«اندرز» نتوانست به بانک برسد، وقتی رسید درها را میبستند. خب البته صف تمامی نداشت. پشت سر دو زن افتاد که صدای بلند و حرفهای احمقانهشان، خون او را به جوش آورد. حالا بماند که هیچ وقت زیر آسمان کبود حال درست و حسابی نداشت. اندرز منتقد کتاب معروفی بود و همه او را به سختگیری میشناختند، هرچه را میخواند و بررسی میکرد پنبهاش را میزد.
با آنکه صف یک دور هم اضافه شد، یکی از تحویلدارها تابلو «باجه تعطیل است» را چسباند و رفت ته بانک و به میزی تکیه داد و با مردی که اسناد را ورق میزد، مشغول صحبت شد. زنهایی جلو اندرز، حرفشان را قطع کردند و با نفرت به تحویلدار خیره شدند. یکیشان گفت: «خوشم باشد.»
برگشت و رو به اندرز کرد و او را همراه خود یافت و گفت: «همین برخوردها باعث میشود که آدم دفعهٔ دیگر هم بیاید.»
اندرز که خودش از دست تحویلدار جوش آورد، برگشت و دقدلیاش را سر غرغروی پرروی جلویی خالی کرد. گفت: «مردهشور برده! واقعا فاجعه است. یا پای سالم را قطع میکنند، یا روستای آبا و اجدادی مردم را بمباران میکنند، اگر هم نشد باجه را تعطیل میکنند.»
زن، کوتاه نیامد: «نگفتم فاجعه است. فقط فکر میکنم رفتارشان با مشتری گند است.»
اندرز گفت: «قابل بخشش نیست! خدا که میبیند.»
زن لب و لوچهٔ خود را جمع کرد و به پشت سر اندرز زل زد و چیزی نگفت. اندرز دید که زن دیگر، دوست آن یکی زن همان طرف را نگاه میکند. یک دفعه تحویلدارها کارشان را ول کردند و مشتریها هم به آرامی برگشتند و سکوت در بانک حکمفرما شد. دو مرد با ماسک سیاه اسکی و لباس کار سرمهیی کنار در ایستاده بودند. یکیشان تپانچهیی را بیخ گردن نگهبان چسبانده بود. چشمهای نگهبان بسته بود و دهانش میجنبید. مرد دیگر تفنگ شکاری لوله کوتاهی دستش بود. با آنکه هیچ کس حرفی نزد، مرد هفت تیر به دست داد زد: «ببند آن دهن گندهات را! اگر یکیتان آژیر را بزنید، آبکش میکنم. افتاد؟»
تحویلدارها سرخم کردند.
اندرز گفت: «آفرین، آفرین! آبکش.» بعد هم برگشت رو به زنی که جلو او ایستاده بود. «بیست. عجب سناریویی؟ شعر خشن و کوبندهٔ طبقات پایین.»
با چشمهایی غرق اشک اندرز را نگاه کرد.
مرد تفنگ به دست نگهبان را هل داد که به زانو بنشیند. تفنگ را به دست هم دستش داد و مچ دستهای نگهبان را گرفت و به پشت آورد و با دستبند بست. بعد با لگد زد وسط دو کتفاش و روی زمین ولو کرد. بعد تفنگ خود را پس گرفت و به طرف در ایمنی رفت که آن سر پیشخوان قرار داشت. کوتاه و خپل بود و با طمأنینه حرکت میکرد. هم دستش گفت: «در را بزن بیاید تو.» مرد تفنگ به دست در را باز کرد و رفت تو. سلانه سلانه از ردیف تحویلدارها گذشت و به هرکدام یک کیسه زباله داد. وقتی به باجهٔ خالی رسید، نگاهی به مرد تپانچه به دست انداخت که میگفت: «اینجا جای کیه؟»
اندرز تحویلدار را نگاه کرد. زن دست گذاشت روی گلویش، سرش را برگرداند به طرف مردی که با او حرف میزد.مرد به تأیید سرخم کرد. زن گفت: «مال من!»
«خیلی خب، بجنب آقادایی را تکان بده: بیا کیسه را پر کن.»
اندرز به زنی که جلو او بود گفت: «بفرما! اینک عدالت اجرا شد.»
«آهای! باهوش خان! از تو خواستم حرف بزنی؟»
«نه!»
«پس ببند گالهات را.»
اندرز گفت: «شنیدی؟ باهوش خان! درست مثل آدمکشهای ارنست همینگوی.»
زن گفت: «ساکت!»
مرد هفت تیر به دست به طرف اندرز آمد. اسلحهاش را به شکم او چسباند و گفت: «ببینم کری؟ خیال میکنی شوخی داریم؟»
اندرز گفت: «نه»
اما لولهٔ تپانچهٔ مثل انگشتی قلقلکاش میداد باید جلو خندهاش را میگرفت. این کار را با زلزدن به چشمان مرد انجام داد که از لای سوراخهای چشمی نقاب به وضوح دیده میشد. چشم کبود و سرخ. پلک چپ مرد مرتب میپرید. بوی تند و تیز آمونیاک از شکاف دهانی بیرون میزد که اندرز را تکان داد. اندرز کمکم حس ناراحتی میکرد که مرد دوباره تپانچه را فرو کرد توی شکم او.
«ببینم از من خوشت میآید، باهوش خان؟ میخواهی بکنم توی دهنت.»
اندرز گفت: «نه!»
«خب، پس دیگر مرا نگاه نکن.»
اندرز به کفشهای ورنی هشت ترک مرد نگاه کرد.
لولهی تپانچهٔ را زیر گلوی اندرز فشار داد و بلند کرد تا چشم به سقف دوخت.
«این پایین نه! آن بالا را نگاه کن!»
اندرز هیچ وقت به آن بخش بانک توجه نکرده بود که بنای مجللی بود با کف، پیشخوان و ستونهای سنگ مرمر و گچبریهای مارپیچ طلایی بالای قفسهای تحویلداران. سقف گنبدی بانک با تصاویر اساتیری تزیین شده بود، تصاویری زشت و بدترکیب که اندرز سالها پیش به بیقوارگیشان پی برد و از آن پس توجهی نکرد. حال چارهیی نداشت جز آنکه بادقت به هنر نقاش خیره شود. حالا بدتر از آنی بود که به یاد میآورد و همهٔ آنها در نهایت متانت اجرا شده بود. هنرمند گویی تنها چند شگرد معدود در آستین داشت و بارها و بارها آنها را به تکرار مینشست. ته رنگی از صورتی در زیر ابرها به مایهیی در زمینهٔ آسمان ابری، نگاه شرمگین به صحنههای کوپید و فائونا. سقف پر از تصاویر مکرر نمایشها بود و چشماندرز بیشتر از همه، اروپا و زئوس را گرفت. در این داستان مصور، زئوس و اروپا را در قالب نقاشی به هیأت گاو نری کشیده بود که از پشت انبار کاه به ماده گاوی چشم دوخته بود. نقاش برای ماده گاو مژههای بلندی کشیده بود که دلبری میکرد. گاو نر ابرو بالا برده بود. لابد اگر مثل داستانهای مصور، حبابی بالای سرش باز میکرد از زبان او مینوشت: «عزیزم.»
«خنده دارد. باهوش خان؟»
«نه.»
«لابد خیال کردی من خنده دارم؟ نکنه فکر کردی من دلقکم؟»
«نه.»
«خیال کردی میتوانی ترکمون بزنی به من؟»
«نه.»
«یک دفعهٔ دیگر مرا دست بیندازی، به زبالهدان تاریخ میروی. کاپیکه؟ خرفهم شد؟»
اندرز از اینکه میدید طرف ادای «دون کورلئونه» را درمیآورد، خندهاش گرفت.
دهانش را با دست پوشاند و گفت: «شرمندهام.شرمندهام.»
از لای انگشتهایش خس خس میکرد و به ایتالیایی میگفت: «کاپیکه! کاپیکه فهمیدم.»
مرد تپانچه به دست اسلحهاش را بالا آورد و گلولهیی شلیک کرد درست به سر اندرز.
گلوله جمجمهٔ اندرز را پکاند و از مغزش گذشت و از بیخ گوش راست بیرون زد و لختههای مغز و تکههای استخوان، اندام حیاتی، سلسله اعصاب و مخچه را به هم ریخت.
اما پیش از وقوع حادثه و ورود گلوله به مخ، زنجیرهیی از نقل و انتقالات یونی و اغتشاش پیامهای سلسله اعصاب رخ داد. این پیامها به دلیل ریشههای خاص خود از حسن اتفاق یاد و خاطرهٔ تابستان چهل سال پیش را زنده کرد که سالها پیش فراموش شده بود. گلوله پس از برخورد با کاسهٔ سر با سرعت ۰۰۳ متر بر ثانیه حرکت میکرد، سرعتی که در مقایسه با برق سیناپتیک عصبی خیلی کند بود. گلوله که وارد مغز شد زمان به تعبیری مغزی به کار افتاد که فرصت کافی در اختیار اندرز گذاشت که بتواند صحنه را مرور کند و به قول معروف که حالش از آن به هم خورد «صحنه از جلو چشمش رژه برود.»
چیزهایی که به یاد نمیآورد در قیاس با آنچه به یاد آورد چندان اهمیتی نداشت.
نخستین عشق خود «شری» را به یاد نمیآورد، با اینکه چیزی داشت که او را دیوانهوار میپرستیده پیش از آنکه مایهٔ عذاب شود. خواهشهای بیشرمانهاش…اندرز زنش را به یاد نمیآورد که پیش از آنکه با رفتارهای پیشبینی شده او را خسته کند، دوستش داشت یا دخترش را که حالا در دارتموت استاد عنق اقتصاد بود. یادش نمیآمد که پشت در اتاق دخترش گوش ایستاده بود که دربارهٔ بدجنسی او داد سخن میداد و دربارهٔ اینکه اگر پاپا رفتارش را عوض نکند، تنبیه هولناکی در انتظارش است. ختا یک بیت از صدها شعری که در جوانی از بر بود به یاد نمیآورد. شعرهایی که هر وقت میخواند تنش میلرزید. «ساکت بر فراز قلهیی در دارین»، «خدایا خدایا، چه روزی بدیدم» یا «ای جمله زیبایان من؟ گفتید هر آنچه باید؟ آه ای زغن؟» هیچ کدام را به یاد نمیآورد. حتا یکی. یادش نمیآمد که استاد جوزفس به دانشجویان خود میگفت، هرکدام از زندانیان آتنی در سیسیل که شعرهای آشیل را از برمیخواندند، آزاد میشدند، بعد هم خودش شعر آشیل را به یونانی میخواند. اندرز یادش نمیآمد که وقتی تنین آن شعرها را شنید، چشمانش پر از اشک شد. به یاد نمیآورد که وقتی تازه از دانشگاه درآمده بود و اسم یکی از همدرسهای خود را پشت جلد رمانی دید، چهقدر تعجب کرد. یا بعد از خواندن کتاب چه احترامی برای او قایل شد. لذت احترام را هم به یاد نمیآورد.
اندرز حتا به یاد نمیآورد فردای روزی که دخترش به دنیا آمد زنی را دید که ساختمان روبهرویی خودش را پرت کرد بیرون و مرد. یادش نمیآمد که فریاد زد، «خدایا رحم کن!» به خاطر نیاورد که ماشین پدرش را از قصد به درخت کوبید و باز به یادش نیامد که سه پاسبان در تظاهرات ضدجنگ با لگد زدند و دندهاش را شکستند. به یاد نیاورد که به صدای خندهٔ خودش از خواب بیدار شد. دلهره و کسالتی که از دیدن کپهٔ کتابهای روی میز به او دست میداد هم از این فراموشی بینصیب نماند و از دلخوریاش از دست نویسندههایی که آنها را نوشته بودند. به یاد نمیآورد از کی هر چیزی او را به یاد چیز دیگری میانداخت.
فقط همین به یادش میآمد. گرما. زمین بیسبال. چمن زرد. وزوز حشرات و خودش که به درختی تکیه داده بود و یارکشی پسرهای محل. دربارهٔ نبوغ نسبی مانتل و میز که حرف میزدند، آنها را تماشا میکند. تمام تابستان حرفشان همین بوده. دیگر برای اندرز خستهکننده بود. این هم مثل گرما کلافهاش میکرد.
بعد دو پسر آخری رسیدند، کویل و پسر عمویش از میسیسیپی.اندرز، پسر عموی کویل را تا آن موقع ندیده بود و بعد هم ندید. همراه بقیه سلام و احوالپرسی میکند و دیگر توجهی به او ندارد. بعد هم یارکشی که میکنند میگوید: «چه پستی میخواهد.» او هم میگوید: «شورت استاپ بهترین پسته.»
اندرز نگاهش میکند. میخواهد حرفش را تکرار کند، اما میداند که با نگاه کردن نمیشود و باید بخواهد. بقیه خیال میکنند که او بچهٔ شری است و میخواهد به خاطر غلطهای دستوری پسرعمو حال او را بگیرد. اما اینطور نیست دلش میخواهد جملهٔ ناقص او را بشنود. در زمین هم در حالت خلسه آن را تکرار میکند.
گلوله رفته توی مغز؛ تا ابد شتاب نمیکند ناگهان هم نمیایستد. در پایان کار خود را میکند. جمجمهٔ درب و داغان را جا میگذارد و ستارهٔ دنبالهدار خاطرات را با خود میبرد و امید و نبوغ و عشق را در تالار مرمری بانک به زمین میکوبد. کاری نمیشود کرد. اما اندرز همین حالا هم وقت دارد. زمانی برای درازشدن سایهها در زمین چمن، زمانی برای پارس سگ به دنبال توپی که در هواست. زمانی برای پسری که در زمین بازی همهاش دستکش چرک از عرق را میکوبد و میگوید بهترین پسته، بهترین پسته، بهترین پسته.
مترجم: اسد اللّه امرایی