پس از آشویتس….
خشم،..
به سیاهی یک قلاب…
بر من چیره می شود….
هر روز…
هر نازی…
در ساعت ۸ صبح کودکی را برمی دارد….
و در تابه اش سرخ می کند برای صبحانه…
و مرگ با چشم هایی بی تفاوت می نگرد…
و چرک ناخنش را پاک می کند….
آدمی اهریمن است،
با صدای بلند می گویم.
آدمی گَلی است
که باید سوزانده شود،
با صدای بلند می گویم.
آدمی
پرنده ای است پر از لجن،
با صدای بلند می گویم.
و مرگ با چشم هایی بی تفاوت می نگرد
و پشتش را می خاراند.
آدمی با پنجه ی کوچک صورتی اش،
با انگشتان معجزه گرش
معبد نیست
مبال است.
با صدای بلند می گویم.
مگذار بار دیگر آدمی فنجان چایش را بردارد.
مگذار بار دیگر آدمی کتابی بنویسد.
مگذار بار دیگر آدمی کفشش را بپوشد.
مگذار بار دیگرآدمی چشم هایش را
در یک شب دل انگیز جولای بگشاید.
مگذار، مگذار، مگذار، مگذار.
این ها را با صدای بلند می گویم.
و از خدا می خواهم که نشنود.