فکر می کنم کجا گذاشتمش. توی کشوها را می گردم. توی جعبه ی نخ و سوزن را هم نگاه می کنم. جز دکمه های لباس مردانه و دکمه های سیاه مانتوی زنانه دکمه ی دیگری نمی بینم. اسی توی اتاقش دارد روزنامه می خواند اما می دانم که صدای خرت وخرت گشتن های من بالاخره صدایش را بلند می کند.کشو های دیگر را هم می کشم بیرون. خرت و پرت های اسی همه ی کشوها را پر کرده اند. اینجا هم دکمه ی گم شده ام نیست. اصلا یادم نمی آید که خودم جایی گذاشتمش یا خودش از جایش کنده شده و افتاده. حتما افتاده جایی که نمی توانم پیدایش کنم. صدای اسی بلند می شود:” چرا داری خونه رو زیرو رو می کنی؟”
می گویم:” اسی این دکمه ی تنها لباسیه که دوستش داشتم.”
اسی می گوید: “حالا گیر داده ای به یک دکمه؟”
می گویم: “اگر دکمه نباشد که لباس بی قواره می شود.”
اسی بی حوصله روزنامه ی توی دستش را ورق می زند و می گوید:” نیست که نیست. بایدخودت را بکشی که نیست؟”
می گویم:” اسی جان آخه لباس بی دکمه را چطور بپوشم؟”
می گوید: “تا پیدایش بکنی جایش یک سنجاق بزن .”
چقدر راحت نظر می دهد و نتیجه می گیرد. مگر می شود به جای دکمه سنجاق بزنم. از توی اتاق می آیم بیرون و می روم سر کمد یا سمین. یاسمین توی اتاق نیست. در کمد را که باز می کنم کمی قلبم می گیرد. چیزی مثل درد توی قلبم می پیچد و قلبم را فشار می دهد. کمد یاسمین تمیز و مرتب است. برعکس کمد من. این تفاوت خیلی اذیتم می کند. او مرتب است و من به قول اسی شلخته ام. یکی یکی لباس های روی چوب رختی اش را نگاه می کنم. چقدر با سلیقه آویزانشان کرده به چوب رختی های کمد. نمی دانم کدام لباسش دکمه هایی شبیه دکمه های لباس من دارد. اشتباه نمی کنم. جایی روی لباسش دکمه های خودم را دیده ام. دست می برم روی یک یک لباس ها. دکمه هست اما دکمه ی گمشده ی من نیست. دکمه های لباس صورتی اش کمی شباهت به دکمه ی گم شده ی من دارند. اما خودشان نیستند. با این وجود دلم می خواهد دکمه های پیراهن صورتی اش را بکنم و بیندازم زیر تخت. دستم را روی دکمه می برم و زور می زنم تا دکمه را از جا بکنم. عجب دکمه ی سمجی دارد یاسمین. به زور هم نمی افتد. اما دکمه ی مرا بگو که بایک بار پوشیدن فوری گم شد. زور بی خود می زنم. دکمه از جایش کنده نمی شود. یاد قیچی می افتم. اگر قیچی دم دستم باشد می توانم دکمه را از سر جایش قیچی کنم. دوباره تصویر خرت وپرت های اسی می آید توی ذهنم. یادم می افتد که داخل وسایل پیچ گوشتی ودریل و گاز انبر، توی کشو قیچی را هم دیده بودم. می دوم و کشوی وسایل را می کشم بیرون. همه ی وسایل خرده ریز می ریزند بیرون. مطمئنم که قیچی همین جا بود. کنار چکش و میخ ها لم داده بود. خودم دیده بودمش. همه ی وسایل کشو را بیرون می ریزم. همه ی وسایل پخش می شود روی زمین. اسی از پشت روزنامه سرک می کشد و داد می زند: “چکار می کنی شلخته خانوم؟ چرا همه چیز را به هم می ریزی؟”
از قیچی خبری نیست. انگار آب شده و رفته زیر زمین. اسی می گوید:” زود جمع شان کن وگرنه….”
تهدیدم می کند اما وقتی به جمع کردن فکر می کنم نمی دانم از کجا باید شروع کنم.دست و پایم را گم می کنم. دریل و میخ ها، نخ و سوزن ها ، آچار فرانسه و دکمه ها ریخته اند کف اتاق و کشو خالی شده . ترجیح می دهم بنشینم و پنج عدد شش رقمی را با چهار عدد هشت رقمی جمع کنم اما کار خانه نکنم. یاد زیر زمین می افتم. شاید دکمه یا قیچی آنجا باشند. می دوم به سمت زیر زمین. صدای اسی را پشت سرم می شنوم داد می زند:” همین جا می مانند؟ نمی خواهی جمع شان کنی؟ یادت که نمی رود برگردی؟”
زیر زمین تاریک تر از اتاق من است. از پله هایش که می روم پایین احساس می کنم پله ها از زیر پایم در می روند.خودشان را در زمین فرو می برند تا پایم روی موزاییک های شان نرسد. یا زیادی کش می آیند یا زیادی کوتاه می شوند. یک جوری تلو تلو می خورم و می شوم مثل کدوی قلقله زن و می رسم پایین پله ها.توی تاریکی دنبال کلید می گردم یا دنبال دکمه. دنبال هر دوی اینها می گردم. نمی دانم اول دکمه را پیدا کنم یا کلید را. انقدر توی سرم فکر دکمه ی داشته و گم شده مثل اسب جولان می دهد که نمی دانم باید اول دنبال چه چیز بگردم. انگار مغزم شده است میدان اسب سواری. داراپ دوروپ . صدا می پیچد توی سرم. فکر می کنم هیچ چیز نمی تواند به اندازه ی کندن همه ی دکمه های پیراهن یاسمین مرا آرام کند. چقدر خوب است که اصلا لباسش را جر بدهم.
یادم نمی آید وقتی پیراهنم را از توی کمد بیرون آوردم دکمه سر جایش بود یانه . فکر می کنم یاسمین دکمه ام را کش رفته و زده به پیراهنش تا برود بیرون. زود از پله ها می دوم بالا. یاسمین از زیر زمین بیرن آمده. می روم به طرفش. می خواهد از پله ها بالا برود و از در بزند بیرون. می روم جلویش می ایستم. بِر و بِر نگاهش می کنم و می گویم:” تو خیلی خودخواهی.”
می گوید: “چرا ؟”
می گویم: “چون دکمه ی مرا برای خودت کش رفته ای .”
با تمسخر نگاهم می کند و می گوید:” آخه کی تا حالا دیده کسی دکمه بدزدد که من دومی اش باشی.”
چشمم می دود روی دکمه های لباسش. یکی یکی نگاه شان می کنم. تقریبا همه شان شبیه همند می گویم: “تو لباست این همه دکمه داشت؟”
می گوید: “وقتی این همه جا دکمه دارد چرا دکمه ای نداشته باشد.”
دستم را می برم به سمت دکمه های لباسش تا لمس شان کنم. چه لباس قشنگی دارد. می خواهد برود کجا که این قدر خوشگل و تو دل برو شده ؟ خودش را عقب می کشد .دستم روی دکمه ها کشیده می شود و یا از لجم دکمه ها را می کشم. دکمه ها پخش می شوند روی زمین. یاسمین یک نگاه به من می کند و یک نگاه به دکمه های پخش شده ی روی زمین و بغضش می گیرد و می گوید: “چرا این جوری می کنی؟ “
نزدیک است بزند زیر گریه. اسی از اتاق می آید بیرون و عینکش را از روی بینی اش بر می دارد و می گوید: “چه خبر شده؟ “
توی بغض یاسمین که شبیه گریه است می گویم:” ببین با لباسم چکار کرد؟”
اسی می گوید: “خودت هم با خودت نمی سازی؟ “
می گویم: “دکمه هایم را کش رفتن. نیست و نابود شدن.”
اسی نگاه به دکمه های روی زمین می اندازد و به لباس صورتی میان دستم نگاه می کند. سرش را تکان می دهد می گوید: “هنوز دنبال دکمه ی کذا می گردی؟”
لباس یاسمین توی دست من چه می کند؟ بر می گردم توی اتاقم. اتاقم تاریک است. وسط روز هم اتاق من تاریک است. دست می برم تا کلید برق را بزنم. دستم کلید برق را پیدا نمی کند. لجم می گیرد و مشت می زنم به دیوار و لباس صورتی را پرت می کنم روی زمین. از خیر رو شنایی می گذرم . می نشینم روی تخت. فکر می کنم چرا همه چیز از دست من فرار می کند.دکمه، کلید برق. قیچی. پله های زیر زمین.
یک جور ی زمین و زمان دور سرم می چرخد که انگار می خواهد مرا به در و دیوار این خانه بکوبد.
وقتی یواشکی رفتم توی کمد یاسمین سرک کشیدم تا یکی از دکمه های لباسش را بردارم که شبیه دکمه ی گمشده ی من بود، توی کمد چیزی بود که حالا یادم می آید چه بود . چیزی که هوش و حواسم را برده است و دائم می آید جلوی چشم هایم.
یاسمین لباس دیگری پوشیده و توی آینه ایستاده . روی پاشنه می چرخد و خودش را برانداز می کند .چه زیباست یاسمین. مثل شفق از توی آینه زده بیرون .می خواهد برود مهمانی .دوستان زیاد دارد که می رود تا از من برایشان تعریف کند و به ریشم بخندند. خیلی لجم می گیرد. دلم می خواهد زمین و زمان به هم بریزد و مهمانی یاسمین به هم بخورد. اما نه زمین به حرف من می چرخد و نه زمان به حرف من وا می ماند.حتی یک دکمه هم نمی خواهد به حرف من باشد چه رسد زمین و زمان.
رو ی تخت مچاله می شوم سرم را فشار می دهم به بالش و صورتم را فرو می برم توی پستی های نرم و راحتش.کتاب رمان نیمهء گم شده ام را می گذارم روی صورتم. گوشه ی چشمم باز است و غروب را از گوشهء کتاب می بینم که دارد پاورچین پاورچین می آید زیر پنجره ی اتاقم. رنگ نارنجی چشمم را می زند. چشم بر می گردانم روی ملافه ی سفید ی که مماس شده با گوشه ی بالش . دکمه ی گم شده نشسته روی پاتختی بایک نخ آبی که دور تادور سوزن پیچیده. شده مثل مار. پیچیده دور دکمه. دستم را می کشم روی دکمه . اینجا چکار می کند؟ چه وقت گذاشتمش اینجا که یادم نمانده. انگشت نشانه ام را فشار می دهم روی دکمه. اتاقم پر می شود از نور نارنجی. بلند می شوم. می ایستم کنار پا تختی و دکمه را دوباره لمس می کنم. خود خودش است. می دوم به سمت کمد تا لباس بی دکمه را بیرون بیاورم و بدوزم.
در کمد را که باز می کنم کلی لباس مچاله شده می زند بیرون. توی چوب رختی ها چیزی آویزان نیست هر چه هست ریخته کف کمد . لباس ها در هم فرو رفته اند. آستین های لباس صورتی ام تنه ی لباس بنفش را بغل کرده اند. دو پاچه ی شلوار قهوه ای پیچیده اند به دور سه بلوزی که در هم فرو رفته اند. پیراهن لاجوردی ام را پیدا نمی کنم. شاید زیر انبوه لباس های کهنه گم شده . دستم را فرو می برم لابه لای لباس ها . لحظه ای تکه ای لاجوردی می بینم که کشیده می شود به ته کمد. خودم را می کشم جلو و دستم را می برم تا ته کمد اما پیدایش نمی کنم. نمی دانم چرا از دستم در می رود. نیست می شود. انگار چنین لباسی هیچ وقت نبوده است. وجود نداشته و الان هم نیست. می نشینم روی زمین و زل می زنم به دکمه ای که روی پا تختی به من چشمک می زند .حالا این دکمه. پس لباسش کو؟ رنگ دکمه ام به صورتی نزدیک می شود .اما نخ آن آبی ست. پیراهن صورتی را از تنه ی لباس بنفش بیرون می کشم. سر انگشتم را می کشم به حاشیه ی جلوی پیراهن، دست می کشم تا جا دکمه ها را پیدا کنم. جا دکمه های لباس صورتی را پیدا نمی کنم. لباس را جلوی نور مردهء غروب پایین و بالا می کنم. انگار این لباس هیچ وقت جا دکمه نداشته. نمی دانم جا دکمه هایم کجا گم شده اند؟ یاسمین یکی یکی دکمه ها را از سوراخ های باریک جا دکمه ای پیراهنش می گذراند و یک دور دور خودش می چرخد. توی آینه لبخند می زند. چه شب خوشی دارد امشب یاسمین. کتاب نیمهء غایب سُر می خورد روی چشم هایم.