مجمعی کردند مرغان جهان…
آن چه بودند آشکارا و نهان…
جمله گفتند: «این زمان در روزگار …
نیست خالی هیچ شهر از شهریار….
یکدیگر را شاید ار یاری کنیم….
پادشاهی را طلب کاری کنیم»….
پس همه با جایگاهی می آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند
هد هد آشفته دل پر انتظار
در میان جمع آمد بی قرار
گفت: «ای مرغان منم بی هیچ ریب
هم برید حضرت و هم پیک غیب
پادشاه خویش را دانسته ام
چون روم تنها چو نتوانسته ام
لیک با من گر شما همره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ۴ سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
در حریم عزت است آرام او
نیست حد هر زبانی نام او
صد هزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیش تر
هیچ دانایی کمال او ندید
هیچ بینایی جمال او ندید
بس که خشکی بس که دریا بر ره است
تا نپنداری که راهی کوته است
شیرمردی باید این ره را شگرف
ز آنکه ره دور است و دریا ژرف ژرف،
جمله ی مرغان شدند آن جایگاه
بی قراری از عزت آن پادشاه
شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بی صبری بسیار کرد
عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او، دشمن خویش آمدند
لیک چون بس ره دراز و دور بود
هر کسی از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر یک کارساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز
جمله ی مرغان چو بشنیدند حال
سر به سر کردند از هدهد سؤال
که:«ای سبق برده زما در رهبری
ختم کرده بهتری و مهتری
ما همه مشتی ضعیف و ناتوان
بی پر و بال و نه تن نه توان
کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع
گر رسد از ما کسی باشد بدیع»
هدهد آن گه گفت: «ای بی حاصلان
عشق کی نیکو بود از بد دلان
ای گدایان چند از این بی حاصلی
راست ناید عاشقی و بد دلی
تو بدان کان گه که سیمرغ از نقاب
آشکارا کرد رخ چون آفتاب
سایه ی خود کرد بر عالم نثار
گشت چندین مرغ هر دم آشکار
صورت مرغان عالم سر به سر
سایه ی اوست این بدان ای بی خبر
دیده ی سیمرغ بین، گر نیستت
دل چو آیینه منور نیستت
چون همه مرغان شنودند این سخن
نیک پی بردند اسرار کهن
جمله با سیمرغ نسبت یافتند
لاجرم در سیر رغبت یافتند
زین سخن یکسر به ره باز آمدند
جمله هم درد و هم آواز آمدند
زو بپرسیدند: «ای استاد کار
چون دهیم آخر در این ره دادکار؟
زان که نبود در چنین علمی مقام
از ضعیفان این روش هرگز تمام»
هدهد رهبر چنین گفت آن زمان
که: «آن که عاشق شد نیندیشد ز جان
چون دل تو دشمن جان آمده ست
جان برافشان ره به پایان آمده ست
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عاشقان را لحظه ای با جان چه کار
عاشق آتش بر همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند او تن زند
درد و خون دل بباید عشق را
قصه ای مشکل باید عشق را»
چون شنودند این سخن مرغان همه
آن زمان گفتند ترک جان همه
برد سیمرغ از دل ایشان قرار
عشق در جانان یکی شد صد هزار
عزم ره کردند عزمی بس درست
ره سپردن را باستادند چست
جمله گفتند: «این زمان مارا به نقد
پیشوایی باید اندر حل عقد
قرعه افکندند بس لایق فتاد
قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد
جمله او را رهبر خود ساختند
گر همی فرمود سر می باختند
هدهد هادی چو آمد پهلوان
تاج بر فرقش نهادند آن زمان
صد هزاران مرغ در راه آمدند
سایه دان ماهی و ماه آمدند
چون پدید آمد سر وادی ز راه
النفیر از آن نفیر بر شد به ماه
هیبتی زان راه بر جان اوفتاد
آتشی در جان ایشان اوفتاد
جمله ی مرغان ز هول و بیم راه
بال و پر پُرخون برآوردند آه
راه می دیدند پایان ناپدید
درد می دیدند درمان ناپدید
و آن همه مرغان همه آن جایگاه
سر نهادند از سر حسرت به راه
سال ها رفتند در شیب و فراز
صرف شد در راهشان عمری دراز
آخر الامر از میان آن سپاه
کم کسی ره برد تا آن پیشگاه
باز بعضی بر سر کوه بلند
تشنه جان دادند در گرم و گزند
باز بعضی در بیابان را زتف آفتاب
گشت پرها سوخته دل ها کباب
باز بعضی در بیابان خشک لب
تشنه در گرما بمردند از تعب
باز بعضی ز آرزوی دانه ای
خویش را کشتند چون دیوانه ای
باز بعضی سخت رنجور آمدند
باز پس ماندند و مهجور آمدند
باز بعضی از عجایب های راه
باز استادند هم بر جایگاه
باز بعضی در تماشای طرب
تن فرو دادند فارغ از طلب
عاقبت از صد هزاران تا یکی
بیش نرسیدند آن جا ز اندکی
عالمی بر مرغ می بردند راه
بیش نرسیدند سی آن جایگاه
سی تن بی بال و پر، رنجور و مست
دل شکسته جان شده، تن نادرست
حضرتی دیدند بی وصف و صفت
برتر از ادراک عقل و معرفت
رقعه یی بنهاد پیش آن همه
گفت: «برخوانید تا پایان همه»
چون نگه کردند آن سی مرغ زار
در خط آن رقعه ی پر اعتبار
هر چه ایشان کرده بودند آن همه
بود کرده نقش تا پایان همه
کرده و ناکرده ی دیرینه شان
پاک گشت و محو گشت از سینه شان
چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بی شک آن سیمرغ آن سی مرغ بود
خویش را دیدند سی مرغ تمام
بود خود سیمرغ سی مرغ تمام
چون به سوی سیمرغ کردندی نگاه
بود این سیمرغ این کاین جایگاه
ور به سوی خویش کردندی نظر
بود این سیمرغ ایشان آن دگر
ور نظر در هر دو کردندی به هم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم
بود این یک و آن یک بود این
در همه عالم کسی نشنود این
آن همه غرق تحیر ماندند
بی تفکر و ز تفکر ماندند
چون ندانستند هیچ از هیچ حال
بی زفان کردند از حضرت سؤال
کشف این سر قوی درخواستنند
حال مایی و تویی درخواستند
بی زفان آمد از آن حضرت خطاب
کاینه است این حضرت چون آفتاب
هر که آید خویشتن بیند در او
جان و تن هم جان و تن بیند در او
محو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورسید گم شد و السلام
لاجرم این جا سخن کوتاه ش
رهرو و رهبر نماند و راه شد