فوگو یک جور ماهی است که در ژاپن، در سواحل اقیانوس آرام میگیرند. این ماهی برای من منزلت مخصوصی دارد، چون مادرم با خوردن همین ماهی مرد. زهر این ماهی در غدههای جنسی اوست، داخل دو کیسه نازک. وقت آماده کردن ماهی، این کیسهها را باید با احتیاط برداشت، چون کوچکترین ناشیگری سبب میشود ک زهر به داخل رگها نشت کند. متأسفانه به این سادگی نمیتوان گفت که این عملیات با موفقیت انجام گرفته است یا نه. پس از خوردن معلوم خواهد شد.
زهر فوگو به طرز وحشتناکی دردناک و تقریباً همیشه کشنده است. اگر قربانی ماجرا ماهی را شب خورده باشد، در طول خواب با درد دست و پنجه نرم میکند، چند ساعتی بیتاب از این دنده به آن دنده میغلتد و صبح دیگر مرده است. این ماهی پس از جنگ در ژاپن شهرت زیادی به هم زد. تا زمانی که قوانین سختگیرانهای وضع نشده بود، انجام دادن عملیات مخاطرهآمیز درآوردن کیسه در آشپزخانه منزل و بعد دعوت کردن از همسایگان و دوستان نزدیک برای شرکت در ضیافت شام، کار خیلی طبیعی و متداولی بود.
مادرم که مرد، من در کالیفرنیا زندگی میکردم. رابطه من با پدر و مادرم در آن زمان تیره بود و در نتیجه، تا دو سال بعد که به توکیو برگشتم، از اوضاع و احوال مربوط به مرگ او چیزی نمیدانستم. ظاهراً مادرم همیشه از خوردن فوگو طفره رفته بود، ولی در این مورد بخصوص که یکی از همکلاسیهای قدیمیاش او را دعوت کرده بود و او نمیخواست دلخورش کند، استثنا قائل شده بود. پدرم در طول راه فرودگاه تا خانهاش در ناحیه کاماکورا، این جزئیات را برای من تعریف کرد. غروب بود که رسیدیم -غروب یک روز آفتابی پاییز.
پدرم پرسید: «توی هواپیما چیزی خوردی؟»
ما روی تاتامی کف اتاق چایخوریاش نشسته بودیم.
«یک عصرانه سبک به من دادند.»
«باید گرسنهات باشد. همین که کیکوکو از راه برسد، غذا میخوریم.»
پدرم مردی بود با قیافهای پر ابهت، آرواره استخوانی درشت و ابروهای مشکی تابدار. حالا که به آن روزها فکر میکنم، میبینم شباهت زیادی به چوئن لای داشت، با این که خود او از چنین تشبیهی حتماً خوشش نمیآمد، چون بخصوص بهخاطر خون خالص سامورایی که در رگهای خانوادهاش جاری بود به خودش میبالید. حضور او، رویهم رفته، به یک گفتوگوی با فراغ بال میدان نمیداد و طرز عجیب و غریب اظهار نظر کردنش که مثل این بود که با بیان هر مطلبی حرف آخرش را زده است وضعیت بهتری ایجاد نمیکرد. در واقع، آن روز عصر که روبهروی او نشسته بودم، خاطرهای از دوران کودکی به یادم آمد از زمانی که او بهخاطر اینکه «مثل پیرهزنها پچپچ کرده بودم» چندین بار زده بود توی سرم. از وقتی که در فرودگاه از راه رسیده بودم، مکثهای طولانی چاره ناپذیری در گفتوگوی ما وقفه میانداخت.
مدتی بود که هیچ کدام حرفی نزده بودیم که من گفتم: «بابت شرکت خیلی متأسف شدم.»
با قیافه جدی سرش را تکان داد. گفت: «در واقع قضیه به آنجا ختم نشد. بعد از اینکه شرکت ورشکست شد، واتانابه خودش را کشت. دلش نمیخواست با بدنامی زندگی کند.»
«که اینطور.»
«ما هفده سال بود که با هم شریک بودیم. مرد اصولی و شریفی بود. من خیلی به او احترام میگذاشتم.»
پرسیدم: «شما باز هم دلتان میخواهد بروید توی کار تجارت؟»
«من در دوره بازنشستگی بهسر میبرم. پیرتر از آنام که خودم را با ماجراهای تازه در گیر کنم. تجارت این روزها خیلی متفاوت شده. با خارجیها باید سر و کله زد. و آنها هم کارها را به شیوه خودشان انجام میدهند. من هیچ نمیفهمم چهطور کار ما به اینجاها کشید. واتانابه هم نمیفهمید.» آه کشید. «مرد نازنینی بود. یک مرد اصولی.»
اتاق چایخوری به باغ مشرف بود. از جایی که نشسته بودم، آن چاه قدیمی را که وقتی بچه بودم خیال میکردم خانه ارواح است میدیدم. حالا از میان شاخ و برگهای انبوه درختها، به زحمت پیدا بود. خورشید پایین رفته بود و بیشتر باغ توی تاریکی فرو رفته بود.
پدرم گفت: «بههر صورت، خوشحالم که تصمیم گرفتهای برگردی. امیدوارم بیشتر از یک سفر کوتاه بمانی.»
«هنوز برنامه مشخصی ندارم.»
«من یکی آمادهام گذشته را فراموش کنم. مادرت هم همیشه حاضر بود به تو خوشآمد بگوید. با این که از رفتار تو این همه دلخور بود.»
«همدردی شما را ستایش میکنم. همانطور که گفتم، هنوز هیچ برنامه مشخصی ندارم.»
پدرم ادامه داد: «من کمکم دارم به این نتیجه میرسم که در ذهن تو هیچ سوءنیتی وجود نداشته. تو در معرض تأثرات خاصی بودهای. مثل خیلی از آدمهای دیگر.»
«شاید بهتر باشد، همانطور که پیشنهاد کردید، فراموشش کنیم.»
« هر طور که بخواهی. باز هم چای بریزم؟»
همان وقت صدای دختری توی خانه پیچید.
پدرم از سر جاش بلند شد:«بالاخره کیکوکو از راه رسید.»
من و خواهرم، با وجود تفاوت سنی زیادی که با هم داشتیم، همیشه بههم نزدیک بودیم. با دیدن من بهشدت هیجان زده شد و تا مدتی فقط خندههای ریز عصبی میکرد. ولی بعد که پدرم سؤالهایی درباره اوزاکا و دانشگاهاش از او کرد، تا حدودی آرام گرفت. جوابهایی که به پدرم می داد کوتاه و رسمی بود. بعد نوبت او بود که از من سؤال کند، اما انگار از این میترسید که مبادا چیزهایی که میپرسد به موضوعهای ناجوری ربط پیدا کند. کمی بعد، گفتوگوی ما حتا بریده بریدهتر از وقتی شد که کیکوکو هنوز نیامده بود. آن وقت، پدرم پا شد و گفت: «باید بروم سراغ شام. مرا ببخش که مجبورم بهاینگونه امور هم رسیدگی کنم. کیکوکو مراقب تو هست.»
خواهرم همین که او از اتاق بیرون رفت، آشکارا نفس راحتی کشید. چند دقیقه بعد، داشت با خیال راحت درباره دوستهاش در اوزاکا و کلاسهای دانشگاهاش حرف میزد. بعد، بدون مقدمه به این فکر افتاد که باید برویم توی باغ قدم بزنیم، و با قدمهای بلند رفت روی ایوان. دو جفت سندل حصیری را که پای نردههای ایوان افتاده بود پامان کردیم و رفتیم توی باغ. هوا دیگر داشت تاریک میشد.
خواهرم سیگاری روشن کرد و گفت: «نیم ساعته دارم برای یک پُک سیگار لهله میزنم.»
«خب، چرا نکشیدی؟»
دزدکی اشارهای به طرف ساختمان خانه کرد و پوزخند موذیانهای زد.
گفتم:«که اینطور.»
«چی خیال میکنی؟ من دوست پسر هم دارم.»
«عجب.»
«فقط نمیدانم چهکار کنم. هنوز تصمیمی نگرفتهام.»
«کاملاً قابل فهمه.»
«آخه او توی این فکره که بره آمریکا. میخواد من هم وقتی درسم تمام شد، با او برم.»
«که اینطور. و تو هم میخواهی بری آمریکا؟»
«اگه بریم، باید هیچهایک کنیم.» کیکوکو شستش را جلوی صورتم تکان داد. «مردم میگن خطرناکه، ولی من توی اوزاکا این کار را کردهام و خوب هم هست.»
«که اینطور. پس دیگه معطل چی هستی؟»
از راه باریکی میرفتیم که از وسط بوتهها پیچ میخورد و میرسید به چاه قدیمی. همانطور که قدم میزدیم، کیکوکو اصرار داست پکهای تئاتری بیجایی به سیگارش بزند.
«خب، من حالا در اوزاکا دوستهای زیادی دارم. آنجا را دوست دارم. هنوز مطمئن نیستم که دلم بخواد همه آنها را ول کنم و برم. و سوییچی- ازش خوشم میاد، ولی مطمئن نیستم که دلم بخواد وقت زیادی با او صرف کنم. میفهمی؟»
«بله. کاملاً.»
دوباره پوزخندی زد و جست وخیز کنان، پرید جلو و رفت تا لب چاه. همین که به او رسیدم، گفت: «یادت میاد که همیشه میگفتی این چاه خانه ارواحه؟»
«بله. یادمه.»
هر دو سرک کشیدیم توی چاه.
گفت:«مادر همیشه به من میگفت او که تو آن شب دیده بودی، پیره زن مغازه سبزی فروشی بوده. ولی من هیچوقت حرفش را باور نکردم و هیچ وقت هم تنهایی اینجا نیامدم.»
«مادر به من هم همین را میگفت. حتا یک بار به من گفت پیرهزنه اعتراف کرده که روحه. ظاهراً داشته از توی باغ ما میان بر میزده. فکرش را بکن با چه زحمتی از این دیوارها بالا میرفته.»
کیکوکو خنده ریزی کرد. بعد، پشتش را کرد به چاه و نگاهی انداخت به دور و بر باغ.
با صدایی که فرق کرده بود، گفتک «راستش را بخواهی، مادر هیچ وقت تو را سرزنش نمیکرد.» من ساکت مانده بودم.« همیشه به من میگفت تقصیر خودشان بوده، تقصیر او و پدر، که تو را درست بار نیاوردهاند. به من میگفت در مورد من چهقدر بیشتر دقت کردهاند و به همین دلیل من به این خوبی بودم.» سرش را بلند کرد و آن پوزخند موذیانه باز به چهرهاش برگشته بود. گفت: «طفلک مادر.»
«بله. طفلک مادر»
«تو میخواهی برگردی به کالیفرنیا؟»
«نمیدانم. باید ببینم.»
«از- از او چه خبر؟ از ویکی؟»
گفتم:«دیگه همه چی تموم شد. دیگه توی کالیفرنیا چیز زیادی برای من نمانده.»
«فکر میکنی که من هم باید برم آنجا؟»
«چرا که نه؟ نمیدانم. ممکنه آنجا را دوست داشته باشی.» نگاهی انداختم به طرف خانه.« شاید بهتر باشه زودتر بریم تو. پدر ممکنه برای آماده کردن شام کمک بخواد.»
اما خواهرم یک بار دیگر داشت توی چاه سرک میکشید. گفت: «من هیچ روحی نمیبینم.» صداش توی چاه میپیچید.
«پدر بابت ورشکست شدن شرکت خیلی دمغه؟»
«نمیدانم. هیچ وقت نمیشه فهمید پدر چشه.» بعد، ناگهان راست ایستاد و رو به من گرداند.«از واتانابه پیر حرفی به تو زد؟ چی گفت؟»
«شنیدم خودکشی کرده.»
«خب، تمامش که این نبود. همه خانوادهاش را هم با خودش برد. زنش و دو تا دختر کوچولوش.»
«راستی؟»
«همان دو تا دختر کوچولوی قشنگش. وقتی که همه خوابیده بودند، گاز را روشن کرد. بعد، با چاقوی قصابی شکمش را پاره کرد.»
«بله. پدر همین حالا داشت میگفت که واتانابه چه قدر اصولی بود.»
«تهوعآوره.» خواهرم برگشت رو به چاه.
«مواظب باش. صاف میافتی توش.»
گفت: «من که هیچ روحی نمیبینم. تو پس از این همه وقت به من دروغ میگفتی.»
«ولی من هیچ وقت نگفتم توی چاه زندگی میکنه.»
«پس کجاست؟»
هر دو لابهلای درختها و بوتهها چشم انداختیم. توی باغ از روشنایی روز اثر چندانی نمانده بود. آخر سر، به یک تکه فضای خالی که ده یاردی آن طرفتر بود اشاره کردم.
«همان جا بود که دیدمش. درست همان جا.»
به آن نقطه زل زدیم.
«چه شکلی بود؟»
«من خوب نمیدیدم. تاریک بود.»
«ولی باید به هر حال یک چیزی دیده باشی.»
«یک پیرهزن بود. همانجا ایستاده بود، داشت به من نگاه میکرد.»
مثل افسون شدهها همچنان به آن نقطه زل زده بودیم.
گفتم: «یک کیمونوی سفید پوشیده بود. کمی از موهاش باز شده بود، داشت توی باد تکان میخورد.»
کیکوکو با آرنجاش به بازوی من سقلمهای زد: «ساکت باش. تو که باز هم داری میترسانیم.» ته سیگارش را که انداخته بود روی زمین، با پا له کرد، بعد یک لحظه ایستاد و با قیافه بهت زده به آن نگاه کرد. برگهای سوزنی کاج را با پا روی آن ریخت، بعد یک بار دیگر پوزخند زد. گفت: «بریم ببینیم شام حاضره یا نه.»
پدرم توی آشپزخانه بود. نگاه سریعی به ما انداخت، بعد به کارش ادامه داد.
کیکوکو با خنده گفت: «پدر از وقتی که خودش به کارهاش میرسه، یک آشپز تمام عیار شده.»
پدرم برگشت و نگاه سردی به خواهرم کرد. گفت: «کاری نیست که بهش ببالم. کیکوکو ، بیا اینجا و به من کمک کن.»
چند لحظه، خواهرم تکان نخورد. بعد، راه افتاد و پیشبندی را که به یکی از قفسهها آویخته بود برداشت.
پدرم به او گفت: «فقط این سبزیها را باید بپزیم. بقیه را فقط باید مراقب بود.» بعد، سرش را بلند کرد و چند ثانیه بهطور عجیبی به من نگاه کرد. آخر سر، گفت: «از قرار معلوم تو دلت میخواهد نگاهی به خانه بیندازی.» قاشقهای چوبی را که دستش بود گذاشت زمین. «خیلی وقت هست که اینجا را ندیدهای.»
از در آشپزخانه که میرفتیم بیرون، سرم را برگرداندم و نگاهی انداختم به کیکوکو، اما او پشتش به ما بود.
پدرم به آرامی گفت: «دختر خوبیست.»
من دنبال پدرم، از این اتاق به آن اتاق رفتیم. یادم رفته بود خانه چه قدر بزرگ است. هر دری که باز میشد، اتاق دیگری جلوی چشممان بود. اما همه اتاقها به طرز وحشتناکی یکسره خالی بود. در یکی از اتاقها، چراغ روشن نشد، و ما توی روشنایی مختصری که از پنجرهها میآمد، به دیوارهای خالی و تاتامی کف اتاق زل زدیم.
پدرم گفت: «این خانه برای این که یک نفر تنها توش زندگی کند خیلی بزرگ است. من حالا از بیشتر این اتاقها استفاده نمیکنم.»
اما آخر سر، پدرم در اتاقی را باز کرد که پر از کتاب و کاغذ بود. گلهایی توی گلدانها بود و تصویرهایی روی دیوار. چشمام به چیزی خورد که روی یک میز پایه کوتاه گوشه اتاق بود. نزدیکتر شدم و دیدم مدل پلاستیکی یک کشتی جنگی بود، از همانها که بچهها میسازند. روی چند ورق روزنامه بود و دور و برش قطعههای یکشکلی از پلاستیک توسی رنگ پراکنده بود.
پدرم زد زیر خنده. آمد به طرف میز و مدل را برداشت.
گفت: «از وقتی که شرکت به هم خورد، من وقت آزاد بیشتری برای خودم دارم.» دوباره خندید. خندهاش کمی عجیب بود. یک لحظه چهرهاش کمی آرام به نظر میآمد. «وقت آزاد بیشتر.»
گفتم: «به نظرم عجیبه. شما همیشه سرتان خیلی شلوغ بود.»
«بیش از حد شلوغ بود.» با لبخند ملایمی به من نگاه کرد. «شاید در عوض بهتر بود پدر هشیارتری میبودم.»
خندیدم. باز هم داشت کشتی جنگیاش را ورانداز میکرد. بعد، سرش را بلند کرد.
«نمیخواستم این مطلب را به تو بگویم، ولی شاید چارهای بهجز این کار نداشته باشم. من اعتقاد دارم که مرگ مادرت تصادفی نبود. او دلواپسیهای زیادی داشت. و سرخوردگیهایی هم داشت.»
هر دو به کشتی جنگی پلاستیک زل زده بودیم.
آخر سر، من گفتم: «مادر حتماً انتظار نداشت که من تا ابد همین جا زندگی کنم.»
«پیداست که تو نمیفهمی. تو نمیفهمی قضیه برای بعضی پدر و مادرها به چه صورت است. نه تنها باید بچههاشان را از دست بدهند، بل که باید آنها را در ازای چیزهایی از دست بدهند که خودشان سر در نمیآورند.» کشتی جنگی را روی انگشتهاش چرخاند. « این قایقهای توپدار کوچولو باید بهتر از این بههم چفت بشوند. فکر نمیکنی؟»
«شاید. فکر میکنم خوب شده.»
«زمان جنگ، من مدتی روی یک کشتی سر کردم که تقریباً شبیه همین بود. ولی من همیشه آرزو داشتم بروم توی نیروی هوایی. من به این صورت مجسم میکردم. اگر دشمن کشتی تو را بزند، تنها کاری که از دست تو ساخته این است که توی آب دست و پا بزنی تا خودت را برسانی به طناب نجات. اما توی هواپیما -خب- اسلحه قطعی همیشه دم دستت هست.» مدل را گذاشت روی میز. « من تصور نمیکنم تو به جنگ معتقد باشی.»
«نه چندان.»
نگاهی به دوروبر اتاق انداخت. گفت: «شام باید تا حالا آماده شده باشد. تو هم حتماً گرسنهای؟»
شام را توی اتاق نیمهروشنی چسبیده به آشپزخانه خوردیم. تنها منبع نور فانوس بزرگی بود که از بالای میز آویخته بود و بقیه اتاق توی تاریکی فرو رفته بود. پیش از دست بردن به غذا، به هم تعظیم کردیم.
گفتوگوی مختصری در گرفت. با اظهار نظر مؤدبانه من درباره غذا، کیکوکو خنده کوتاهی کرد. مثل همان اول، دوباره انگار داشت عصبی میشد. پدرم تا چند دقیقه حرف نزد. اخر سر، گفت: «حالا که دوباره به ژاپن برگشتهای، احساس عجیبی باید داشته باشی.»
«بله. کمی عجیبه.»
«شاید بههمین زودی از این که آمریکا را ترک کردهای غصه میخوری.»
«کم. نه زیاد. چیز زیادی پشت سرم نذاشتم. فقط چند تا اتاق خالی.»
«عجب.»
به آن طرف میز نگاهی انداختم. چهره پدرم توی نیمه روشنی سرد و سخت بهنظر میآمد. در سکوت همچنان غذا میخوردیم.
همان وقت، چشمام افتاد به چیزی روی دیوار ته اتاق. اول به غذا خوردنم ادامه دادم، بعد دستهام بیحرکت ماند. آن دو نفر متوجه شدند و به من نگاه کردند. من همچنان از روی شانههای پدرم به تاریکی زل زده بودم.
«او کیه؟ عکس کیه آنجا؟»
«کدام عکس؟» پدرم سرش را کمی چرخاند و سعی کرد نگاه من را دنبال کند.
«عکس پایینی. همان پیره زنی که کیمونوی سفید پوشیده.»
پدرم قاشقهای چوبیاش را گذاشت روی میز. اول به عکس نگاه کرد، بعد به من.
«مادرت.» صداش خیلی زمخت شده بود. «تو مادر خودت را هم نمیشناسی؟»
«مادرم. عجب. آخه تاریکه. من خوب نمیبینم.»
چند ثانیه کسی حرف نزد. بعد، کیکوکو از سر جاش بلند شد، عکس را از روی دیوار برداشت، برگشت سر میز و آن را داد به من.
گفتم: «خیلی پیرتر به نظر میآد.»
پدرم گفت: «کمی قبل از مرگاش برداشته شده.»
«مال تاریکی بود. خوب نمیشد دید.»
سرم را بلند کردم و دیدم پدرم دستش را دراز کرده. عکس را دادم به او. به دقت نگاهش کرد، بعد دادش به کیکوکو. خواهرم یک بار دیگر بلند شد و عکس را برگرداند سر جاش، روی دیوار.
ظرف بزرگی وسط میز بود که باز نشده مانده بود. همین که کیکوکو دوباره سر جاش نشست، پدرم دستش را دراز کرد و سرپوش ظرف را برداشت. ابری از بخار بالا رفت و به طرف فانوس چرخ خورد. ظرف را کمی هل داد بهطرف من.
گفت« باید گرسنه باشی.» یک طرف صورتش توی تاریکی مانده بود.
«متشکرم.» قاشقهای چوبیم را جلو بردم. بخاری که از ظرف بلند میشد بفهمی نفهمی دست آدم را میسوزاند.« چی هست؟»
«ماهی.»
«بوی خیلی خوبی داره.»
توی سوپ، ماهیهای باریک کوچولویی بود که بدنشان به شکل حلقههای کوچک گردی در آمده بود. من یکی برداشتم و گذاشتم توی بشقابم.
«باز هم برای خودت بکش. خیلی زیاده.»
«متشکرم.» باز هم برداشتم، بعد ظرف را هل دادم بهطرف پدرم. همانطور که داشت چند تکه توی ظرفش میگذاشت، تماشاش کردم. بعد، ما دو نفر کیکوکو را تماشا کردیم که برای خودش میکشید.
پدرم سرش را کمی خم کرد. دوباره گفت: «تو باید گرسنه باشی.» چند تا ماهی به دهان برد و شروع کرد به خوردن. بعد، من هم یکی سوا کردم و گذاشتم توی دهانم. نرم بود و حسابی گوشتالو.
گفتم: «خیلی خوبه. چی هست؟»
«فقط ماهی.»
«خیلی خوبه.»
سه نفری در سکوت همچنان غذا میخوردیم. چند دقیقه گذشت.
«باز هم میخوری؟»
«به اندازه کافی هست؟»
«برای هر سه نفرمان فراوان هست.» پدرم سرپوش را برداشت و یک بار دیگر بخار بلند شد. همگی دستهامان را دراز کردیم و برای خودمان کشیدیم.
به پدرم گفتم: «بفرمایید. این تکه آخری را شما بخورید.»
«متشکرم.»
غذا خوردنمان که تمام شد، پدرم دستهاش را از هم باز کرد و با رضایت خاطر، خمیازهای کشید. گفت: «کیکوکو، لطفاً یک قوری چای دم کن.»
خواهرم به او نگاهی انداخت، بعد بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
پدرم پا شد. «برویم توی آن اتاق، استراحت کنیم. این اتاق گرم است.»
من بلند شدم و دنبال او رفتم به اتاق چایخوری. پنجرههای شیبدار بزرگ باز مانده بود و نسیمی از باغ میآمد تو. مدتی ساکت نشستیم.
آخر سر، من گفتم: «پدر.»
«بله؟»
«کیکوکو به من گفت واتانابهسان همه خانوادهاش را با خودش برد.»
پدرم به پایین نگاه کرد و سرش را تکان داد. چند لحظهای، به نظر میآمد که سخت توی فکر فرو رفته باشد. سر انجام گفت: «واتانابه خیلی به کارش دلبسته بود. ورشکست شدن شرکت برای او ضربه بزرگی بود. به نظرم این واقعه قوه قضاوت او را تضعیف کرده بود.»
«شما فکر میکنید این چه کاری بود که او کرد- اشتباه بود؟»
«بله. البته. تو جور دیگری فکر میکنی؟»
«نه. نه. البته نه.»
«چیزهای دیگری هم بهجز کار وجود دارند.»
«بله.»
دوباره ساکت شدیم. از توی باغ صدای ملخها میآمد. نگاهی انداختم توی تاریکی. چاه را دیگر نمیشد دید.
پدرم پرسید: «تو حالا میخواهی چه کار بکنی؟ مدتی در ژاپن خواهی ماند؟»
«راستش، من فکر آینده را نکردهام.»
«اگر بخواهی همین جا بمانی، منظورم توی همین خانه است، مقدمت مبارک. اگر زندگی کردن با یک پیره مرد برای تو مشکلی نباشد.»
«متشکرم. باید درباره این موضوع فکر کنم.»
یکبار دیگر به تاریکی خیره شدم.
پدرم گفت: «اما البته این خانه حالا خیلی دلگیر شده. تو بدون شک طولی نخواهد کشید که به آمریکا برمیگردی.»
«شاید. هنوز نمیدانم.»
«بدون شک برمیگردی.»
پدرم انگار داشت پشت دستهاش را ورانداز میکرد. بعد، سرش را بلند کرد و آه کشید. گفت: «کیکوکو تا بهار آینده درسش را تمام خواهد کرد. شاید آن موقع مایل باشد بیاد اینجا. دختر خوبیست.»
«شاید بیاد.»
«اگر بیاد، اوضاع بهتر خواهد شد.»
«بله. حتماً بهتر خواهد شد.»
باز هم ساکت شدیم و منتظر ماندیم تا کیکوکو چای بیاورد.