در محله ي ما هميشه حكايت هاي عجيب و غريبي بر سر زبانها بود و اما از روزي كه الاغي از خدا بي خبر چشم چپ به زن جعفر جني انداخت و الاغه در دم چاقو خورد ، واقعا باورم شد كه به هرچيزي هم كه خود شاهدش نبودم ، نبايد شك كنم. از جمله به زني كه روزي رفته بود رو تلِ خاكروبه و دست گرگي را نشان خلايق داده بود كه هرشب به خوابش مي آمد و اما ديشب تو خواب گير انداخته و دست گرگه را از مچ بريده بود و مردم اما آنچه كه ديده بودند دست مردي بود با موهاي پشمالو . آنهايي هم كه از ماجرا كم و بيش با خبر بودند مي گفتند : ” بيچاره اصغر پهلوون كه هنوز نعشش رو دست خويش و همسايه مونده و همه دنبال دستشند كه درسته چالش كنند. ” اسم زن ” مهري قشنگه” بود و تو جواني هاش نشمه ي اصغر پهلوان كه معركه راه مي انداخت و تشت مسي جر مي داد ودور بدن اش مارهاي رنگ و وارنگ گره مي زد .
تو محله ي ما خيلي چيزها هم بود كه هنوز هم با همه ي نو نواري خانه ها كم و بيش هست و ازجمله نعل كوفتن ها به آسفالت دم درو خشكاندن كله ي قوچها و نصب انها رو سردر خانه ها كه چشم حسود بتركد .
اما از روزي كه فوتبال به محله ي ما آمد اوضاع كمي توفير كرد و دعواهاي تكي كشيدبه زدو خورد هاي تيمي و عوض شاخ و شانه كشيدن به هم كارشان شد سوراخ كردن و جردادن تور دروازه ها . سرخ جامگان و سياه جامگان و زرد پوش هاو آبي پوش ها، تا همديگر را مي ديدندرجز مي خواندند و انگشت هاي شصت و اشاره ي شان تو هوا مي رقصيد .
اين اوضاع بود كه تا روزي ديديم باغهاي محله همه صاف شده اند و دارند كارخانه مي سازند و همه هم شاد كه بالأخره زمين ها قيمت پيدا كرده اند و اما روزي ، همه دمغ به هم نگاه كردند و ديدند چمن محله هم كه ميدان فوتبال بود و صاحبي نداشت رفته زيرساخت و دارند خاكبرداري مي كنند . همه به هول و ولا افتادند وبعضي ها كه سرشان تو حساب بودو بچه دانشگاهي بودند بدشان نيا مد كه كمي هم تمرين دموكراسي كنند و با دسته هاي رنگ و وارنگ ، دراز به دراز دمر بيفتند رو چمن ها و بگويندكه اينجا زماني مرتع بود وملك شخصي نيست كه تصرف شود . مگر آن كه تبديل به باشگاهي ،دانشگاهي يا زايشگاهي شود . شيپور ها زده شد و آژير ها به كار افتاد و چون كار كشيد به سنگ و شيشه وگاز و باتوم و آتش سوزي ، دولت وقت كه بيش از هر چيزبه فكر آبروي جهاني خود بود كوتاه آمد و بالأ خره آن چمن تبديل شد به باشگاه فوتبال و كارخانه ي همچوار نيزكه كارش توليد تراكتور بود ، متعهد شد تيمي را را با شركت برو بچه هاي محل راه بيندازد . سالها ازآن روزها گذشته بود و من كه دربدر لنگه ي ِ همان تمرينات دموكراسي با درد خودتو سوئد مي پلكيدم و جز عكس هايي كه گاه گداري برو بچه هاي فاميل از تازه هاي شهر و محله برايم ايميل مي كردند خبري از كسي و چيزي نداشتم ، يكهو جا خوردم و ديدم كه پليس ، يكي از خيابان هاي شهر را بسته و مردم صف ايستاده و با لهجه ي خاصي داد وهوار مي كشند . يك چيزي را مطمئن بودم و آن هم اين كه همه يكصدا دارند ” تراكتور – تراكتور ” مي گويند و اما چرا و چي شده بود پاك گيج بودم. پاورچين – پاورچين رفتم و يكهو صداها مفهوم شدند وديدم دوسه تراكتور و تريلي رديف اند و مردي كه خيلي كپيه ي جعفر جني بود در روزهايي كه خري را با چاقو ناكار كرده بود ، درميان هلهه ي مردم ، عقبكي راه مي رفت و سه تراكتور را همزمان با زنجيري كه به ريش اش بسته بود، داشت مي كشيد. فيلمبرداران و عكاسان و خبرگزاري هاي تلويزيوني هم جاي سوزن انداختن نگذاشته بودند و يكي از شبكه هاي تلويزيوني هم كه تصويرش رو بيلبورد بزرگي افتاده بود ،به طور زنده داشت اين برنا مه را پخش مي كرد . خيلي به زحمت خود را به صف جلويي كشيدم و ديدم كه نه ، اشتباه نمي كنم . از بچه هاي محل است و پارچه سرخي رو دوش دارد كه نو شته اش هم به تركي است وعوض تراكتور ، ” تراختور” نوشته اند و مرتب ” ايران – ايران ” مي گويد و دوسه استانبولي هم كه حرفهاي او را نصفه نيمه مي فهميدند ، مترجمي اش را مي كنند . خودم را به پليس رساندم و گفتم از همشهريهاست و مي خواهم يك حال و احوالي بپرسم كه تا قبول كردند رفتم جلو و ديدم نوبت يك تريلر هجده چرخ است كه باز با ريش خود مي خواهد آن را حركت دهد . پيش از آن كه برنامه اش را شروع كند بغل اش كردم و تا فهميد كه تو غربت يك هم محله اي دارد و حتي پدر و پدر جدش را هم مي شناسد ، از من خواست كه بگويم يك تراكتور هم به دمب تريلي وصل كنند كه بي تراكتور هيچ چيز نمي چسبد . مردم تشويق اش مي كردند و تو گوشها همه صداي ” راحيم تراكتور- راحيم تراكنور ” بود . اين دفعه رحيم كاري كرده بود كارستان و ركورد ريش كشي هاي ِ خود را با يك تراكتور اضافي داشت افزايش مي داد . نگو كه رحيم تور خود را از تركيه شروع كرده بود و اينجا پنجمين كشور جهان بود كه داشت معركه مي گرفت و مي خواست نام اش را تو كتاب ركورد ها ثبت كند . كار كشيد به نمايش آخر و اين كه قرار شد با سبيلهايش يك نفر را از زمين بلند كرده و صد متر تمام با خو راه ببرد . خيلي ها كانديد شدند و آخر سر قرعه به نام زني افتاد كه مي بايست در اين شو شركت مي كرد . زن كه هيچ باورش نمي شد او از عهده ي اين كار بر بيايد و مي گفت مگر جنس لب و لو چه اش متال باشد كه وقتي ماچ اش كرد و ديد پوست و گوشت است خوابيد زمين و با طنابها و ابزارهاي خاصي كه رحيم خود ابداعش كرده بود ، زن را بست به نوك سبيل هاش و در ميان جيغ و ويغ و هلهله ، يكصد متر او را با خود برد و وقتي سوار تراكتور ش كرد ، از من خواست نطق اش را ترجمه كنم كه مردم بفهمند يا بايد هوادارار يك تيم نباشند و اگر شدند حتما بايد تيم خود را نيز شأن نام اش تمثيل كنند . اين جوري بود كه يك بار ديگر هواي محله ي مان را كردم و ياد روز هايي افتادم كه ميان خاك و خل و فضله هاي گاو و گوسفند تيم خود را راه انداختيم و اين كه آن سر شكستنك هابر سر زمين فوتبال وتمرينات دموكراسي ،آنقدرها هم بار داده بود كه حالا يكي از طرفداران اش ، شده بود يك چهره ي جهاني و نخبه اي كه فقط مي توانست در محله ي ما رشدو نمو يابد و چنين افتخاري بيافريند . رشدو نمو يابد و چنين افتخاري بيافريند .