نج صبح، وسط باران، رسیدم نیواورلینز. کمی همانجا تو ایستگاه اتوبوس نشستم اما قیافه ملت آنقدر حالم را بد کرد که چمدانم را برداشتم زدم بیرون و توی باران پیاده راه افتادم. نمیدانستم مسافرخانهها کجا هستن، آنجایی که آدمهای فقیر میروند. چمدان مقوایی زوار دررفتهای داشتم که زمانی رنگش سیاه بود، اما بعدترها رنگ روکشش رفته بود و مقوای زردش زده بود بیرون. من هم سعی کرده بودم این مشکل را با مالیدن واکس سیاه به آن قسمتهای رنگورورفته حل کنم. همانطور که در باران راه میرفتم واکس چمدان حسابی مالید به شلوارم و چون حواسم نبود و چمدان را دست به دست میکردم، هر دو پاچه شلوارم سیاه شد.