ذات روح انسانی سرچشمه می گیرد ، و مقصد آن همانا مثال و ایده هایی می باشد که واحد است. در حالیکه داده های حسّی پراکنده، گذرا، جزئی، کثیر و تاریک اند.
از این روست که افلاطون می گوید چیزهای گذرنده و متکثر دیده می شوند، ولی فهمیده نمی شوند. و حال آنکه مثال و ایده فهمیده می شود، ولی دیده نمی شود. شناختن چیزهای دیده شدنی تنها به یاری مُثُل ممکن می گردد و مثال حقیقی بنیاد معرفت است.
افلاطون این اندیشه را در دفتر هفتم کتاب پولیتئیا پیگیری می کند. از تمثیل غار نتیجه می گیرد که ایده ها یا مثُل نه تنها بنیاد معرفت چیزها، بلکه بنیاد هستی آنها نیز هستند. نه تنها شناخت چیزها تنها با نظر داشتن به اصل و بنیاد آنها ممکن می گردد، بلکه هستی آنها نیز برخاسته از هستی مثال و ایده و پرتوی از آن است.
این اندیشه را افلاطون در رسالهء تیمائوس به زبان تمثیل دربارهء آفرینش جهان بازگو می کند و می نویسد؛ خدا به سازندگان یا ایزدان یا فرشتگان فرمان داد تا جهان را از روی نمونه های ازلی، یعنی ایده هایی که آفریدهء خود اوست بسازند، چنین بود که سازندگان با نگریستن به عالم مُثُل و ایده ها، به مایع بی شکل و بی نظم، یعنی مادهء اولیّه نظم بخشیدند و بدین سان جهان را که دستگاهی است هماهنگ و برخوردار از نظم و زندگانی است، پدید آوردند. البته این پیدایی جهان است یا کون و بوجود آوردن معنا نمی دهد، بلکه کون و فساد، پیدایی و نابودی اشیاء است، بدینسان در رسالهء تیمائوس نیز سخن از دو جهان است، جهان ایده ها یا مثالی که ذاتی است خدایی و همیشه، دائم و ابدی. و جهان جسمانی که دستخوش دگرگونی مدام است ولی با این همه بهره ای از جهان مثالی دارد و به تعبیری نقشی است از آن.
ادامه دارد