– مامان ؟ بابا کی می آید ؟
– گفت : زود ، خیلی زود . جنگ تمام شده … دیگر جای نگرانی نیست .
– مامان ، مامان کشتی اومده .
– نردبانی انداختند . سر انجام همه را پیاده کردند. شوهرش پیتر به ساحل رسید .
– ستوان گفت : اینجا را امضا کنید
– بتی تابوت را بغل کرده بود .
– پرسید : پیتر … چرا ؟