چند قدمی از درخت فاصله گرفت و گفت: سرطان گرفته یی درخت! برگاش رو هوا میسوزه، خودشم راحت میشه اگه قطع شه.
مامور شهرداری دست کشید به تنهی درخت. چند تا از برگهای خشکش را جدا کرد و گفت: ای بوام هی!
سودابه همین طور که گوشهی روسری را جلوی دهانش میگرفت، گفت: همی نزدیک میشم به درخت، سُرفم بدتر میشه. مدام دارم کورتون میزنم.
یکی از زنها گفت: ئی خاکا اسیدی شده.
مامور شهرداری گفت: ها! زدن، رفتن، هزار سال طول میکشه خاک بتونه برگرده کوکام.
دستمال بزرگی از توی جیبش در آورد. عرق سر وصورتش را پاک کرد.
یکی از زنها گفت: ئی چشمه نبود؟ تو آبادی زرده، عدل همون جا رو شیمیایی انداختن، سرچشمه رو.
یکی از زنها دورتا دورش را فوت کرد و چیزی زیرلب گفت.
یکی گفت: خواهر زادم رفته بید آو بیاره. دس زد به آو چشمه بعد صورتش، خدا دور کنه، الان صورتاشون ترک ترک داره، ترکها جا انداخته بدتر پای کلاغ، دیگه هیشکی تو آبادی بیرون نمییاد، درختای اونجام سرطان گرفتن. برگاشون رو هوا میسوزه. درختا یی جور، واویلای آدما.
مامور شهرداری به سودابه گفت: یی مدت کجا بودین؟ تهرون؟
سودابه گفت: ها… یه مدتی. اولاش اینجا بودم. یه بار که شیمیایی انداختن، با چشای خودم دیدم چی جوری گنجشکای زنده افتادن زمین، هنوزم شبا خوابشو میبینم، هوا پراز باروت و آتیش میشه، خدا لعنت کنه یی صّدام رو!
یکی از زنها گفت: پدر صدام میگن….
یکی دیگر گفت: شیطون نشونش کرده بود.
مامور شهرداری گفت: بوام هی! چن ساله گذشته؟ هنوز نمیتونم گوشت بخورم، وختی تو دهنم گوشت میذارمها، انگار گوشت آدمیزاده، یی که جلو چشمم، دیدم رو دیوار گوشت پاشیده بود.
سودابه پشت هم سُرفه میکرد، سرش را بالا گرفت، به پنجرهای که ایستاده بودم خیره شد و گفت: ئی درخت شیمیایی شده. میخوایم قطعاش کنیم!
با صدای بلند گفتم: واسهی چی میخواهید درختو قطع کنید؟ شاید به چیز دیگه حساسیت داری. گیر دادی به درخت بیزبون؟
-ها بیا پایین ببینم! نمیشنوم صداتو.
مامور شهرداری با بیسیمش تماس گرفت.
گفت: الان چند نفر میآن.
نیم ساعت بعد ماشین شهرداری رسید. چند مرد با لباس نارنجی پیاده شدند. از تو ماشین، اره برقیشان را بیرون آوردند.
حالا دیگر محله شلوغتر شده بود، زنها دور هم ایستاده بودند به پچ پچ، بچهها هم دورشان. سودابه، دست به سینه، یکوری ایستاده بود، داشت درخت را تماشا میکرد، درخت هم انگار داشت جمعیت را نگاه میکرد. یکی از مردها، اره را گرفت به تنهی درخت. صدای اره محوطه را پر کرده بود. درخت آرام آرام اریپ میشد. آنهایی که ایستاده بودند، خودشان را کشیدند کنار. همهی آنها خیره شدند به بدنهی درخت که از تنه جدا میشد.
مامور شهرداری گفت: فردا مییان جمش میکنن، شاید سُرفهات بهتر شه، شایدم نشه، ریشه یی درخت تو خاکه، خاک اسیدی شده. هزار سال طول میکشه خاک بتونه برگرده، خاک قهر میکنه گاهی، درخت هم قهر میکنه وقتایی.
سودابه گفت: یی درختا که قطع شه، سرفم بهتر میشه.
سودابه را میدیدم که درخت خانهی ما را نشان میداد، درختی که بیش از دویست سال عمر داشت. روی شاخههای درخت پر از پارچهها ی گرهزده بود.
از آن بالا گفتم: دور یی درختو خط بکش سودابه!
سودابه گفت: ئی درخت شیمیایی شده.
گفتم: هیچ بهت ربطی نداره.
یکی از زنها گفت: معجزه میکنه یی درخت.
سودابه گفت: اگه معجزه بلد بود درختای دیگرو نجات میداد. خودش شیمیایی شده، معجزه میکنه یی درخت؟
رو به من فریاد زد: هی شهرزاد! یی درختو پر سمه. بایس باور کنی، یه روز باورت میشه، اما خدا کنه اون روز دیر نباشه.
با صدای بلندتر گفت: میگمها برا خودتم ضرر داره. الان جوونی شاید نفهمی، چن سال دیگه.
گفتم: بهت ربطی نداره.
آمدم تو، پنجره را بستم.
آن هفته شهرداری درختهای آسیب دیده را جمع میکرد. گاه میرفتم پشت بام، شهر را میدیدم که آرام آرام سعی میکرد روی پاهایش بایستد. پشت هر دیوارهاش بمبی منفجر شده بود. زنها و مردهای زیادی کشته شده بودند. برادرم پشت یکی از این دیوارها… داوود… داوود پشت یکی از همین دیوارها اسیر شده بود، شاید هم برده بودنش زندان ابوغریب، چه اسم غریبی ابوغریب. گاه تو اینترنت گزارشهای ابوغریب را میخواندم:
نظامیان آمریکایی. شکنجهگر آمریکایی.
فیلمی فجیع از رفتار سربازان امریکایی در زندان ابوغریب… همانها که در مراسم کریسمس با لبخند، کنار زن وبچههایشان میایستادند و عکس میگرفتند، دور از چشم خانواده، از وحشیگریهایشان لذت میبردند، سگها را به جان اسیرها میانداختند و میخندیدند. میبایست فراموش میکردیم، شهر هم شاید فراموش میکرد، اگر قرار بود مدام یادش بیاید پشت هر دیوار چه گذشته است، هیچ بار کمرش صاف نمیشد. گنجشکهای کوچک دوباره از تخم بیرون میآمدند، مردها نهالهای جوان دیگر میکاشتند، شهر و مردمانش مجبور بودند فراموش کنند، شاید هم فراموش نمیکردند.
چند روز بعد سودابه آمد خانهمان. به نظرم صورتش خیلی شکستهتر شده بود، با اینکه چهل سال بیشتر نداشت، پوست صورتش از دو طرف وا رفته بود.
گفت: یی درختِ خونهی شما هوا رو اسیدی کرده، سُرفههام هنی خوب نشده.
دستمال کاغذی تو دستش بود و مدام بینیاش را پاک میکرد.
گفت: میجون آدم به چی بنده؟ یه موقع به یه تار مو.
طوری میگفت که انگار همین الان درخت خانهی ما، جانش را میگیرد.
گفتم: مردم دخیل میبندن به یی درخت. نمیتونی قطعش کنی.
قهقههای زد و گفت: ها… تو باورت میشه؟
بردمش پشت پنجره، اتاق دوکربلایی را نشانش دادم، اتاقی که ترکِش خورده بود اما هنوز در چوبیاش، زیر خاک پیدا بود.
گفتم: سودابه! تو یی اتاقو یاد داری؟
-ها. یادمه.
تو اتاق پر از وسایلی بود که مردم وقف فقرا کرده بودند و خاله نگهدارش بود. ترکش خورد به اتاق، همه چیز رفت زیر خاک، جز پنجه کوچکی که وسطش نام الله حک بود، دورتادورش پارچه گره خورده بود، پنجه را نشانش دادم.
گفتم: مردم آرزوهاشونو نوشتن رو کاغذ، گذاشتن تو دستمال، گره زدن به یی پنجهها و یی درخت. ما نمیتونیم یی درختو ببریم. اون لیکهها که به درخت وصلن، پر آرزوان.
همان موقع صدای تک تک در شنیدم. زنی با سنگ کوچکی به در میزد. از پشت پنجره دیدم آمد تو. چادر گلدار سرش بود. هیچ جای صورتش دیده نمیشد. پای درخت نشست. به سودابه گفتم: یی درختو، مردم اینجا رو آروم میکنه بوام.
گفت: ئی آرامش الکی یه، شیمیایی شون میکنه، نمیدونن سم از خودش ترشو میزنه بیرون.
گفتم: من ندیدم پوسته بده و یا برگهاش بسوزه.
به نظرم این نشان میداد شیمیایی نشده. سودابه زیر بار نرفت. تا آخرین لحظهای که تو خانهمان نشسته بود، حرف خودش را زد، آخر سر هم گفت:
– یی درختو دار مکر زنه.
گفتم: سودابه! تو خودت یه زنی.
زل زد تو چشم هام و گفت: مو همو جوونی از زن بودن افتادم.
همان لحظه تو چشم همدیگر نگاه کردیم، گمانم میخواست چیزی بگوید که از در رفت بیرون.
تا اینکه یک روز پنج شنبه که رفته بودم ادارهی مفقودین، چند تا کارگر اجیر کرد. از بالای در پریده بودند پایین و بعد آنها را انداخته بود به جان درخت. وقتی برگشتم، در حیاط باز بود، صدای اره برقی تمام محوطه را پر کرده بود، پارچهها ی روی درخت، زیر دست و پا بود.
فریاد زدم: دیوانه شدی سودابه؟
به صدای بلند خندید و گفت: دیه هیچ کاری نمیتونی بکنی، تمام شد رفت.
درخت را تا نیمه بریده بودند.
جلوی در ایستادم.
گفتم همسایهها را صدا میزنم. صدا تو گلویم خشک شده بود. به سُرفه افتاده بودم. با کارگرها گلاویز شدم.
یکی از کارگرها گفت: ئی حالا دیگه فایده نداره. تا نصفه بریدیمش.
زنگ زدم به شهرداری که بدون مجوز دارند درخت قطع میکنند. همسایهها آمده بودند بیرون، درخت را نگاه میکردند که تا نیمه بریده شده بود. یکی از زنها دست کشید به تنهاش و گفت: تنش زخم ورداشته. یی جوری اذیت میشه. قطعش کنن که راحت تره.
گفتم: زخمش شاید خوب شه. زخمش را میبندیم.
یکی از زنها به پارچهها اشاره کرد و گفت: یی کهنهها رو چال کنیم پای درخت.
گمانم به زمین خیره شده بودم که سودابه فریاد زد: چی یه؟ چرا یی جو نگاه میکنی؟ ها!
بعد گفت: الان کهنهها رو چال میکنم پای درخت.
مدام با خودش تکرار میکرد: الان چالش میکنم پای درخت. الان چالش میکنم پای درخت.
گفتم: یی درخت ریشه داره سودابه، نابودت میکنهها!
وحشتزده نگاهم کرد و گفت: ها… خوت گفتی.
آن روز خیلیها گفتند آه درخت خانهی ما، سودابه را نابود میکند.
نیمه شب وقتی میرفت دست شویی، صدای سُرفهاش را میشنیدم، سُرفههایی که تمامی نداشت. هرچی توی باغچه در میآمد از ریشه درمی آورد. تو صف شیر و نان میدیدمش از خودش دفاع میکند: «ئی، نه بوام! مال این درختا س، حالا صبر کنین، سُرفهی منم بهتر شده. »
زنهای محله با نفرت نگاهش میکردند. بیشترشان میگفتند این درخت بالاخره انتقام خودش را میگیرد.
گروه گروه میآمدند کنار درخت و با بدنهای که حالا نیمهاش خشک شده بود، حرف میزدند.
شبها از بوی گاز شیمیایی، وحشتزده از خواب میپریدم، بو آنقدر تند بود که انگار همین لحظه، جایی منفجر شده است. آن شب، پای پنجره ایستاده بودم. تو تاریکی درخت خانهمان را میدیدم که شاخ و برگهایش بزرگ شده، آنقدر که به طرف تمام خانهها کشیده شده بود. به نظرم روزی این اتفاق میافتاد چون کنار همان درخت، درخت کوچک دیگری سبز شده بود. پرندهی سینه سرخی را میدیدم، هر روز صبح، روی شاخهاش مینشست و آواز غریبی سرمی داد، خانه کرده بود توی درخت. از همان جا که ایستاده بودم سودابه را دیدم، آمد به حیاط. صدای سُرفهاش پیچید، سُرفههایی که خلطی و تهوعآور شده بود. داشت پنجرهی خانهمان را نگاه میکرد. با صدای بلند فریاد کشید: یی شهرزاد! لعنتی بشی تو که داری تخم حروم بزرگ میکنی تو حیاط خونهات، درخت هر جا که در بیاد من میفهمم.
به نظرم دیوانه شده بود، شاید هم به اکسیژن هوا حساسیت پیدا کرده بود. فردای آن روز زنگ خانهمان را زد. در را باز نکردم. صدایش را میشنیدم که فریاد میکشید: ها! تو فکر میکنی مو نمیفهمم؟ درو باز کن ببینم.
صدای زنهای همسایه را میشنیدم که آمده بودند بیرون. سودابه یک ریز جیغ میکشید و سُرفه میکرد، زنهای دیگر هم مثل خودش جیغ وویغ میکردند. بیشتر زنها تو روش درآمده بودند. تعداد زیادی از مردم محله آمدند به خانهمان. میدانستم برای دلجویی آمدهاند، شاید هم برای دلجویی خودشا ن، درخت فقط متعلق به من نبود، متعلق به مردم محله بود، من فقط برگهایش را بو میکردم وقتی بهاش آب میدادم و گوش میکردم به صدای برگهایش وقتی باد میمالیدشان به پشت پنجرهی اتاقم. ریش سفیدهای محله گفتند دور درختی که در آمده را میخواهند اتاقک بکشند و بعد بالای اتاقک را گنبد بزنند و بگذارند از بالا، درخت به آسمان کشیده شود. گفتند میخواهند محافظت کنند درخت کوچک حیاطمان را.
گفتم درخت از خودش محافظت میکند. بردمشان توی حیاط. بدنهی درخت جوان را نشان دادم. تمام بدنهاش پر از تیغ شده بود. همهی آنها بهتزده درخت کوچک را نگا ه کردند، چند تایی هم به درخت زخمی نگاه کردند، کبوترها رفته بودند توی سوراخیاش، تخم گذاشته بودند. یکی از آنها اشاره کرد به اتاق «دو کربلایی » و گفت: میگمها! میخوای اتاقو دوباره راه بندازیم، تو کلید دارش شی، اون وقت مردم مییان همی جا، همی پای درختو دخیل میبندن.
زنها ذوقزده درخت را نگاه میکردند.
از آنها تشکر کردم و گفتم دیگر هیچ کس با من و درخت و این حیاط کاری نداشته باشد، همین!
یکی از مردها گفت: یی درختو مال تو نیست، مال محله هستها.
یکیشان گفت: میتونیم از ریشه جابه جاش کنیم.
بینیام پر از بوی خردل شده بود. احساس میکردم همین لحظه شیمیایی انداختهاند. سر درد عجیبی مغزم را میلرزاند. سودابه را میدیدم که قهقهه زنان پای پنجره ایستاده است.
– نگفتم، خودتم شیمیایی شدی. میگمها! بهتره ساکتو ببندی، بری از آبادان.
به ریشههای درخت نگاه کردم، ریشههایی که ازتنه چفت زمین شده بود.
میخواستم فریاد بزنم، نه من و نه درخت هیچ کداممان شیمیایی نشدهایم، برعکس سودابه که همیشه صدایش بلند بود، نتوانستم.
میبایست تمام تلاشم را میکردم.
با صدایی که میلرزید فریاد کشیدم: نه من، نه درخت، هیچ کدوم مون شیمیایی نشدیم.
صدایم را بلندتر کردم و تمام سعیام را کردم که جیغ بزنم. خرخری گنگ از گلویم بیرون آمد. بعد به گمانم فریاد کشیدم. نمیدانم آن صدا چی جوری بود، چون از آن لحظه چیزی یادم نیست، اما دیگر سودابه دم پرم نیامد، هر بار که مرا میدید، راهش را کج میکرد.